۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

روس ها «کروکودیل» برای معتادان ایرانی می فرستند

                                            
یک ماده مخدر جدید از مشتقات هروئین به نام کروکودیل به بازار روسیه آماده است که مصرف آن آثار بسیار خطرناکی به همراه دارد.

این ماده جدید در روسیه ساخته می شود و اکنون در اروپا نیز گزارش هایی مبنی بر فروش و استفاده از این ماده مخدر وجود دارد. این ماده بسیار خطرناک در درون بدن افراد معتاد به صورت عمقی نفوذ کرده و باعث به وجود آمدن زخم هایی شبیه به قانقاریا در بدن فرد می شود که پیش از این نیز کراک همین بلا را بر سر معتادان کشورمان آورده بود.


قاصد نوشت:بنا بر گزارشات پلیس روسیه، تمامی افرادی که از این ماده مخدر استفاده می کنند در ظرف یک سال جان خود را از دست می دهد چراکه ترکیب این ماده مخدر بر اساس مواد ضد درد، تینر، اسید و فسفر و در بعضی از موارد بنزین نیز به این ماده مخدر اضافه می شود.


این ماده نهایی دسومرفین شناخته شده است و از مشتقات مرفین بوده و بسیار اعتیاد آور است. بر اساس آمارها، فقط در سال 2010 در کشور روسیه بیش از 1 میلیون نفر اقدام به تزریق ماده مخدر کروکودیل کرده اند.


با توجه به اینکه طریقه مصرف و شکل این ماده و عوارض آن بسیار مشابه ماده کراک است ، به نظر می رسد باید منتظر بود و دید برخی سوداگران مرگ با استفاده از ارتباطات خود اقدام به ورود این ماده خطرناک به داخل کشور کنند که از این نظر، نقش دستگاههای همیشه فعال مبارزه با موادمخدر بسیار مهم است. 
 چه برسر ما  می آید؟! آیا میدانیم که این مصیبت و بلا از کجا بر سر ما فرود می آید؟! آیا میدانیم این مرگ تدریجی به واسطه چه کسانی بر ما تحمیل میشود؟!  آنانی که باعث این بلا بر سرمان هستند، خود به ثروت ها  و مقام ها میرسند ....

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

زمان نشان داده ونشان خواهد داد که سرنوشت دیکتاتوران در یک مسیر خواهد بود.


زمان نشان داده ونشان خواهد داد که سرنوشت دیکتاتوران در یک مسیر خواهد بود.
چه نشانیست از برای قدرت طلبان درس عبرت،درس عبرت
چه نشانیست در کتاب تاریخ انسانها،که عقربه ی زمان به نوبت به سوی آنها میچرخد.
چه نشانیست ازپستی بلندیهای روزگارکه دیکتاتوران به مقام وجایگاه خویش دلخوشند.
زمان نشان داده و میدهد که از مرگ گریزی نخواهند داشت.
چه نشانیست!چه عبرتیست!که دیکته میکنند دیکتاتوران سرنوشت پدرانشان. 

 http://www.bbc.co.uk/persian/rolling_news/2011/10/111022_l25_rln_ahmadinejad_syria.shtml
محمود احمدی نژاد: گفته است که چه دولت و چه مخالفان دولت، حق ندارند کسی را بکشند.
محمود احمدی‌نژاد در گفت‌وگو با شبکه خبری سی‌ان‌ان و در واکنش به تحولات در سوریه، گفته است که به مقامات رسمی این کشور پیشنهاد می‌کند که به جای دستگیری مخالفان، با آنها مذاکره کنند.
او که معتقد است دولت‌ها در تمام کشورهای دنیا باید در قبال مردمشان احساس مسئولیت کنند، گفته است: "مخالفان هم حرف‌های حقی دارند که باید شنیده شود و به آنها ترتیب اثر داده شود."

به کدامین حرف کسی را نکشته اند؟! به کدامین حرف یک لحظه شنیدند؟!به کدامین حرف در قبال مردمت مسئولیت پذیربودی ؟!به کدامین اعتقاد معتقدی؟! به کدامین حرف ،حرف حق میگوی؟! ای کسی که خود را رئیس جمهور میدانی؟!






۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

اختلاس 3000.000.000.000 تومانی در سال جهاد اقتصادی طبق نامگذاری خامنه ای !

نامگذاری این سال توسط خامنه ای که سال جهاد اقتصادیست .به شکلی قابل تشخیص میباشد.  امروزه در تمام نقاط کشورمان شاهد ویران کردن آثار باستانی ودزدیدن قسمتی از آنها هستیم که این خود به معنای  ویران کردن فرهنگ کشورمان میباشد، پایمال کردن حق وحقوق اجتمای مردم ، اختلاسهای بزرگ بانکی، و اینها همه شبیه به جهاد اختلاسی میباشد تا جهاد اقتصادی.

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

بازگشت ونگاهی دیگر به زندگی



هرانسانی درمسیر زندگیش با اتفاقاتی  روبرو میشود. که باعث میشه مسیر زندگیش تغییر کند. میخواهم واقعیتی از آنچه که در زندگی گذشته ام پیش آمده، برای شما عزیزان بازگو کنم .وقتی که بچه بودم مثل بچه های دیگربازی کردن را دوست داشتم، همیشه در این سنین بچه ها در دنیای خودشون شهربازی دارند وهمبازی. فرقی نمیکنه ازکدام طبقات جامعه باشند، بازی و شادی را در همه جا پیدا میکنند. وقتی به دوران نوجوانی میرسیم تنها روش بازی کردن عوض میشه وگردش و تفریح هم بیشتر میشه. دوران نوجوانیم دوست داشتم بیشتر اوقات با دوستانم باشم وبا هم به گردش وتفریح برویم وبا آنها صحبت کنم.سعی میکردم در میان دوستانم کسی را انتخاب کنم و بیشتر با او همصحبت شوم که مورد اعتماد باشد. ولی همیشه در دو راهی قرار میگرفتم که کدامیک ازدوستانم بیشتر مورد اعتماد است ؟ احساس غریبی وگمشدگی  میکردم وانگارازچیزهایی آنقدر فاصله دارم که نمیدانم چگونه این مسافت را به هم نزدیک کنم.هروقت که در جستجوی یکی ازدوستانم در میان دیگر دوستانم بودم با مشکل بر طرف میشدم تا اینکه به این نتیجه رسیدم که با هرکدام از دوستانم تک تک تفریح بروم وهمصحبت باشم تا شناخت لازم را پیدا کنم. آنوقت انتخاب آسانتر میباشد. بعد از گذشت مدتها نتوانستم به نتیجه ای برسم. از خودم میپرسیدم چرا؟! با داشتن چند تا  دوست  انتخاب کردن که اینقدر نمی تونه سخت باشه! انگار باید در همین دوران نوجوانیم این انتفاق بیفتد فردا که بزرگ بشوم، تشکیل خانواده ومسئولیت زندگی فرصتی برایم نمیگذارد. بعد ازمدتی یکی از دوستانم که خیلی از دیگران به من نزدیک بود رابطه دوستیم با او بیشتر شد واورا به عنوان دوست صمیمی وقابل اعتمادم انتخاب کردم وبیشتروقتم را با او میگذراندم. در ابتدا احساس آرامش وخوشحالی داشتم که اینچنین دوستی را که درفکرم بود پیدا کردم. رابطه خوبی با هم داشتیم.اما بعدازچند ماهی دوباره همان فکرو احساس قبلی به سراغم آمد. هر روز روحیه ام ضعیفتر میشد ویکجوری این انگیزه را درخودم نادیده میگرفتم تا اینکه به مرور زمان با این شرایط عادت کردم. هرچند که بعضی اوقات با خودم درگیر میشدم ولی ترجیح میدادم فراموش کنم. روزها میگذشت ومن با شرایط زندگی سرگرم بودم.  به سنی رسیدم که خودم رابرای یک زندگی شخصی ومستقل شدن آماده میدیدم. احساس میکردم که به سفری میخواهم بروم در دنیای جدیدی که در آن زندگی جدید و مردم جدید میباشند. منظور ازجدید؟، متفاوت بودن بود. یعنی روی پای خودم ایستادن، دوراز خانواده. که این اتفاق برایم افتاد و به خارج از کشورمهاجرت کردم. وقتی خودم را تک وتنها دیدم غمگین شدم ولی خودم را دلداری میدادم که شاید باعث اعتماد به نفسم بشود. بعد ازمدتی  شرایط زندگیم در کشوری که زندگی میکردم مرا سرگرم و مشغول کرد. با کار و تحصیل شرایط زندگی برایم در اینجا راحت تر شد و این باعث آرامش در درونم شده بود.تا اینکه در روزی خاطره زندگی کودکی ام جلوی چشمم آمد به همراه احساس دلتنگی همیشگی. در آنروزها درجستجوی دوستی بودم ولی نتوانسته بودم به این ارزویم برسم و همین مسئله مرا دوباره نگران کرد. به خودم میگفتم حال در اینجا چگونه میتوانم به نتیجه ای که درکودکی و نوجوانیم نرسیدم، برسم. با افراد زیادی از کشور های مختلف و مخصوصا هموطنانم در اینجا آشنا شده بودم ولی دیگر آن انگیزه را نداشتم که به دنبال دوستی واقعی بگردم وحال یکدفعه با به یاد آوردن آن خاطره دوباره علاقه مند شدم. مدتها گذشت ولی موفق نشدم دوستی را که در انتظارش بودم پیدا کنم. بعد از آن باز هم نا امید شدم وترجیح دادم این مسئله را فراموش کنم وبا همین دوستانی که داشتم با اخلاق و خصوصیات متفاوت روابطم را حفظ کنم. روزها میگذشت ودرتنهایی خودم به فکر فرو میرفتم، چه چیزی را باید در زندگیم یاد بگیرم که درس زندگیم باشد.به دلیل مشغولیت کاری و کمبود  وقت آزاد، دیگرزیاد با دوستانم نبودم.  تمام وقت کار میکردم وخسته به خانه میآمدم. زمان به سرعت میگذشت واتفاقات زیادی برایم می افتاد .تا اینکه روزی اتفاق عجیبی افتاد. آن دوستی را که در انتظارش بودم پیدا کردم. بنا بر شرایط شغلی ام با شخصی اشنا شدم که با وجود اینکه او را نمیشناختم، احساس اشنای غریبی نسبت به او داشتم. در یک لحظه احساس کردم شخصی که با تمام وجودم درجستجوی او در طول این مدت بودم را یافته ام. دل بی قرارم آرام گرفت. هر چه بیشتر با او در ارتباط بودم بیشتر مطمئن میشدم که او همان دوستی است که سالها در جستجویش بودم. دوستی ما بیشتر و صمیمی تر میشد.ومن احساس شادی میکردم که داشتن دوست واقعی چقدر ارزش دارد.....

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

خاطرات شاهرخ(قسمت هیجدهم،صحبت با سلیم/روابط دوستی،کریسمس)


نزدیک یک ماه به عید کریسمس مانده بود. در شهری که زندگی میکنم از یک ماه قبل خیابانها را چراغانی میکنند. تمام فروشگاهها با تزیینات مخصوص کریسمس آراسته شده اند. در کوچه ها وخیابان ها خانواده ها با فرزندانشان برای خرید کریسمس با خوشحالی از این مغازه به مغازه دیگرمیروند. خوشحالی وشادی در چهره های همه دیده میشود.  در این مراسمها نه تنها رنگ و فضای محیط عوض میشود، بلکه شادی را در چهره مردم میتوان مشاهده کرد.این ایام برای مردم اینجا خیلی دوست داشتنی است. با ساز و موزیک سنتی عیدشان را در خیابان ها برگزار میکنند....
افرادی هم لباس بابانوئل به تن میکنند و در خیابانها به بچه ها شیرینی میدهند. بابانوئل یک شخصیت تاریخی وداستانیست که درفرهنگ کشورهای مسیحی وغربی است. بابانوئل عمدتا چاق وبا ریش بلندوسفید وبا لباس قرمزکه در روز کریسمس ویا قبل ازآن برای بچه ها هدیه میآورد...

صبح که از خواب بیدار شدم زنگ تلفن زده شد. یکی از دوستانم بود که اسمش سلیم است. بعداز احوالپرسی قراری گذاشتیم که باهم برای خرید به بازار برویم. سلیم اهل کشورفرانسه بود. پدرش مسلمان ومادرش مسیحی  وسیاهپوست است. خیلی مهربان وخوش صحبت است . بعداز دوساعتی با هم به مرکز شهررفتیم. خیابان ها و پاساژ ها شلوغ بود. مردم  شاد و خندان با فرزندانشان در حال خرید بودند. دوستم سلیم گفت نگاه کن مردم چقدر خوشحالند و این روزها برایشون مهم وارزشمند است. گفتم بله جذابیت وصمیمیت در روابط دوستانه مردم در رفت وآمد خیابانها وفروشگاه ها هم مورد تحسین است ودر برگزاری این مراسم  همه با هم در شادی ورقص سهیم هستند. سلیم گفت نقطه مشترک انسان ها با وجود این روزها مشخص میشود و معنا ومفهوم میگیرد. نگاه کن به اطرافمان ازهرنژادی وجود دارد.خیلی زیباست وقتی میبینی ازهررنگ ونژادی درکنارهم با خوشحالی زندگی میکنند وهیچ انسانی با هر رنگی که هست احساس حقارت نمیکند .گفتم بله واقعاً رنگهای مختلف انسانها در کناریکدیگر مثل تابلونقاشیست که با رنگ های مختلف نقاشی شده. سلیم گفت آفرین شاهرخ جان روابط دوستی تنها از نزدیک نیست که پیش هم باشید تا دوست شوید امروزه میتوان از راه دورارتباط سالم وروابط دوستی صمیمانه را از طریق اینترنت انجام داد که چه بسا از روابط دوستی نزدیکان هم محکمتر میباشد. درادامه صحبت به پاساژی که در مرکز شهر است رفتیم وتعدادی مغازه های لباس فروشی را نگاه کردیم. بعدش به طرف میدان شهررفتیم. درخت بزرگی که به آن تزئینات کریسمس وصل کرده بودند ودروسط میدان گذاشته بودند در آنجا خودنمایی میکرد. بر روی یکی از نیمکتی هایی در میدان شهر وجود داشت نشستیم. سلیم گفت در ایران عیدی که دارید 13 روزتعطیل میباشد. اینجا فقط 3 روز است پس جشن شما طولانی تر است. گفتم 20 سال پیش که ایران بودم را به یاد دارم. تعداد فامیلها و آشنایان اینقدر زیاد است که تنها برای دیدن همه آنها در این ایام  حتی این مدت هم کم است ولی دلیل اصلی اینکه برای نوروز 13 روز تعطیل میباشد چیز دیگری است و برمیگردد به آداب و رسوم قدیمی. اما در این دوران این رفت وآمد ها باعث آزردگی ورنج برای خانواده های فقیر میباشد.  چون چشم هم چشمی، پٌزدادن که کدام بهتر توانسته مراسم عید را برگزار کنه، ومشکلات دیگر.. ولی امروزه در ایران به جای جشن و تزئین خانه برای بسیاری از خانواده ها همچون مراسم عزاداری است زیرا فرزندانشان را در تظاهراتهای مخالف رژیم از دست داده اند و یا خانواده هایشان در زندان هستند و به جای تزئینات سال نو،  قاب عکس های عزیزانشان را که از دست داده اند برروی  دیوارهای منزلشان نصب کردند. دولت مخالف این مراسم است چون اصلاً با مراسم های خودشون جور درنمیآید. زیرا به قول خودشون باید لباس عزا برتن کنی وبه سروکله ات بزنی همچون مراسم مذهبی. شادی وخوشحالی مردم را گرفتند وبه جایش نه تنها عزاداری برای 12 امام را ،بلکه از فرزندانشان ونوه ونتیجه شان را درروزهای سال تعیین کردند. سلیم کمی از این مراسم مطلع بود، چون پدرش مسلمان بود. ولی هرچند مسلمانی در هر کشوری قانون خودش را دارد و قوانینی که در ایران است دست همه را از پشت بسته. سلیم گفت پس با این اوصاف مردم تمام سال را با غم واندوه میگذراند. گفتم بله تازه مشکلات جامعه و خانواده ومحدویت آزادی مردم هم است چه از طرف خانواده برای مثال دختری که پدر وبرادرش مثل مامور انتظامی ایستادند و مانع آزادی او گشته اند و چه خود ماموران دولت که با باتوم بر سرشون میزنند. من اتفاقاتی که در ایران میگذرد را از طریق اینترنت میخوانم و آنقدراین رژیم دیکتاتورستم میکند که نه تنها متعرضین در خیابان فریاد میزنند، بلکه نامه های زندانیان سیاسی را هم درسایت ها میخوانم که متاسفانه چه به سرشون میآورند. این دولت دیکتاتور همچون کبکی است که سرش  را زیر برف کرده و فکر میکنه هیچکس از جنایتهاشون خبردار نمیشه. وبلاگ های دوستانی که از وضعیت ایران مینویسند را میخوانم. در یکی از وبلاگها  داستانی در مورد یک جوان ایرانی به نام کسری که وضعیت زندگیش با خانواده اش ودوستانش نوشته میشود را میخوانم وبعدش فکر میکنم که در چنین خانواده هایی که کم هم نیستند، فرزندان نه تنها قربانی  قوانین دولتی هستند بلکه در خانه هم که دورازچشم نظام دیکتاتوری است اگر بخواهند نفسی بکشند با پدر ویا مادری که ذوب شده ولایت است روبه رو میشوند. مثل این جوان نازنین کسری وخواهرش معصومه که پدرشان با تمام سختگیریهایش جدیداً به فکرقوانین جدید و سخت تری در خانه شان هست.خدا صبری به کسری این جوان نازنین بدهد...... 

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

خاطرات شاهرخ (قسمت هفدهم، صحبت با توماس / تورم، نگاهی دوباره به دنیایمان)



  دریکی از روزهای پاییزی در خانه  نشسته بودم وتلویزیون را روشن کردم. طبق معمول کانال ها را عوض میکردم که یکباره دریکی از کانالهای آشپزی، غذای ایتالیای را آموزش میداد. به نظرم جالب آمد، در حال تماشا بودم که  تلفن زنگ زد. دوستم توماس بود. بعدازاحوالپرسی گفتم دارم برنامه آشپزی نگاه میکنم . توماس گفت پس باید حرفه ای باشی وعلاقمند به آشپزی که برنامه آشپزی نگاه میکنی. گفتم تا حدی بلدم البته تنهایی حوصله میخواد ولی اگر مهمانی دعوت کنم حوصله درست کردنش هم بوجود میآید، ویا اگر شکمم سروصدا کنه مجبور میشم یک غذایی درست کنم. اگر دوست داشته باشی غذای ایرانی برایت درست میکنم. توماس با خوشحالی پذیرفت وقرار گذاشتیم که فردا شب به خانه ام بیاید.....
صبح از خواب بیدارشدم وکارهای در خانه داشتم که باید انجام میدادم. بعدازظهربرای خرید به سوپرمارکتی که در
نزدیکی خانه ام بود رفتم وموادی که برای غذای شب لازم داشتم را خریدم وشروع کردم به درست کردن غذای ایرانی ...... 
ساعت هفت عصر بود که توماس آمد . گفت باید غذای خوشمزه ای شده باشد. گفتم تو که هنوز نخوردی، گفت از بووعطری که در فضای خانه پیچیده اینطور تشخیص دادم. لبخندی زدم و با هم میز غذا را آماده کردیم. به توماس گفتم برای خوردن برنج ازقاشق استفاده میکنیم. لبخندی زد وگفت ما با چنگال میخوریم. تنها برای خوردن سوپ مجبوریم که ازقاشق استفاده کنیم. خندیدم و گفتم توماس با چنگال نصف یک بشقاب راهم تمام نکردی که میبینی من دو تا بشقاب برنج تمام کردم.  اگر میخواهی میتونی با چنگال بخوری بعدش میفهمی که چقدر عقب افتادی:) خندید وگفت مگردر خوردن غذا مسابقه میگذاری:) شروع به خوردن کردیم. قرمه سبزی با برنج بود. خوشش آمد وگفت خیلی خوشمزه است به نظر میآید که در ایران برنج زیاد میخورند همراه با گوشت مرغ و ماهی....ما به جای برنج از سیب زمینی زیاد استفاده میکنیم. گفتم غذاهایی هم داریم که با سیب زمینی درست میشه، ولی بیشتر غذاهای ایرانی با برنج است. اما درایران در حال حاضر متاسفانه، تهیه مواد غذایی به علت تورم و گرانی، برای مردم بسیار مشکل شده.
توماس مرد با احساس و بامحبتی بود که خیلی دوست داشت با فرهنگ وتمدن کشورها آشنا بشه. برای همین سالی دو یا سه بار مسافرت میکرد ومیگفت حس قشنگی به من دست میده. تفاوت رنگها، مردم وغذاها ولباسهایشون و زبانشان مرا شاد میکند.
 بعدازاینکه غذا خوردنمون تمام شد، قهوه درست کردم ودر سالن پذیرایی نشستیم. توماس گفت خیلی دوست دارم در این سفرهایم به ایران هم سفر کنم. لبخندی زدم وگفتم، امیدوارم  روزی که به ایران سفر میکنی، مثل دیگر سفرهایت خاطره قشنگی با خود همراه داشته باشی. توماس با تعجب به من نگاه کرد!و گفت انگاربرای یک توریست هم جای دیدن نداره! گفتم داشت یک روزی ولی امروز،آه  ..... چه بگویم........ ؟؟؟ بعضی از مردم ایران، نان خشک هم برای رفع گرسنگی شان ندارند. من وقتی نوجوان بودم بیشتر وقتم بعد از مدرسه یا در تعطیلات در صف مرغ و گوشت وشیر وتخم مرغ به عنوان کپونی که یک سهمیه بندی بود در ماهانه ساعت ها  می ایستدم، البته آزادش هم بود، ولی با مخارج مالی که پدرم با پنچ فرزند داشت تهیه این اجناس به صورت آزاد در توانش نبود. ولی باز میتوانستیم دریک هفته یا ده روز، یک مرغ را یک خانواده هفت نفره بخوریم. ولی به اطمینال میگویم خانواده هایی هستند که یک ماه ویا بیشتر رنگ مرغ وگوشت را نمیدیدند. توماس گفت چرا؟! گفتم فقر، نداری، بیکاری، گرانی، تورم.درآمد کارگر،نه تنها ثابت است، بلکه پایین تر هم میآید.تورم در ایران قابل مقایسه با اینجا نیست اینجا هرچند سال یکباردولت نرخ تورم را بالا میبره،به خاطر ارزش واحد پولشان،ولی در ایران به خاطراختلاس ونبود ثبات اقتصادی وحتی موارد سیاسی قیمت ها یک شبه چندین درصد بالا میره،  من دراین چند سالی که اینجا زندگی میکنم، میبینم اکثر مردم، برای فراهم کردن خوراک و پوشاک مشکلی ندارند. ولی در ایران اختلاف طبقات بسیار است. توماس گفت در اینجا نرخ جنس ها طبق درآمدها برنامه ریزی میشه. یک کارمند معمولی را هزینه پرداخت زندگیش را حساب میکنند. و یا یک بیکارچقدر ماهانه باید حقوق بگیرد با هزینه ای که داره وقیمت کرایه خانه، خورد وخوراک  را حساب میکنند. به همان اندازه بهش حقوق بیکاری تعلق میگیره. تازه درصد تورم در دو وسه سال را یکباردرصد  خیلی کمی بالا میبرند وبه همان اندازه درآمدها را نیز بالا میبرند. مگردر ایران اینگونه نیست؟ گفتم اصلا اینگونه نیست،یکدفعه درصد تورم بالا میره ،وفروشندگان هم که ضررنکنند قیمت ها را بالا میبرند.ودرنتیجه سختی و مشکلاتش برای مردم میشود. هستند کارگرانی که حقوق چندین ماهشان پرداخت نشده،توماس گفت پس این مشکلات برای دولت هیچ دردسری نداره،گفتم این توضیحاتی که تو دادی توی سیستم جمهوری اسلامی معنا نداره. البته توی سیستم خودشون جد در جدشون را حساب بانکی برایشون باز میکنند. توماس خندید وگفت پس این دولت دشمن مردمش است به جای اینکه خدمتگذارشان باشند! در اینجا هرشهروندی که زندگی میکند، مشاوری از خود شهرداری منطقه اش دارد.که هر مشکلی داشته باشندبه مشاورانشان مراجعه میکنند. کمک مالی، کمک مشکلات خانواده گی و غیره وهرنارضا یتی که یک شهروند دارد میتواند به مقامات دولتی شکایت کند .ودر ادامه گفت البته این را هم اضافه کنم که در اینجا هم مشکلات خاص خودش هست و نمیتوان گفت که سیستم اینجا صددرصد صحیح و یا بهترین است، اما به طور کل با توضیحاتی که از تو در رابطه با ایران شنیدم و اخباری که خودم دنبال میکنم، میتوانم بگویم که تفاوت بسیار زیادی در این زمینه است.

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

خاطرات شاهرخ ( قسمت شانزدهم ، نگاهی دوباره به دنیای مان|صحبت با توماس،راه حل مشکلات)



دریکی از روز های تابستان، وقتیکه صبح از خواب بیدار شدم پنجره های اتاقم را باز کردم. هوای تازه وصدای پرندگان مرا بیشتر سرحال آورد. آمدم در آشپزخانه چای درست کنم که تلفن زنگ زد. دوستم توماس بود. از من خواست که اگر وقت دارم با هم قدمی بزنیم. با خوشحالی پذیرفتم و بعد ازیک ساعت همدیگر را ملاقات کردیم. به طرف دریاچه ای که در نزدیکی خانه مان بود رفتیم. جای بسیار قشنگی است. دورتا دور شهر دریاچه قرار دارد و ساحلی  که برای پیاده روی عالیست وهمینطور برای دوچرخه سواری . منظره قشنگی است وقتی آفتاب غروب میکند، مرغابی ها وقوها در آب کنار ساحل شنا میکنند.  در حال قدم زدن بودیم که توماس گفت شاهرخ ایران جای که زندگی می کردی چگونه محیطی بود؟ گفتم زمانیکه من در ایران زندگی میکردم، آن روزها خیلی مشکل بود، ولی حال اصلا ً قابل تحمل نیست. خیلی تغییر کرده، وضعیت بدتر از قبل شده. البته الان هرچند که در ایران نیستم ولی بوسیله کسانیکه تازه از ایران خارج شدند و با آنها آشنا شدم، توضیحاتی درباره وضعیت کنونی ایران را گفتند. در ضمن از طریق رسانه های خبری وشبکه های اینترنتی تمام اطلاعات را با خبر میشم. هر روز در حال تغییر است، بدتر از روزهای قبل. فقر وگرسنگی، اکثریت جامعه را در برگرفته. توماس گفت تا آنجائی که من اطلاعات دارم سرمایه و منابع کشور ایران ازنفت وگازوتولیدات صنعتی وکشاورزی است و چیزی کم ندارند، پس چرا باید مردم گرسنه باشند؟! چرا باید کسی برای یک لقمه نان در خیابان  گدائی کند؟ درخبری شنیدم که احمدی نژاد گفت در ایران ما گرسنه نداریم، فقیرنداریم؟! گفتم توماس غارتگری و دزدی در ایران زیاد است. حق وحقوق مردم را میخورند. میدانی اگرازمنابعی که در ایران وجود دارد دزدی وغارت نکنند، این کشور قادر خواهد بود هر خانواده را تامین کند. ولی افسوس که دزدان در لباس خدمتگذار مردم در حال بلعیدن هستند. توماس گفت در کشور ما گرسنگی وجود ندارد. کسی در خیابان  گدائی نمیکند. همه کس دارای حق وحقوقی هستند حتی آن کسانیکه کار نمیکنند ماهیانه حقوقی را ازصندوق دولت دریافت میکنند، ویا کسانیکه بیمار هستند. حتی فرزندان هم کمک مالی میشوند یعنی همه کس دارای حقوق هستند. کشور ما از لحاظ سرمایه کشوری سطح پایین است ولی درآمدی که داریم بین همه  تقسیم میشه . گفتم بله بعداز 20 سال زندگی در اینجا همه سیستم دولتی و مردمی را آموختم. حتی یک درصد هم قابل قیاس با ایران نیست. واقعاً جای تاسف است آنچه که در ایران میگذرد. فقر و گرسنگی کمترین درد و حادثه بر مردم است. مردم ایران نه تنها امنیت وتامین مالی ندارند، بلکه حتی در خانه شان هم امنیت جانی ندارند، چه برسد دربیرون ازخانه. دراینجا کشورتان حصار و دیوار اطراف خانه ها اصلاً وجود ندارد. دور تا دور خانه درخت وگل کاشته شده .به راحتی میتوان درحیاط خانه ها وارد شد و گاهی اوقات خانه هایی میبینم که پارکینک ماشین درکنار حیاط خانه باز است در شب، ولی کسی چشم به مال دیگری نداره ولی ایران دور تا دور خانه دیوار که چه عرض کنم دوربین وآلارم وهزارچیز دیگر وجود داره، بازامنیت نیست. تنها نگرانی مادیات نیست که به غارت میبرند، حتی روز روشن مردم را میربایند چه برسه به شب! توماس گفت این حرف های که میزنی توی فیلم های جنایی هم وجود نداره، کابوس داری تعریف میکنی؟!هر چند که کم وبیش از وضعیت ایران خبر دارم. اینجا شب و روزش مردم در امنیت کامل هستند. شب یک دختر تنها اگر بخواهد قدم بزند خیالش راحت است که اتفاقی نمیوفته خیلی ها در شب قدم میزنند. تنهایی یا با کسی دیگرو جای نگرانی وجود نداره. درحال صحبت بودیم که 2 دختر جوان در حال دویدن بودند در کنار ساحل که من گفتم توماس نگاه کن در ایران ورزش کردن درسالن هم برای جوانان دختر احساس امنیت وجود نداره،چه برسه در محیط باز،آن هم دویدن در لباس ورزشی. اینجا کسی توجه نمیکنه کسی در حال دویدن است، ولی در ایران آزار و اذیت در نگاه و متلک گفتن وجود دارد. چند قدمی که رفتیمم، رسیدیم به اسکله ای که قایق های زیادی در آنجا بود. اهالی منطقه قایقهای شخصی خودشان را در این اسکله میگذارند. گاهی اوقات به اینجا میآیم وبه قایق ها نگاه میکنم. به توماس گفتم نگاه کن، صاحب قایقها خیالشون راحت است، اینجا پارک کردند ودر خانه شان هستند.اگر کسی بخواهد این قایقها  بدزدد، به راحتی میتواند. بعد از کمی ایستادن و نگاه کردن به قایقها، برگشتیم به سمت خانه ودر نزدیکی خانه توماس گفت شاهرخ ما به عنوان انسان آزاد در اینجا  زندگی میکنیم، امیدواریم که کشورتان یک روزی مردمش بتوانند یک زندگی راحتی داشته باشند. همه ما در یک سیاره زندگی میکنیم، پس چرا باید اینقدر فرق باشه ؟!یا اینکه آن کسانی که باعث خرابی هستند موجودات دیگری هستند!یا راه حلی از برای مشکلات وجود دارد؟

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت پانزدهم / صحبت با توماس دوستم ،فرق واختلاف )




در حال نوشتن خاطراتم بودم که به یکباره زنگ در به صدا در آمد. دوستم توماس پشت در بود. دعوتش کردم که داخل خانه بیاید و او هم پذیرفت. نشستیم واز من پرسید به نظرمیآید در حال مطالعه بودی؟ گفتم داشتم خاطرات دوران نوجوانیم که در ایران بودم را مینوشتم. توماس گفت خیلی مشتاقم که اگر دوست داری کمی از خاطراتت را برایم تعریف کنی. گفتم البته، یادآوری خاطرات و بازگو کردنش در هر شرایط که باشه، تلخ وشیرین، یادبودی از هر انسانی میباشد. کتاب زندگی انسانها میباشد که مرور آن حس جدیدی به انسان منتقل میکند. توماس از من خواست که این قسمت از خاطراتم را که نوشتم برایش بخوانم من هم با خوشحالی گفتم با کمال میل. راحت تکیه بده و قهوه هم که جلویت است بنوش وبشنو خاطراتم را.......
قبل از خواندن خاطراتم، کمی از حال و هوای آن روزهای ایران و زمان جنگ برایش توضیح دادم و بعد شروع به خواندن این قسمت از خاطراتم کردم.

وقتی من ودوستم جعفر وارد پادگان شدیم انگار وارد منطقه جنگی شدیم. صدای نوحه و رفت آمد جیب ها و کامیونها و گردوخاک روی سروصورت نفراتی که سوار ماشینها بودند را گرفته بود. صدای مسئولین که میگفتند پیاده شوید و در حین پریدن از ماشین تعدادی دیگرسوار میشدند. من به جعفر نگاهی کردم و گفتم اینجا را نگاه کن چه جوی گرفتتشون. به اطراف نگاه میکردیم مراقب بودیم توی این شلوغی اتفاقی نیفته، چیزی به ما اصابت کند وجانمان را از دست بدیم که همانجا بر روی در بزرگ پادگان عکسمان را بزنند به عنوان جانباخته. در همان لحظه شخصی آمد و گفت خوش آمدید من مسئول راهنمای شما به قراگاه صدیق هستم. در ضمن سروصدا وشلوغی امروز به خاطر مانوری که برادران انجام دادند، است.  گروهی که الان مشاهده کردید برای پاک سازی منطقه حضور داشتند. هرروزاین صحنه ها را نداریم. به جعفر گفتم خدا را شکرکه هرروز اینطوری نیست، وگرنه حتما تلفاتی را در بر داشت . پس این گردوخاک بر سروصورتشان، خونه تکونی بود.  در همان لحظه وارد چادر بزرگی شدیم، نشستیم و منتظر فرمانده اصل شدیم.  یکی از جوانان در کنارم نشسته بود که گفت به نظر میآید شما اولین بار است که اینجا میآید، گفتم بله، به نظرمیآید شما دومین بارتون است. لبخندی زد و گفت خیر، چهارمین بارم است که اینجا میآیم. که در هر دوره، آموزشهایی  داشتم، از جمله، رزمی ،شناخت منطقه جنگی وعملیاتها، آموزش سلاح جنگی وشرکت در عملیاتی که مشابه خط مقدم جبهه  است. جعفر گفت در این عملیاتها تیرها و مهمات مشقی است؟! خندید و گفت البته وگرنه هر روز نیروهای جدیدی باید ثبت نام میکردند. این دوره ها یک ماه است که بعدش مدرکی میدهند وآنوقت حاضر هستید برای اعزام شدن به جبهه. در همان لحظه گفتم پس شما الان که چهارمین بارتون است هنوز تمام نکردید این دوره را، گفت تمام کردم ولی داوطلب میآیم. من در پایگاه های شهری در خدمتم. جعفر گفت پس شما رزمنده شهری هستید؟  در همان لحظه فرمانده آمد و همه بلند شدیم. گفت خوش آمدید من فرمانده شما هستم، در این مدت دوره آموزشی ،یک گروه شناسائی 9 نفره از شماها انتخاب میشوید که قبل از عملیات برای شناسائی منطقه جنگی ونیروهای دشمن فرستاده میشوید تا اطلاعات لازم برای گروه عملیاتی ضربت فراهم کنید. بعداز 2 ساعت وقت آزادی که داشتیم دوباره فرمانده آمد و9  نفر را برای شناسائی انتخاب کرد. و 6 نفر دیگه را برای پاک سازی یا همان پشتیبانی گروه شناسائی هم انتخاب کرد، و بعدش ساعت یازده شب قرار گذاشتند که آماده شویم. لباس هایمون تیره بود با لباس های پادگان فرق میکرد ودر ضمن دست و صورتمون هم رنگ تیره کردیم که در شب استتارباشیم. دو جیپ و یک کامیون آمد و سوار شدیم و به طرف بالای پادگان حرکت کردیم. به برج دیدبان رسیدیم که علامت رمز عبور را خواستند و بعدش که رد شدیم  به خاک ریزی رسیدیم. ماشین را نگه داشتند وپیاده شدیم. فرمانده گفت آن 9 نفر به سه گروه سه نفره  تقسیم شوند وآن 6 نفرهمین جا در کنارماشین وتجهیزات و مهمات، آماده باش، باشند. 9 نفرمان به طرف منطقه دشمن حرکت کردیم و فرمانده سه گروه را به راست وچپ ومستقیم  حرکت داد که خودش در گروه وسط قرار داشت. رسیدیم به نزدیکی منطقه دشمن واز هر گروه با دوربین نظارت میکردیم ویکنفرمان با بسیم صحبت میکرد. یک ساعتی منطقه را شناسائی کردیم. سنگرها ودیدبانشان و انبار مهماتشون و ...... بعدش با فرمان فرمانده برگشتیم در مرکز پادگان ورفتیم در چادرمان برای استراحت.  به جعفر گفتم  برنامه ای که برای ما گذاشتند اینجا،  به اردوگاه تفریحی بیشتر شباهت داره تا اردوگاه نظامی. این آموزش ها در این دوره ها تنها جنبه تبلیغاتی داره. همینقدرکه نیرو به منطقه اعزام میشه به همان اندازه هم درشهرها اعزام میکنند برای کنترل مردم. جعفر گفت شاید به خاطر امنیت شهروندان باشد. گفتم بله البته، ولی به این مضنون از کسانی که از خودشون باشند واگر کسی انتقاد کنه و مخالف نظراتشون باشه، دشمن است. تازه خطرناکترازدشمن در خط مقدم جبهه. پس از همین حالا دوست ودشمن رو خودشون انتخاب میکنند. به جعفر گفتم امیدوارم این 2و 3 روز زودتر تمام بشه تا برگردیم ......
درهمان لحظه به توماس گفتم قهوه ت را بخور که از شنیدن خاطراتم آرامش داشته باشی. خندید وگفت به نظر میآید در ایران آسایش و آرامش مردم را با این کارهایشون میگیرند و در عوض ترس و خشونت را به مردم میدهند. دراینجا در کشورما، مردم کاملاً درآرامش زندگی میکنند وترسی ازدولت ندارند ودولت هم در برابر انتقاد مردم با خوشونت رفتار نمیکند. اما ظاهراً دولت ونظام ایران، از آنچه که انجام میدهند در ترس هستند که شاید یک روزی مردم به علیه شان بلند شوند. برای همین امنیت داخلی برایشون مهم است. ولی تا آنجایی که من خبر های ایران را دنبال میکنم، جنگهای داخلی بیشتراز جنگهای مرزی و کشوری است، ولی وانمود میکند که همه مشکلات از کشور های بیگانه است. من گفتم توماس جان  دیدگاهت در این مورد برایم جالب است و با نظرت موافقم. خیلی مشتاقم درروز های آینده بیشتر باهم صحبت کنیم تا فرق واختلاف ( اینجا با ایران) را بیشتر بدانی. توماس هم گفت، خوشحال میشوم که ادامه خاطراتت را بشنوم .

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قمت چهاردهم/ اتوبوس و شربت صلواتی)

بعدازبازگشتمان از سفر،وقتیکه با جعفر، روی نیمکت وسط میدان نشسته بودیم، بیخبر یکباره از پشت دو نفر چشمهامون را گرفتند. شوکه شدیم، چه کسی میتونه باشه؟ حرفی نزدند،  جعفر چند تا از اسمهای دوستانش را  گفت، ولی پاسخی نمیشنیدیم.  بعد از چند ثانیه آن دو نفر دستشون را برداشتند !! آقا رضا ویکی از دوستانش بودند. آقا رضا هفت سالی از من و جعفر بزرگتر بود و در محلمان رفت وآمد زیادی  در مسجد وهیئت ها داشت و در پایگاه محله یک عضو فعال بود. ولی توضیح زیادی در رابطه با فعالیتهایش نمی داد. بعد از سلام واحوالپرسی، گفت این چند وقت که درسفر بودید اینجا سوت وکور بود. وقتی که با خبر شدیم از سفر بازگشتید، گفتیم اینجا از شما  استقبال کنیم . جعفر گفت بله استقبال با حالی بود، انگارکه گروگان گرفته باشید ،همگی زدیم زیر خنده . آقا رضا گفت شرمنده ام که با این کارم زهره تان را ترکوندم . من خندم گرفت و گفتم آقا رضا اتفاقی برای من نیفتاد ولی فکر میکنم زهره و سنگدون و جیگرجعفر ترک خورد و اگر کمی شدید تر میشد، میشکست. جعفر نگاهی به من کرد و گفت امان از تو که این زبان سرخ کار دستت میده، در میان حرفمان آقا رضا گفت ببخشید، غرض از قرارمان در اینجا به علت سفری چهار روزه با رضایت خانواده می باشد. که من با حاج آقا، پدر شریف جعفر جان صحبت کردم و قبول کردند وخانواده شما شاهرخ جان حاج آقا اجازه اش را میگیرند.  تنها لازم است که نظرخودتان را بشنوم، آیا دوست دارید بیایید. اردوگاهی دریک پادگان نظامی، به مدت چهار روز، که هرروز یک برنامه آموزشی داریم .برنامه هایمان از این قبیل هستند: ورزشی، آموزش با صلاح گرم و سرد ، آموزش جنگی وشناختن منطقه ها ی جنگی ، سنگرسازی، تپه وجنگل و غیره . البته یک شناخت فشرده ازآموزش ها میباشد که این چند روز ما را دعوت کردند. بعد از آن دوره آموزشی میگذارند تا هرکس خواست ثبت نام کند. مدتش یک ماه است، که در سال چند باراین آموزش انجام میشه.  پرسیدم کجاست؟ در تهران است یا شهرستان؟ گفت در منطقه بالای شهر تهران، اسم این پادگان امام حسین است . پس فرداصبح ساعت هشت قرارمان درمیدان شهراست، ایا موافقید. نگاهی به هم کردیم وگفتم اگر خانواده ام قبول کرد باشه وجعفر گفت اگر خواستیم بیایم چه لوازمی با خودمون بیاوریم ؟ آقا رضا گفت شامپو و مسواک وصابون آنجا میدهند، لباس و کفش و جوراب در پادگان هم میدهند، چیزی لازم نیست ولی میتوانید با خودتون کتاب ودفترو قلم بیارید
.پس فردا رسید وپدر جعفر با پدرم در مورد سفر چهار روزه اردوگاه صحبت کرد و پدرم پذیرفت.  طبق قرار سوار اتوبوس شدیم. آقا رضا گفت این چند روز یک تجربه جدیدی برایتون میشه، مطمئنم خوش میگذره. به دوگروه تقسیم میشیم، که من با یکی از آشنایمان که مسئول این دوره های آموزشیست صحبت کردم که ما با هم در یک گروه باشیم، هرچند این دو گروه یک دوره آموزشی دارند ولی برنامه هایشون باهم فرق میکنه درمیان صحبتها حرف قطع وصل میشد؟! مرتب یکی فریاد میزد که صلوات صلوات، فقط مانده بود  فاتحه هم اضافه بشه! نوحه که روی شاخش بود. آقا رضا گفت وقتی که رسیدیم بیشتر در این رابطه صحبت میکنیم و بعد مشغول صحبت با  راننده شد. من هم به جعفر گفتم انگار نخواست بیشتر صحبت کنه! یک نفرهم با کلمن شربت بین مسافرین تقسیم میکرد و مرتب صلوات فرستاده میشد. من هم داغ کرده بودم، ولی به روی خودم نمیاوردم که جوان شربت رسان آمد و گفت برادر بنوش شربت حیاط را تا جانت گورا شود ، تا نفست با صلوات یکی بشه، جعفرهم گرفت ودر حال نوشیدن بود، که صلوات فرستاده شد.من زدم زیر خنده و گفتم جعفرجان تو صلوات نفرست چون زمانیکه داری شربت مینوشی یکدفعه با صلوات توی گلویت گیر میکنه خفه میشی، بعدش مجبور میشیم فاتحه برایت بخوانیم.جعفر گفت خیر دوست عزیز، این شربت جنسش با شربت خونه فرق میکنه، چربتر است وطعم عطر مشهدی هم داره، که گلو را روان میکنه، مثل رودخانه ی که در جریان است، با حرف و نوحه و صلوات میشه همان که در کنار چشمه ی آب که صدای نسیم باد وپرندگان و اردک را میشنوی وشاهرخ یکباره در میان حرف جعفر گفت، صدای قورباغه چی؟! که  زدیم زیر خنده  هر دووجعفر گفت، امان از تو،  گفتم ببین یک شربت به کجا و چه تشبیه شد! رودخانه !درخت و چمن قورباغه ؟! اینها شربت را چربتر درست میکنند که گلو را چرب کنه تا هر لحظه که صلوات میفرستیم گلویمان خشک نشه . در همان لحظه آقا رضا آمد و گفت، در اوج پروازو صحبتید ! با ما در اتوبوس باشید که ما هم بشنویم گوش مان ضعیف است راه دور را نمی شنوه، که در همان لحظه جعفر یک نگاه شوکه برانگیز چشم و دهان باز مانده و خشک شده به من کرد و من هم به او نگاه کردم و هر دو به آقا رضا گفتیم خوش آمدید به جمعمان الان گروهمان شکل گرفت با وجود شما و هرسه زدیم زیر خنده. ولی خنده هایمان به یک منظور نبود. بعداز چند دقیقه راننده با صدای بلند گفتند برادران آماده باشند رسیدیم. یکنفربا صدای بلند گفت، برای سلامتی راننده صلوات بفرستیم که من به جعفر گفتم چه عجب، آخرین لحظه یک یادی هم از راننده که به مقصد رساندمان، شد. تا قبل از این، تمام صلواتها برای امامان ونوه و نتیجه شان بود. جعفر گفت اشتباه نکن هر سخن جایی و هر نکته مکانی داره، حتماً با آن وسیله ای که معصومین وامامان با  فک و فامیل وبچه و نوه ونتیجه هایشان را به مقصد میرسانند باید که هر لحظه صلوات بفرستیم تا برسند، ولی مقصد اینجا، این پادگان است که این راننده  ما را میرسانه ویک صلوات خشک و صریح کافی است. من خندم گرفت و گفتم جعفر پدرت بفهمه با همین اتوبوس خالی و بدون راننده مثل تابوت دفنت میکنه. درهمان لحظه آقا رضا گفت رسیدیم، برادران پیاده شوند ..................

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت سیزدهم/ بازگشت از چالوس و اتفاق بین راه)



به طرف تهران ازجاده چالوس با ماشین میآمدیم .در راه نزدیک سد کرج، بعد از گذراندن تونل، در سرازیری جاده قرار داشتیم ودرحال شنیدن موزیکی بودیم ، شهرام هم در حال خواندن ترانه موزیکی که گوش میکردیم بود و جعفرهم دست میزد که یکباره من به شهرام گفتم صدای آژیر پلیس از پشت سر به گوش میرسد، بدبخت شدیم، که در همان لحظه با علامت ایست به ما اشاره کردند که بزینیم کنار. وقتی به کنار جاده آمدیم با بلندگو گفت ماشین رو خاموش کنید و راننده بیاید بیرون. من با تعجب به شهرام نگاه کردم چی شده !چه خلافی کردی! مشکلی که نیست!شهرام با سرعت تمام نوار را ازظبط ماشین درآورد و به طرفم انداخت و گفت قایمش کن وسویچ ماشین را کشید و پیاده شد. من و جعفردر ماشین تکان نخوردیم دو مامورپلیس ازماشینشان پیاده شدند و آمدند به طرف ماشین و از ما هم خواستند تا پیاده شویم. شوکه شده بودم وگفتم جناب سرکار چه اتفاقی افتاده ! یکی از ما مورین گفت شما بگویید چکار کردید؟ واز شهرام تصدیق رانندگی ومدرک ماشین را خواستند. بعد از شناسایی کاملی که از ما وماشین انجام دادند، گفتند حالا میتونید بروید. وقتی سوار ماشین شدیم یکی از آن پلیسها به طرف ماشین آمد و گفت در ضمن ضبط ماشین را روشن کن که شهرام با خونسردی روشن کرد که هیچ صدایی نیآمد بعد گفت بفرمایید حرکت کنید. وقتی حرکت کردیم یک نفس عمیقی کشیدیم، آخ چه صحنه ای، انگار قاتل یا قاچاقچی میخواستند بگیرند. شهرام گفت آره واقعاً همون نوار برایمان پرونده ساز بود. جعفر گفت خوشبختانه اتفاقی نیفتاد خدا کنه به سلامت برسیم. چون اگر تمام مسافرت به خوشی بگذره، اما تا وقتی به خانه نرسیدی باز نگران هستی. به شهرام گفتم به خاطر سرعت ماشین نبود؟ گفت نه اگر بود میگفتند وجریمه میکردند به نظرم خواستند ضد حال بزنند وتمرین پلیسی کنند که آب دیده بشوند. سه جوان دریک ماشین واز مسافرت میآییم، چشم دیدن که ندارند، همینکه یکی دو جوان در حال رانندگی هستند خودش مورد مشکوک است برایشان. عجب روزگاری داریم کشورمان به چه روزی افتاده.  گفتم شهرام جان صحبت را عوض کنیم دوباره پیداشون میشه اینها مثل اجنه میمونند که اگر دنبال احضارشون باشی خودشون را نشان میدهند.
بعداز 15 دقیقه رسیدیم و جعفر را تا در خانه شان رساندیم وبعد به طرف خانه رفتیم. وقتی رسیدیم شهرام گفت سلام برسان گفتم بیا بالا یه نوشیدنی خنک بخورکمی استراحت کن گفت نه باید سریع به تعمیرگاه بروم و بابا را به خانه برسانم ماشینش خراب شده.  وقتی وارد خانه شدم، مادرم از بالکن صدایم کرد پسرم خوش آمدی که در همان لحظه پدرم هم در را باز کرد و آمد داخل گفت به به پسر عزیزم خوش آمدی حالت چطوره؟ سفر خوش گذشت؟ گفتم بله پدر مسافرت مجردی عالی بود ولی مشکلات هم داره در حین با صفا بودنش ماموران انتظامی بدون مقدمه ای گیر میدهند و بازجویی و بازپرسی ولی وقتی با خانواده هستی کمتراین اتفاق می افتد. به هر حال آشی است که خودمون درست کردیم دهن سوز وبی معزه وشور. پدرم گفت زیاد سخت نگیر.  بعدش من رفتم دراتاقم وسایلم را گذاشتم بعدش با جعفر تماس گرفتم . گفت شاهرخ جان میخواستم من تماس بگیرم که خوشبختانه تو تماس گرفتی خبر جدیدی دارم. فردا صبح آماده باش تا به جایی برویم. کسی با من وتو قرارملاقات گذاشته و از بابام خواهش کرده که حتماً برویم، هرچه اسرار کردم چه کسی است، میگه خبری نداره تماس تلفنی بود . ولی میدانم که پدرم میدانند وگرنه اجازه نمیدهد اگر شخص غریبه باشه. گفتم کجا میخواهیم برویم؟ چه ساعتی؟ جعفر گفت میدان محله، ساعت نه و نیم. روز بعد با جعفردرمکانی که قرار داشتیم منتظر شدیم، روی نیمکتی که آنجا بود نشستیم و به ماشینها نگاه میکردیم که شاید اگر آشنا باشه بشناسیم، در حال صحبت بودیم که یکدفعه دو نفر از پشت سر چشم هایمان را گرفتند، من یک لحظه شوکه شدم و گفتم چه کسی هستید؟ جعفر با صدای بلند گفت تویی عباس؟ تویی داود؟ تویی جمشید؟ که در همان لحظه دستشون را برداشتند. برگشتیم.....    

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت دوازدهم/ شاهرخ و چراغ جادو)



  
وقتی داخل حیاط ویلا شدم صدای شهرام را شنیدم. خوش آمدید.از بالکن دست تکان داد با یک نفر دیگرازدوستاش بود نزدیک شدیم و سلام کردم، شهرام دوستش مجید را به من و جعفر معرفی کرد. در حین احوالپرسی شهرام درمیان حرفمان پرید و گفت با عرض معذرت نیآمدیم که نگهبانی بدیم که همینطور ایستادید.بریم بنشینیم. در ضمن شاهرخ جان با شتر از تهران میاید؟!که تازه رسیدید. همه مان زدیم زیر خنده، گفتم بله دم در پارکشون کردم البته با طناب به دستگیره ماشینت بستمش اگر احیاناً درِ ماشین کنده شده بود نگران نباش مدل جدید ماشین جیپ های امروزیست.تابستانی و دختر کش. جعفر گفت کوهنوردی داشتیم جایتون خالی بود.شهرام گفت امروز به فکر غذایی منقلی بودم که وقتی در یخچال را باز کردم دیدم میوه و غذایی که مورد نظرم بود فراهم شده ، انگار توی این ویلا اجنه ها به فکر من بودند. نگاهی به شهرام کردم گفتم ، بله همینطور است فقط کمی موضوع فرق میکنه ما وقتی یخچال باز کردیم هیچ چیزی نبود مثل بیایان، دیر وقت بود و هیچ جا باز نبود. گفتیم امشب بدون شام میخوابیم که یکباره سماوررا دیدم و گفتم چای درست کنم. وقتی قوری را که گردوخاک گرفته بود، برداشتم تا بشویمش، یکدفعه یک غول بزرگی ازش بیرون آمد و گفت من در خدمتم هرکاری باشه انجام میدهم. من که شوکه شده بودم و کارتون علاءالدین هم که دیده بودم، گفتم پس جای ترس نیست الان که گرسنه هستیم خب اینجا همه مغازه ها بسته است. شهرهای دیگه شاید باز باشه ولی اگر همه مغازه ها هم درایران بسته باشه، برای این غول راحته از کشور دیگه برایمون غذا میاره که گفتم این یخچال را پر از غذا کن که آقا غوله گفت باشه در خدمتم بعد از من زنبیلی خواست، گفتم ندارم که یکدفعه گفت مشکل نیست یخچال را زیر بغلش گذاشت و برد . الان در مقابلتون است شهرام از خنده داشت میمرد. گفت کاش تخمه و پفک هم میآورد. حالا کجاست؟! توی قوریست؟ گفتم چون چراغ جادو ندارم توی قوری جایش دادم. در ادامه شهرام گفت من می روم منقل را آماده کنم. غذا را در حیاط خوردیم،  به شهرام گفتم میتونیم موزیک گوش کنیم اگرکه دیوار های اینجا موش نداشته باشه.  شهرام گفت راحت باشید فقط از من نخواه که برقصم.  تا آخر شب به خوشی گذشت، با موزیک و رقص، خوشبختانه مشکلی پیش نیآمد. شهرام گفت فردا صبح به یک جای قشنگی برای گردش می ریم. روز بعد صبح از خواب بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه همگی سوار ماشین شدیم. شهرام ما را به طرف جنگلی برد و همانجا پارک کرد وپیاده شدیم. شهرام گفت اینجا خاطرات قشنگی داشتم. 200 متری جلو رفتیم، صدای آب شنیدم نزدیکتر که شدیم رودخانه ای که در اطرافش درخت بود دیدیم و 2 جوان که در حال شنا کردن بودند.  به شهرام گفتم برای شنا کردن به اینجا آمدیم؟ شهرام لبخندی زد وگفت قرعه کشی میکنیم چه کسی اول بپره ، جعفر گفت من که شنا بلد نیستم ولی شاهرخ مثل خرچنگ شنا میکنه، مجید دوست شهرام گفت من اول میروم راه را برای شما باز میکنم. بعد از چند دقیقه جنگ و دعوا، همگی پریدیم توی رودخانه و شنا کردیم. خیلی با صفا بود و خوش گذشت و یک ساعتی از سرو کله هم بالا رفتیم و بعدش از آب آمدیم  بیرون.  گفتم جیگرمان خنک شد چه حالی داد. بیشتر از ساحل دریا به من خوش گذشت. شهرام گفت دقیقاً برای همین به اینجا آوردمتون، چون نه مزاحمتی است و نه احساس معذب بودن ویا خجالت کشیدنی هست. در ساحل خانواده میآید، از آن طرف مامور و چپ چپ نگاه کردن مردم  و هزار مشکل دیگر. بیچاره خانوم ها با لباس و مقنعه در آنجا باید باشند و خود ساحل رو هم با چادر بزرگی  دو نیمه میکنند، سرتون را درد نِیآورم، خودتتون اینجا را تجربه کردید. بعدش به رستورانی رفتیم شام را در آنجا خوردیم و بعد به ویلا آمدیم و یکی دو ساعتی صحبت گرمی داشتیم و بعدش شهرام گفت فردا صبح با مجید به رامسر میرویم کار مهمی داریم و بعدش بر می گردیم. به احتمال زیاد پس فردا شب ،و روز بعد هم برمیگردیم تهران.  به شهرام گفتم بسیار خوب با قرار ما هم جور در مآید. اگر میشه ما هم با شما بر میگردیم . روز بعد، شهرام با مجید به طرف رامسر حرکت کردند. من و جعفر هم به گردش رفتیم و تا شب بیرون بودیم. وقتی به ویلا آمدیم خسته بودیم و رفتیم خوابیدیم. روزبعد غروب در حیاط لوازم جشن به پا کردیم، جعفر گفت چی شده؟! اینقدر سنگ تمام میگذاری گفتم شب آخرمون در اینجا است وامشب شام شهرام با مجید هم مآیند. در حال آماده کردن غذا بودیم که شهرام آمد، تنها بود، گفتیم مجید کجاست؟ گفت در رامسر خانه عمه اش ماند ودر ادامه گفت، به به چه بوی غذایی میآید. جعفر خندید و گفت آره لذت ببریم که از فردا دود ماشین  در شهر تهران میخوریم. 
یکی از دوستام پسرعمویش دریکی از کشورهای اروپا زندگی میکنه که از حرف های پسرعمویش گاهی به من میگه از وضعیت زندگی در این کشور ها ،میگه در آنجا ماشینهای قدیمی را هر دو سه سال  از طرف دولت نامه ای میآید که باید به کارگاه برای معاینه کردن ماشین ببری که همه چیز ماشین را کنترل میکنند، اگر این نامه از طرف دولت بیآید و ماشین را به کارگاه نبری، بعدش جریمه بزرگی میکنند. اگر پلیس ماشین را در حال رانندگی بگیره  ماشین را میخوابونه پس باید این کار را کرد. حتی زمانیکه میخواهی ماشین را بفروشی اگر برگه معاینه ماشین که تاریخ و مهر میخوره، نداشته باشی، ماشین را خیلی زیر قیمت میخرند ودر ضمن اگر ماشین خیلی وضعش خراب باشه کارگاه قیمت بالایی را برای تعمیرمیگیره که اگر صرف نکنه صاحب ماشین، ماشین را به قبرستانی که ماشین ها را در آنجا می اندازند میبرند ودر عوض مقداری پول بابت بدنه ماشین دریافت میکنند. شهرام گفت عجب سیستم جالبی دارند، این باعث امنیت وعدم آلودگی هوا میشود. امنیت جانی برای راننده و شهروندان. خرابی ماشین و دود سیاه هوا را آلوده میکنند. جعفر گفت دقیقاً هر کاری را تا به آخرش فکر میکنند. همین کارشون باعث پیشرفت جامعه شان شده، البته مردمشون هم  قوانین و سیستم رانندگی را رعایت میکنند و مسئولیت پذیر هستند. بعداز ساعتی که سرگرم حرف زدن بودیم قرار شد که استراحت کنیم و فردا صبح زود به طرف تهران حرکت کنیم .... 

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت یازدهم /کوهنوردی)



وقتی به چالوس رسیدیم، هوا تاریک شده بود. تا ویلا 10 دقیقه پیاده روی داشت که ازمیان جنگلی میگذشتیم درمیان درختان صدای پرندگان به گوش میرسید، به جعفر گفتم نگاه کن اینجا چه صداهایی را میشنویم و درمحله مان چه صداهایی. جعفر گفت بله صدای بوق ماشین و جیغ و دادوفریاد مردم و صدای نوحه هیئت ها.  در ادامه گفتم بگذریم الان که اینجا هستیم، پس لذت ببریم.  بعد از چند دقیقه به درب ویلا رسیدیم .درب را باز کردم رفتیم داخل. جعفر گفت نگاه کن چه حیاط بزرگی داره،استخر هم که داره دیوارهایش هم که بلند است ماموران نمی توانند ایراد بگیرند. رفتیم داخل و وسایلمون را مرتب در اتاق گذاشتیم .جعفر گفت خانه تلفن داره،گفتم بله اینجاست سریع زنگ بزن ومن بعدش زنگ میزنم. بعد ازتماس با خانواده هایمان به جعفر گفتم شام را امشب توی رستوران بخوریم وازفردا مواد غذایی از فروشگاه میخریم ودرحیاط منقل که هست جوجه کباب و ماهی کباب نوش جان میکنیم. جعفر یه نگاهی به حیاط انداخت و گفت به شرطی که درختان را آتش نزنی، گفتم نه بابا بیچاره میشیم خودمون با تشت و قابلمه آب پر کنیم تا آتش راخاموش کنیم. مسئولیت و امنیتی کشورمان آنقدرسریع و روی حساب است که مثلا اگر جایی آتش سوزی اتفاق بیفته،  تا خودشون را برسونند که آتش را خاموش کنند باید به جایش خاکسترهارا جمع کنند. جعفر نگاهی به من کرد و گفت همه کس مسئول هستند.چه قبل از وقوع و چه بعداز وقوع ،  حال هر اتفاقی به هر دلیلی که می افتد عکس العمل ما نسبت به آن حادثه نقش مهمی داره. گفتم این حرفها را از پدرت شنیدی؟ گفت نه ازدائی ام که یک انسان معمولی و با تجربه است. بعدش من گفتم جالب بود.برویم رستوران گرسنه ام شده. به سمت رستوران حرکت کردیم. در راه گرم صحبت بودیم که یکباره یک جیپ کمیته ای  در مقابلمان ایستاد. 2 ماموردر ماشین بودند، یکی پیاده شد و گفت شما از کجا میآید وبه کجا میروید؟  گفتم از طرف خانه به سمت رستوران در همین نزدیکی میرویم که غذا بخوریم. مسافریم، از تهران به اینجا آمدیم. در همان لحظه اون یکی مامور پیاده شد وگفت به به چه شبی، شما از کدام کروهک ها هستید؟ از کدام اعلا میه ها پخش میکنید؟ جعفر شوکه شده بود گفت بله ما محصل هستیم وتعطیلات مدارسمان شروع شده و برای تفریح به اینجا آمدیم.  یکی از مامورین پرسید محل سکونت؟ کسی را میشناسید در محل؟ گفتم بله شوهرخاله ام ویلای تابستانی داره که ما قرض گرفتیم. یکی از مامورین گفت لطفاً سوار ماشین بشوید تا در پاسگاه ما جستجو کنیم ودرضمن لباس هایتون هم باید عوض کنید، این تیشرت ها که پوشیدید آستین کوتاه است و برچسب روش است که مارک خارجیست.  به جعفر نگاهی کردم وگفتم چه اشتباهی کردیم همان خانه میماندیم سنگ میخوردیم بهتر از این بود که اینطور بازجویی بشیم. سوار شدیم و به پاسگاه آمدیم شماره تلفن پدرم را خواستند و بعداز تماس با آنها و تماس با شوهر خاله ام ، ما را تا در ویلا بردند وما رفتیم داخل. جعفر گفت نگاه کن فقط گفتند برای امنیت کشورو انجام وظایفمان ماموریم که هرکسی را که مشکوک است را بازجوی کنیم یکی نیست بگه داشتند مارک یه گروه سیاسی را به ما می زدند ودرضمن شاهرخ این همه لباس با خودت آوردی مجبور بودی لباس رقاصی بپوشی که اینجور بشه، من خنده ام گرفت، بابا جانم این یک لباس معمولی هست که توی خارج مردم توی خانه و به عنوان یک لباس خیلی معمولی میپوشند، حالا ما ندید بدیدم میپوشیم که باهاش پُز بدیم و قیافه بگریم که از شانس بدمان گیر دو مامورافتادیم. به جای جلوگیری چرا مانع ازفروش درمغازه و یا قاچاقش نمیشند؟! لباس آستین کوتاه ممنوع،  لباس مارک دار خارجی ممنوع،  نمیدانم چرا یک لیست مشخص شده تهیه نمیکنند که بدانیم دقیقاً چی بپوشیم وچی نپوشیم. جعفر گفت نگران نباش، برگشتیم تهران آقا رضا من و تو را در پاییگاه ثبت نام میکنه و بعدش همه چیز را یاد میگیریم، میریم تو خط و مسیر امام اونوقت کمی پارتی دار میشیم. کسی کارمون نداره،من لبخندی زدم گفتم بریم طلبه بشیم که حداقل وقتی میخواهیم حرفی بزنیم یه پله از دیگران بالاتریم، به همین دلیل منبردرست کردند. بعد از مدتی به جعفر گفتم  که خیلی خسته ام با این همه برنامه امشب مان گرسنگی از یادم رفت و حالا خستگی سراغم آمده ،ترجیح می دهم بخوابم. فردا صبح فروشگاه میرویم و مواد غذایی را فراهم میکنیم تا از گرسنگی نمیریم و اگرکه یک دفعه حکومت نظامی شد غذا داشته باشیم. جعفر هم گفت فکر خوبی است یک شب هم مثل بیچاره هایی که محتاج یک لقمه نان هستند و گیرشون نمیآید وازگرسنگی میخوابند، بخوابیم. صبح زود با صدای پرندگان دیگه نمیتونستم بیشتر بخوابم، برخاستم و جعفررا صدا کردم بلند شو تو چطوری با وجود این همه صدا میتونی بخوابی؟ جعفربا صدای خواب آلودش گفت با صدای شما بیدارشدم، پرندگان با صدای زیبایشون  آهنگیست که به انسان آرامش میده .
 به قهوه خانه ای که در نزدیکیمون بود رفتیم و صحبانه  خوردیم وبعد مواد غذایی خریدیم وآوردیم ویلا.
 لوازم کوهنوردی را با خود برداشتیم وبه کوه که تقریبا با ما نیم ساعت پیاده روی داشت حرکت کردیم خوشبختانه تا مسیری که بالای کوه رفتیم مشکلی پیش نیآمد.از کنار 2 جوانی که نشسته بودند و میوه میخوردند و  به آرامی موزیک گوش میدادند گذشتیم ، که یکی ازآنها در حالی که به ما نگاه میکرد،  به دیگری گفت صدایش را کمتر کن. گفتم راحت باشید مشکوک نیستیم.  به ما تعارف کردند بفرمایید خوشحال میشیم.ما هم نشستیم و گفتم داداش ما هم اهل موزیکیم نگران نباش یکیشون گفت هیچ جا آرامش نداریم ، بیرون از خانه از ترس اینکه الان مامور نگیردمون اگر نوار موزیک داشته باشی بدبختت میکنند و در خانه از دست خانواده. درکوه و جنگل هم اگر مامور نبینی بسیجی های لباس شخصی که نمیشه تشخیص داد. جعفر در همان لحظه گفت نگران نباشید ما هنوزشستشوی مغزی نشدیم که بسیجی یا لباس شخصی باشیم. همه خندیدیم من گفتم شما هم به نظر مسافرید، گفتند بله ما از تهران میآییم ویا دقیق تر از گوهردشت کرج همراه با خانواده مان اینجا آمده ایم که این قسمت از تفریح مجردیست، کوه و موزیک. بعد از نیم ساعتی که با آنها بودیم خیلی تشکر کردیم و گفتم واقعاً زمانیکه انسانها به دامن طبیعت میآیند به هم نزدیکترند تا زمانیکه در شهرهستیم همه اش میان ترافیک ومشغولیت کاری و مشکوک به همدیگر که مامور نباشه وبه هزار دلیل دیگه از همدیگر دورمیشیم. چون کاری به کارهمدیگر نداریم. ولی اینجا، طبیعت همه را در آغوش خودش میگیره. خداحافظی کردیم و به راه افتادیم. بعدازچند ساعتی که بالای کوه بودیم تصمیم گرفتیم که برگردیم وسرازیر شدیم آمدیم پایین کوه وبه طرف خانه حرکت کردیم که ترجیح دادیم در حیاط ویلا منقل روشن کنیم و کبابی بخوریم. وقتی به چند قدمی ویلا رسیدیم، جعفر گفت شاهرخ یک ماشین درویلا پارک کرده، گفتم آره........

۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت دهم/در مسیر چالوس)



نزدیک ظهر بود که با جعفر تماس گرفتم و قرار شد که فردا صبح به ترمینال برویم. اتوبوس به سمت چالوس را سوار شویم.
شب بعد از شام، لوازم مسافرتم را جمع کردم. پدرم گفت فردا صبح تا ترمینال با ماشین میبرمتون، بعد از کمی صحبت با مادرم به اتاقم رفتم و استراحت کردم. صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه با جعفر تماس گرفتم و گفتم با پدرم میآیم تا 10 دقیقه دیگرآماده باش. بعد از اینکه جعفر سوار ماشین شد به طرف ترمینال رفتیم و پدرم از ما خداحافظی کرد و گفت مراقب خودتتان باشید،و حتماً هر روز یه تماس با ما بگیر و از حالتون مارا با خبر کنید.  سوار اتوبوس شدیم. من به جعفر گفتم، شهرام هم فردا شب خودش با ماشین با یکی از دوستانش برای 2 یا 3 روزی به ویلا میآیند. حالا شانس بیاریم سالم برسیم. این اتوبوس با این وضعش خدا به ما رحم کنه. وقتی اتوبوس حرکت کرد جعفر پرسید، چند ساعت در راه هستیم؟ گفتم نمیدانم اولین بارم است که با اتوبوس به چالوس میروم با ماشین که رفتیم حدود چهار ساعت طول کشید، ولی با اتوبوس فکر میکنم شش ساعتی طول میکشه، ولی بستگی به توقف اتوبوس هم داره. درراه به جاده های سرسبزوپر پیچ وخم با منظره های زیبا نگاه میکردیم. به جعفر گفتم مسافرت را خیلی دوست دارم،در سفر تجربه های جدیدی را کسب میکنی و یادش، خاطره قشنگیست که هر بار به آن فکر میکنی و یا درباره اش صحبت می کنی، احساس شادابی  را در خودت میبینی. کوچک که بودم مسافرت خانوادگی را بیشتر به سفرهای زیارتی میرفتیم . به جعفر گفتم میدانی تنها چیزی که باعث میشه من کمی از اینگونه مسافرتها خوشم بیاید چیست؟ جعفر نگاهی تعجب آور به من کرد و گفت البته که میدانم، از خوردنی و اسباب بازی گرفته تا و عطرو گلاب زمانی که بچه بودیم زرق و برق بازار ها هم کم نبود . خنده ام گرفت، آره جعفر جان مشهد و قم و شاه چراغ شیرازو امامزاده داود و دیگر امام زاده ها.  یادم میآید یک روزی   که بزرگتر شده بودم و 2 پسرعمویم که چند سالی از من یزرگتر بودند،از پدرو مادرم اجازه گرفتند، که من را با خودشون به امامزاده داود ببرند. پسرعموهایم چند باری رفته بودند و وقتی برایم توضیح میدادند که راه کوهستانی ایت و چند ساعت طول میکشه، که باید  الاغ و قاطرکرایه میکردند و سوارش میشدند تا به زیارتگاه برسند. برایم جالب بود چون تنها جایی بود که خیلی جوانها برای تفریحشون میرفتند. وقتی مادرم میخواستند به مشهد ویا قم بروند من مخالفت میکردم که نمتونم بیآیم مادرم میگفت چرا نمیآی؟میگفتم الان وقت ندارم به جایش امام زاده داود با پسرعمو ها میروم. مادرم عصبانی میشد و نگران که خطرناک است چون راه کوهستانی داره و دره. میفتی توی دره،من هم میخندیم و میگفتم نگران نباشید،معجزه امام زاده داود تمام آن منطقه را در برداره. مادرم گفت اینطور نیست شنیده کسی از کوه به پایین افتاده و تیکه تیکه شده. گفتم مادرجان خب شهید شده. جعفر گفت شاید در همان پایین دره، یک امام زاده تاسیس میکنند برای آن شخص.
 در همان هنگام راننده اتوبوس برای چند لحظه نگه داشت که مسافران پیاده بشوند و کمی استراحت کنند و یک فروشگاه بود تا خرید کنند. من وجعفر از جایمان تکان نخوردیم، ترجیح دادیم تا مقصد پیاده نشیم. مگر رستورانی برای خوردن غذا باشه. درادامه صحبتهایم به جعفر گفتم، پدرم به من میگه بچه جان راحت توی ماشین مینشینی و مقابل زیارتگاه پیاده میشوی، زیارت میکنی و بعدش سوار ماشین به خانه برمیگردی. حال امام زاده داود راه ماشین رو که نیست با الاغ و قاطر چند ساعت در کوه آواره میشی دوباره موقع برگشتن هم همین قضیه تکرار میشه . آخه فرقی که نمیکنه همه این اماما با هم فامیلند و نسبتی دارند، مخصوصا آنهایی که در ایران هستند. من به پدرم گفتم، این مسیربا تمام زحماتش است که ثوابش چند برابر میشه، خب تکلیف این امام زاده چی میشه؟ تقصیری که نداره که اینجا راه ماشین رو دولت برایش درست نکرده.
 درهمان لحظه راننده صدا زد همه مسافرین هستند؟ پس حرکت میکنیم. جعفر گفت میان حرفت شاهرخ جان، حتماً یادمون باشه زمانیکه رسیدیم، با خانه تماس بگیریم. مادرم منتظر تماسم هست.
 اتوبوس به پیچی رسید که ناگهان مقابلش یک کامیون میآمد ومجبور شد کمی به کنار جاده بکشه، که یکباره از جاده خارج شد. سریع سرعتش را پایین آورد، ولی چون از جاده آسفالت خارج شده بودیم و کنار جاده هم ناهموار بود، به بالا و پایین میپرییدیم. سر وکله به سقف وصندلی اصابت میکرد. راننده همینطور با صدای بلند فحش میداد واز آن طرف صدای مسافرین که هر کدام شخصی از امامان یا امامزادگان را صدا میکرد و از آنها کمک میخواستند. یکی فریاد میزد یا ابوالفضل، یا فاطمه زهرا، یا قمر بنی هاشم و.... 
صدای گریه کودکان توی اتوبوس بلند شد . راننده به آرامی ترمز گرفت و ماشین را نگه داشت وبرگشت به همه مسافرین نگاه کرد و پرسید اتفاقی برای کسی نیفتاده؟  یک نفر از مسافرین گفت به خیر گذاشت اتفاقی برای کسی نیفتاده فقط بچه ها کمی ترسیدند. شاگرد راننده یک کلمن بزرگ آب را آورد به مسافرین میداد. من به جعفر نگاه کردم و گفتم به خیر گذشت، وگرنه مسافرتمون به جای چالوس به دنیای دیگری ختم میشد. ساعتم را نگاه کردم حدوداً یک ساعت دیگر مانده بود تا برسیم، جعفر به من گفت چشمانم در حال رفتن است گفتم آره بهتره کمی استرحت کنیم تا وقتی رسیدیم سرحال باشیم، چون باید ویلا را کمی جمع و جور کنیم. فعلاً استراحت کنیم. چشمان جعفربه سختی باز بود ومن هم خسته بودم سرمون را روی صندلی تکیه دادیم و به خواب رفتیم.  بعد از نیم ساعت جعفر تکانم داد، بلند شو شاهرخ داریم میرسیم که در همان لحظه راننده به مسافرین گفت به شهر چالوس خوش آمدید. همگی خسته نباشید وهمه هم گفتند آقای راننده شما هم خسته نباشید وشروع کردیم به پیاده شدن.......

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

احمدی‌نژاد: غرب برای ایجاد خشکسالی در ایران توطئه می‌کند


محمود احمدی‌نژاد با طرح این موضوع  که کشورهای اروپائی با تخلیه ابرها، مانع از رسیدن ابرهای باران‌زا به ایران می‌شوند،  عملا ادعا کرده است که همه ابرها، از سمت اروپا به ایران در حرکت هستند. وی در ادامه توضیحات خود گفته است:«این موضوع از طریق مراجع قضائی کشورمان پی‌گیری خواهد شد و این کار زشت نباید ادامه پیدا کند.»کشورهای اروپائی را متهم کرد که با انجام اقدامات مورد ادعای وی، هدف ایجاد تخاصم در آب‌های مرزی کشورها را دنبال می‌کنند. وی افزود:«اعتقاد دارم همان‌طور که پیش از این نیز اعلام شده بود، جنگ آینده جنگ آب است.»کشورهای غربی برای ایجاد خشکسالی در برخی مناطق جهان از جمله ایران طرحی را در دست دارند. وی با اشاره به مقاله‌ یک سیاستمدار غربی گفت:«محدوده ترسیم شده در مقاله این سیاستمدار غربی بخش‌هائی را شامل می‌شود که آن‌ها از تمدن سازی و فرهنگ آفرینی کشورهای این محدوده در هراسند.
 سابقه علمی خشکسالی

کنفرانس محیط زیست و توسعه سازمان ملل متحد در بیست و یکمین نشست خود که در روز ۲۲ مارس ۱۹۹۲ میلادی برگزار شد، این روز را "روز جهانی آب" خواند. از همان زمان، دانشمندان بسیاری که اتفاقا هیچکدام از آن‌ها نیز سیاستمدار نبوده‌اند، با تهیه مقالات علمی هشدار داده‌اند که به علت گرمایش زمین، بخش‌هائی از کره زمین در آینده دچار خشکسالی شدید خواهد شد. ترکیه، سوریه، بخش‌هائی از ایران و چند کشور آسیائی دیگر، در شمار کشورهائی خواهند بود که با مشکل خشکسالی روبرو می‌شوند. نشانه‌های تحقق این پیش‌بینی‌ها از چند سال پیش در مناطقی از ایران و آسیا آشکار شده‌ است...........
وقتی که خبرهایی که از خود دولت میشنویم در مورد اتفاقات و حادثه ها چه چیز را باید باور کنیم؟میدانیم که خود مسئول هستیم که هر آنچه  ویران میکنیم باید با دستان خود دوباره بسازیم چگونه زمانیکه هوای قسمتی از تهران آلوده شده بود برای بر طرف کردنش با هواپیما آبیاری میکردند.اون هم به خاطر خودشون که مریض نشوند .و یا لباساشون آلوده نشود .به خاطر جان خودشون بوده،چرا؟!حال زمین های خشکسال را با داشتن آب تازه نمیکنند سرسبز نمیکنند ،وجلوگیری ابرها به سمت ایران را تقصیر دیگر کشورها میدانند.وای بر شما که زمینی در آن منبع آب است را استفاده میکنید.و در جای که خشک است را آبیاری نمیکنید و منتظر ایرها برای شما آبیاری کنند.وای برشما که بر همه خیانت میکنید بر همه موجود در هستی.  مسلما که صرف نمیکنه آب  ذخیره شده را استفاده کنند چون مثل منابع های دیگرکه از زمین استخراج میکنند را باید به پول تبدیل کنند تا جیب هایشون را بزرگ تر کنند.که الان جلوتر دارند با خبر میکنند که جنگ آینده جنگ آب است.   آدرس :   http://www.dw-world.de/dw/article/0,,15090559,00.html                                       



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت نهم/قهرمانی در جشن عروسی)



پنچ شنبه صبح ساعت 8 بعد از خوردن صبحانه به شهرام گفتم قبل از رفتن  با جعفر تماسی بگیرم.
جعفرتلفن را برداشت گفتم جعفر جان من امروزعصربه خانه میآم ولی بعداز یک ساعت به جشن عروسی پسرخاله ام میرویم، وآخر شب قرار است کلید ویلا را از شوهر خاله ام بگیرم،و روز بعد با هم هماهنگ میکنیم.

با شهرام به تعمیرگاه رفتیم مثل هر روز، کارها را انجام دادیم وغروب به طرف خانه رفتیم. وقتی  به خانه رسیدم مادرم خیلی خوشحال بود.گفتم امروزدر عروسی ، فامیل ها به دور هم جمع اند، چه برنامه ای میشه . خانواده عروس مذهبی هستند ودر ضمن خاله  وشوهرخاله هم با این خانواده جور درمیآیند. شوهر خاله  متعصب و مذهبی وقتی با خانواده عروس درکنار هم قرار میگیرند، میشه حوزه علمیه ومن وشهرام طلبه میشویم وجشن به روضه خونی تبدیل میشه، ویه قسمت از خانه هم به پادگان تبدیل خواهد شد. مادرم گفت داستان نساز،و بهانه هم نگیر. گفتم، مادر در جشنی که مردمش چند گروه و یا فرقه هستند چه کار میتوان کرد؟ نه موزیک ونه رقص ،اونکه دیگه جشن نیست عزاداریست. فقط با این فرق که لباس سیاه به تن نداریم .ولی دلمان لباس سیاه به تن میکند.  اصلا حوصله آمدن را ندارم، شما برید من خانه میمانم. مادرم گفت بلند شو، لباست را عوض کن، الان بابات میآد و اگه آماده نباشی عصبانی میشه.
 بعد به سمت خانه خاله ام رفتیم خانه دوطبقه بود، طبقه پایین خانم ها و طبقه بالا آقایون. دم در شوهرخاله ام
 وپدر عروس ایستاده بودند و به مهمانان خوش آمد میگفتند. رفتیم طبقه بالا به شهرام گفتم بهتر نبود طبقه اول را به آقایون  اختصاص  میدادند؟  الان که ما طبقه بالا هستیم که سقف روی سر خانم ها میریزه ، شهرام گفت شر به پا نکن در ضمن نوار موزیک هم نیاوردم، پس مشکلی برای سقف پیش نمی آد. داخل سالن شدیم، به طرف داماد رفتیم تبریگ گفتیم.
نشستیم و به اطرافمون نگاه کردیم، گفتم شهرام به پادگان امام حسین خوش آمدید دورتا دور خانه همه نشسته وگرم حرف زدن بودند. فامیل های عروس چند تایی که قیافه شان به نیروی انتظامی میخوردند، ریش بلند و مدل لباسهایشون و تسبیح  که در دست داشتند داد میزد که چه گروه مردمی هستند.  شهرام به من گفت صدای موزیک از طبقه پایین را میشنوی ؟ گفتم آره بلند شدم رفتم پیش داماد (پسر خاله ام) داود جان مجلس کمی به شکل جلسات اداری شده، ضبط صوت کجاست کمی موزیک گوش کنیم. داود گفت شاهرخ فامیل های زهرا همسرم چند تا حزب الهی هستند و بابا هم که دست کمی از آنها نداره، گفتم خیالت راحت باشه هیچ اتفاقی نمیافته در ادامه داود گفت به شرطه اینکه موزیک ایرانی باشه نه خارجی ورقص هم......توقف داود جان تو به خواسته دلت رسیدی عاشق شدی و حال همسرت در کنارت است واین مراسم جشن باید با سرور و شادی و رقص برپا بشه. همینطور که مراسم عزاداری برنامه خودش رو داره، تولد ومرگ انسانها، شادی وغم را با خودش داره، واین لحظه یکی از قشنگترین لحظات زندگیتان است که یاد و خاطراتش میمانند. لبخندی زدم داود گفت امان از تو، بروم ببینم چه کار میتونم بکنم.  من هم آمدم پیش شهرام که سرش گرم صحبت بود. بعد از چند لحظه ای داود آمد و گفت از همه مهمانان عزیز که لطف کردند آمدند در جشن عروسیم تشکر میکنم وحال با اجازه شما اگر موافق باشید مجلس را کمی بیشتر خودمونی تر کنیم. شهرام به من گفت نگاه کن اون دو نفرکه ریش بلند دارند چه سرخ شدند ازشدت عصبانیت، حواست جمع باشه خرابکاری نکنی . در همان لحظه آهنگی گذاشته شد از آهنگهایی که در رادیو میشنیدیم.  به داود نگاه کردم،  سری  تکان دادم و به شهرام گفتم ضایعم کرد، این همه رو انداختم، این چه آهنگیست؟ شهرام از خنده دل درد گرفت.  گفت آهنگران است، میگویند بلبل خمینی، که در جبهه قبل از عملیات آهنگی میخواند و چنان روحیه ای به رزمندگان میداد که شروع عملیات مثل تانک  به دشمن حمله میکردند. گفتم شهرام اینجا که منطقه جنگی نیست، شهرام گفت فکر میکنم برنامه ای است که داود این کاررا میکنه، صبورباش. بعداز چند آهنگ دو تا دختر بچه از فامیل های عروس که در کنارپدرشون نشسته بودند بلند شدند که برقصند. در آن لحظه داماد موزیک را قطع کردو گفت واقعا آهنگ های آهنگران بسیارجذاب ودلنشین است و به انسان روحیه میدهد که این دو دختربچه  میخواهند برقصند. من هم به احترام شماها وآقای آهنگران، آهنگ را قطع میکنم و به جایش که این دو دختربچه عزیز خانواده همسرم از هنرشون واز رقص زیبایشون فیض ببریم نوار را عوض میکنم و یک آهنگ دیگر میگذارم.  به شهرام گفتم عجب تاکتیکی زد، حرف زدنش هم  فیلم بود . فیض ببریم، مگر زیارتگاه هستیم یا در فیضیه قم که فیض ببریم.
آندو دختربچه خیلی زیبا میرقصیدند.وآهنگ هم ازحمیرا بود. در همان لحظه، دو نفر دیگه از بچه ها که کمی بزرگتر بودند بلند شدند و شروع به رقصیدن کردند.  به شهرام گفتم داود چشمک میزنه، بلند شو، که در همان لحظه یکی از دوستان داود که همسایه شان است آمد دستمون رو گرفت و به وسط سالن برد.  شروع به رقصیدن کردیم. شهرام به من اشاره میکرد به سمت آقایون متعصب نگاه کنم، چه نگاهی به ما میکردند. من هم قر کمروگردن را مثل چرخ و فلک میدادم. شهرام هم انگار برق 2000 ولت بهش وصل کرده بودند با رقصی که میکرد.بعد از چند آهنگ خسته شدم و تشکر کردم از داود و تماشاگران و بعد نشستیم. به شهرام گفتم چه خوب میشه اگرموزیک خارجی هم ..... که حرفم تمام نشده بود که موزیک خارجی هم گذاشتند و داود گفت به افتخار2 پسرخاله ام دست بزنید. من شوکه شده بودم، شهرام فکر کنم این رقص آخرین ما است که وصیتمون هم با این موزیک تایید شد. شوهر خاله به پسرش داود و به ما نگاه میکرد، ولی انگار شرایط اونجور نبود که چیزی بگه. شهرام هم سنگ تمام گذاشت و مفصل رقصید. من هم همانقدر که بلد بودم رقصیدم. بعدش وقت شام شد غذا را خوردیم ومن به داود گفتم مرسی آقای شجاع، خاطرات و یادبود مراسم ازدواجت را در دفتر خاطراتم مینویسم که قهرمانی در سرزمین طلسم شده، با شجاعتش طلسم را شکست. داود جان الان همه سرشون گرم  صحبت است، من و شهرام میرویم، کمی دیگه هوا گرد وخاک میشه، وما هم که حساسیت داریم . در همان لحظه  دو آقایی که نگاهمون میکردند آمدند و گفتند شما دو تا گل سرسبد مجلس بودید، موزیک و رقصتون هم که عالی بود. فقط یک موضوع است، این که موزیک و رقص بیگانگان در کشورمون نباید ترویج پیدا کنه، شما با این کارتون دارید تبلغ میکنید، ولی چون مراسم جشن عروسی است مدارا میکنیم. ولی  جشن و پارتی خصوصی، یک موضوع دیگری که با آن شدیداً برخورد میکنیم. البته این صحبت برای امشب نبود، یادآوری و نصیحتی بود برای شما. به هر حال ما الان یک نسبتی با هم داریم . گفتم مرسی از مسئولیت تان نسبت به ما که آگاهمان کردید. من و شهرام خداحافظی کردیم و مجلس را ترک کردیم. 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت هشتم/دخترگل فروش)


روز بعد ساعت 8 صبح بعد ازخوردن صبحانه به سر کار رفتیم. بعد از چند ساعتی، برای خوردن ناهاربه ساندویچی که در کنار تعمیرگاه بود رفتیم. در حالی که ساندویچ میخوردیم ، به عبور ماشینها ومردم نگاه میکردم که یکباره نظرم به طرف پسر ودختر کوچکی که تقربیا 10ساله بودند جلب شد، که در کنار خیابان ایستاه بودند. یک دسته گل در دستان کوچکشون بود و به سمت ماشینهایی که در حال عبور بودند و یا پشت ترافیک منتظربودند میرفتند تا گل بفروشند. چهره شان به نظر نگران میرسید.به سمت ماشینها و مردم اطراف در حرکت بودند و دسته گل ها را نشان میدادند، تا شاید کسی از آنها گلی بخرد. لحظه ای دخترک  برگشت و صورتش را دیدم، اشک در چشمانش حلقه زده بود! در آن لحظه سکوتی  تمام وجودم را فرا گرفته بود. هیچ چیزنمی توانستم ببینم، همه چیزدراطرافم سفید شد.  لقمه ای از ساندویچ را که قورت دادم و صدایی شنیدم، انگار به یک جایی در معده ام اثبات کرده بود، صدای شکستن در درونم به گوشم خورد و در همان لحظه دستم هم به طرف لیوانم رفت وازمیز به زمین افتاد و شکست. صدای شکستن دومی، مرا از آن حالت در آورد. شهرام فریاد زد مواظب باش چه کردی!با دستمال میز را خشک کرد وگفت کجایی ؟  نگاهی کردم، گفتم ببخشید از اتفاقی که افتاد، داشتم به بیرون نگاه میکردم که دستم به لیوان برخورد کرد. شهرام گفت یکباره لرزیدی و دستت به لیوان خورد، انگاراز چیزی شوکه شدی وقتی بیرون را نگاه میکردی؟!
آره بیا نشانت بدهم، آمدیم بیرون. من به طرف دختر کوچلو رفتم زانو زدم و گفتم خانوم کوچلو 2 تا از گل هایت را به من بده ،گفت خودت انتخاب کن 3 رنگ گل رز به طرفم آورد سفید،قرمز و زرد.  من نگاهی به دستان قشنگش کردم، چشمان زیبایی داشت با موهای بلند. من یک گل رز قرمزوسفید برداشتم وپول اونها را بهش دادم وگفتم این هم مال تو، که بتونی بیشتر گل بخری . پسر کوچولو هم آمد، وشهرام هم از او گل خرید.  پسربچه گفت من و خواهرم امروز قرار شد که در اینجا گل بفروشیم، ولی مشتری نداشیم. شهرام گفت گل فروختن در جاده ای که ماشینها موقعیت ترمز زدن ندارند سخت است، ولی در پیاده رو راحتر است. دختر کوچولو گفت توی خیابان وقتی که زیاد ماشین است به هم نزدیک میشوند ومیایستند وما لابه لای ماشینها به آدمهای توی ماشینها گل میفروشیم، ولی امروز ماشینها بد و ناراحت بودند وسریع میرفتند. من به دختر کوچولو گفتم راستی اسمت چیه؟ گفت پروانه وبرادرم علیرضا. شهرام گفت چه اسم قشنگی. دخترکوچولو لبخند زد ورفتند. من به شهرام گفتم چه مملکتی داریم، بچه ها در این سن به جای مدرسه و تفریح ویادگیری، به دلیل فقروگرسنگی و مشکلات مشغول کار میشوند.وازطرف دیگر خطر جانی، تصادف با ماشین و موتور هم برایشون وجود داره،
داخل تعمیرگاه شدیم ومشغول کار. بعدازاینکه کارمان تمام شد به طرف خانه حرکت کردیم رسیدیم ماشین پدرم در خانه خاله ام بود. شهرام گفت انگارخبریست! رفتیم داخل،  بله پدرم و مادرم به من نگاه کردند سلام به جوانان کارکن، مهندسین. نشستیم گفتم چه خبر دلتون برایم تنگ شده بود؟ مادرم گفت بله پسرم چطوری؟ بد نیستم بعدازساعتی خاله ام به مادرم گفت،  فردا شب از خانه شما به طرف جشن عروسی حرکت میکنیم..... 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت هفتم /جشن وپارک ملت)




روزبعد ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدیم وبعد از خوردن صبحانه به طرف تعمیرگاه حرکت کردیم .در راه شهرام به من گفت امروز زود تعطیل میکنیم و بعدش پیش یکی از دوستانم میرویم. دعوتمون کرده برای جشن.

بعد از اینکه کارمان تمام شد به خانه رفتیم و لباسهای شیک پوشیدیم وبه طرف خانه دوست شهرام حرکت کردیم. پارک ملت را رد کردیم، بعداز چند دقیقه در کوچه ای رفتیم و جلوی خانه بزرگی پارک کردیم. وارد خانه شدیم، داخل حیاط خانه چند نفری نشسته بودند،دوست شهرام به ما خوش آمد گفت: اسمم شاهین است امیدوارم که خوش بگذره به شما در جشنمون . بعد وارد سالن بزرگی شدیم، چند نفر نشسته بودند وخوش آمد گفتند. در همان لحظه زنگ خانه زده شد، پنچ نفر دیگر وارد شدند. که یکی از آنها پسرعمه شاهین بود که شاهین گفته بود خواننده ومجلس گرم کن امشب ماست. بعد از احوالپرسی با او، شاهین گفت دوستان خوش باشید خواننده محبوبمان آهنگی را میخواند و بعدش موزیک خارجی با رقص خارجی، جشن را گرم کنید. رقابت دوستانه است، هدف خوش گذراندن ویاد گرفتن تاکتیک جدید رقص  از همدیگراست.
 14 نفر در کل بودیم، من کمی استرس داشتم، شهرام به من گفت راه فراری نداری هر وقت اشاره کردم میآیی وسط. لبخندی زدم، گفتم شهرام بدبختت میکنم. بعداز 3 ساعت از جشن که بچه ها 2 نفر، 2 نفرمقابل هم قرار میگرفتند و میرقصیدند. خوشبختانه تا پایان جشن یک بار آهنگ ایرانی گذاشتند و من داوطلب به وسط رفتم ورقصیدم. بعد از اینکه همه رقصیدند، چند دقیقه ای تنها موزیک ملایم و صحبت بین بچه ها بود.  بعدش قرار شد همه گی یه سری به پارک بزنیم، بعد از نیم ساعت به طرف پارک حرکت کردیم .در راه به شهرام گفتم کدام پارک؟چرا؟!گفت پارک ملت، بعضی وقتها یه دیدی میزنیم و ادامه جشن را در آنجا برگذار میکنیم. از زیر سقف خانه به زیرسقف آسمان میرویم و با درخشیدن ستاره ها میرقصیم. پرسیدم، منظور ستاره های آسمان است نه ستاره های زمین؟ وقتی رسیدیم گروه فیلمبرداری در حال جمع کردن لوازمشون بودند، جمعیت زیادی هم که اطراف آنها جمع شده بودند در حال رفتن بودند. شاهین گفت خوب موقعی آمدیم.  برنامه فیلم برداری تمام شده. مواقعی که بعضی از صحنه های فیلمبرداری برای فیلم و یا سریال در این پارک صورت میگیره ،مردم زیادی برای تماشا میآیند، یک نمونه تفریح است برای مردم، چون اگر که تجمعی صورت بگیرد ماموران اجازه نمیدهند ولی چنین مواقعی مشکلی نیست، ولی اگر ما چند نفر دور هم در پارک جمع بشویم و مسابقه رقص بگذاریم و مردم هم به دور ما جمع بشوند و از تماشای رقص لذت ببرند، ولی این کار غیر قانونی و غیر اخلاقی است و مجازات دارد.
شهرام گفت میدانی شاهین جان، بیشتراز ما برای دخترهای جوان مشکل است. در خیابان یه عده جوان برایشان مزاحمت ایجاد میکنند واز طرفی دیگرمحدودیتهایی که ار طرف گشت کمیته برایشون ایجاد میشه. وقتی هم که به پارک برای تفریح و آرامش می آیند، اینجا هم بیشتر شک میکنند که چه کار میکنند.
ما راهم که اگربگیرند از این خوش تیپی تبدیل به اسیرهای جنگی میشیم، موها تراشیده، لباس و کفشها را پاره میکنند. ولی باکی نیست.
 همینطور که صبحت میکردیم به سمت بالای پارک رفتیم چون آنجا خلوت تر بود و بچه ها برای رقص جمع میشدند. نشستیم، اطرافمان خلوات بود، نیم ساعت با بچه ها  صبحت میکردیم. شاهین گفت انگار امشب خبری نیست معمولا این وقتها اینجا هستند، ولی امکان داره به خاطر فیلم برداری در پارک مردم زیا د بودند. مسلماً گشت کمیته برای امنیت محیط حضور داشتند، وبه خاطرهمین بچه ها نیآمدند.
خودمان رقصیدیم، من هم رقصیدم. یک قسمت از رقص بریک دنس، روی زمین میرقصند که شهرام متخصص این نمونه رقص بود و به من هم یاد میداد. من روی چمن بهتر می تونستم برقصم تا در خانه روی زمین.
بعد ازکمی رقصیدن، شهرام  گفت بچه ها اینجا فعلاً هستند، اگر بخواهی میتونی بمانیم. گفتم  ترجیح میدهم برویم فردا باید سرکارباشیم. خداحافظی کردیم وبه طرف خانه حرکت کردیم. در راه شهرام خنده اش گرفته بود، گفتم واسه چی میخندی؟ گفت خیلی باحال میرقصیدی. این رقص زمینیت تاکتیکش در یک کار دیگه هم به درد میخوره گفتم به چه کاری؟!گفت میشه به جای غلطک برای صاف کردن آسفالت در جاده از تو استفاده کنند.گفتم شهرام خیلی خوش گذشت جای دوستم جعفر خالیست .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

نه درس زندگی از آلبرت اینشتین


1- کنجکاوی‌تان را دنبال کنید: “من استعداد به خصوصی ندارم. فقط به شدت کنجکاوم.
درباره چه چیزی کنجکاو هستید؟ دنبال کردن کنجکاوی‌تان راز موفقیت‌تان است. ۲- پشتکار با ارزش است: “نه اینکه من خیلی باهوش باشم؛ بلکه با مسایل زمان بیشتری می‌مانم.
تا زمانیکه به هدف‌تان برسید، پشتکار دارید؟ اینشتین می‌خواهد بگوبد، تمام ارزش تمبر پستی به این است که با تمام نیرو به چیزی بچسبد، تا اینکه به مقصدش برسد. مانند تمبر پستی باشید، مسیری را که آغاز کردید به پایان برسانید. به یاد بیاورید که در جایی دیگر اینشتین گفته بود، “من برای ماه ها و سالها فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. ۹۹ بار نتیجه اشتباه است. صدمین بار حق با من است.

۳- تخیل قدرتمند است: “تخیل همه چیز است. تخیل پیش نمایشی از جذابیت‌های آینده زندگانی است. تخیل با ارزش‌تر از دانش است.
آیا از تخیل‌تان استفاده می‌کنید؟ اینشتین می‌گوید تخیل با ارزش‌تر از دانش است. به یاد بیاورید که توماس ادیسون می‌گفت: “برای ابداع، به یک تخیل خوب و کپه‌ایی از آت و آشغال نیاز دارید.
۴- اشتباه کردن اتفاق بدی نیست: فردی که هرگز اشتباه نکرده، هرگز چیز جدیدی را امتحان نکرده است.
از اینکه اشتباه کردید، نترسید. اشتباه شکست نیست. اشتباهات می‌تواند شما را باهوش‌تر، سریع‌تر و بهتر کنند. در واقع شما زمانی موفق خواهید شد که دو چندان اشتباه کرده باشید.
۵- برای اکنون زندگی کنید: من هرگز به آینده فکر نمی‌کنم – آینده به زودی فرا خواهد رسید.
شما نمی‌توانید فورا آینده را دست خوش تغییرات کنید، بنابراین بسیار مهم است که تمام تلاش‌تان را برای “اکنون” وقف کنید.
۶- انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید: حماقت این است که بارها و بارها کاری یکسان انجام دهید و انتظار نتیجه‌ای متفاوت داشته باشید.
شما نمی‌توانید کاری یکسان را هر روز انجام دهید و انتظار تفاوت در نتایجش داشته باشید. به عبارتی، برای ایجاد تغییر در زندگی بایستی در خودتان تغییراتی ایجاد کنید.
۷- حماقت و نابغگی: “تفاوت بین حماقت و نابغه بودن در این است که نابغه بودن محدودیت‌های خودش را دارد.

۸- یادگیری قوانین و سپس بهتر بازی کردن: “شما بایستی قوانین بازی را بیاموزید. و سپس بهتر از هر فرد دیگری بازی می‌کنید.
دو کار است که باید انجامش دهید: ابتدا باید قوانین بازی را که می‌خواهید بازی کنید بیاموزید. درست است، خیلی هیجان انگیز نیست اما حیاتی است. بعدا، شما بهتر از هر فرد دیگری بازی خواهید کرد.
۹- دانش از تجربه می‌آید: اطلاعات، دانش نیست. تنها منبع دانش، تجربه است.
دانش از تجربه می‌آید. شما می‌توانید درباره‌ی کاری بحث کنید، اما بحث کردن فقط درکی فیلسوفانه از آن کار به شما می دهد. شما بایستی در ابتدا آن کار را تجربه کنید تا بدانیدش. چه کنیم؟ تجربه بیاندوزید. وقت‌تان را خیلی بابت اطلاعات نظری صرف نکنید، بروید و کاری انجام دهید تا تجربه‌ایی با ارزش را کسب کنید.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت ششم/کاردر تعمیرگاه ویادی از ترکیه)


ساعت 7 صبح بیدار شدم، هرکاری که میکردم یک ساعت دیگر بیشتر بخوابم نمیتوانستم. چون قبل ازخواب هیجان زیادی داشتم  که فردا زودتر فرا برسد و بروم تعمیرگاه شوهر خاله ام و پیش شهرام کار کنم. برای همین خواب سبکی داشتم بلند شدم و به کتابی که در کنارم گذاشته بودم نگاه میکردم .در همان لحظه مادرم مرا صدا زد و گفت چه شده که امروز سحرخیز شدی؟ مگرتعطیلات مدرسه ات شروع نشده؟ گفتم میخواهم چند روزی پیش پسر خاله شهرام کارکنم و بعدش چند روزی با جعفر به شمال میرویم. برای همین شوهرخاله را باید یه جوری راضیش کنم که ویلایش را به ما بدهد، مادرم گفت خب یک طرف قضیه را که داری روبراه میکنی ولی رضایت بابات را چطور؟ گفتم مادر جان تو راضی باشی تمام است. بابا به خاطر نگرانیها و بی تابیهای شما که اگر چند ساعت کنارتان نباشم شروع به بیتابی و نگرانی و اینکه پسرم الان چی میخوره؟ اتفاقی برایش نیفته و اینجور حرفها، به من اجازه نمیده وگرنه بابا که حرفی نمیزنه از خداش هم هست و بارها گفته بچه جان کمی به آینده و عاقبت خودت فکر کن،  دنبال یک شغل تخصصی باش. همیشه مثال زنده را برایم میزند که مثل شهرام باش. حالا این فرصت پیش آمده، بروم پیش مثال زنده تا نمرده. مادرم گفت تو به خاطر تعطیلات شمال است که  میخواهی بروی کار کنی نه اینکه علاقه به چنین کاری داشته باشی.  گفتم نه مادر عزیزمن طبق برنامه ریزی که کردم عمل میکنم، اول کار، دوم  تعطیلات در شمال.
به جعفر زنگ زدم گفتم چند روزی برای کمک به شوهر خاله ام به خانه آنها میروم و بعد کلید ویلا را میگیرم و با هم هماهنگ میکنیم چه زمانی به شمال برویم.
بعد از صبحانه به شهرام زنگ زدم گفت من الان دارم به تعمیرگاه میروم بابا خواسته امروز کمی زودتر بروم تو  هم مستقیم بیا آنجا. به طرف تعمیرگاه رفتم وقتی رسیدم شوهر خاله ام خوش آمد گفت، یک دست لباس کار که برایم آماده کرده بود به من داد تا بپوشم. رنگهایی که از بازار تهیه کرده بود را نشانم داد و گفت که آنها را توی قفسه کارگاه بچینم. بعد رو به من و شهرام کرد و گفت که امروز چند تا وقت ملاقات دارم، تو و شهرام توی تعمیرگاه هستید ومراقب باشید .من لباس پوشیدم و رنگ ها را سرجایش گذاشتم . شهرام وقتی لباس کار را به تنم دید گفت نگاه کن لباس آشخوری چه بهش میاد، بیا اینجا کمی رنگ به سرو صورت و لباست بریزم تا از آشخوری در بیایی کمی شکل نقاش بشی، خنده ام گرفت و گفتم لازم نیست معمولا استاد نقاش تمیز و مرتب است و شاگرد مثل توست که رنگارنگ است مثل رنگین کمان . خندید و گفت دارم این ماشین را برای نقاشی آماده میکنم. برای همین زیر بنایش که این بتونه هست را با دستهای ظریفت با سمباده آرام و با دقت سمباده بکش. برای این کار باید ورقه سمباده را مرطوب میکنی و روی کف دست بگذاری و یک گوشه اش را لای انگشتت نگه داری و بعد روی بتونه بکش. گفتم دستکش نداری این کاغذ سمباده دستم را زخمی میکند، شهرام گفت نه جونم یه کمی دست نرمت باید شبیه کاغذ سمباده بشه، دست کارگری.
 البته بعضی از جاهایی که بتونه ضخیم و کلفت روی ماشین زدیم، از دستکش استفاده میکنیم، ولی اینجور کار، باید با احساس دستت، صاف شدن بتونه را که با بدنه ماشین هم سطح میشود را تشخیص بدی که برآمد گی نداشته باشد. 
شروع به کار کردم بعد از ناهار، به شهرام گفتم تا چه ساعتی تعمیرگاه باز است ؟ گفت بستگی به کارمون داره ولی معمولا ساعت 7 عصر تعطیل میکنیم.  شروع به کار کردیم، شهرام روی ماشین دیگری کار میکرد، انگار رنگ میکرد ازش پرسیدم داری ماشین را رنگ میزنی؟ گفت نه،این آستراست که قبل از اینکه ماشین را رنگ کنیم میزنیم. در ضمن برای رنگ کردن ماشین، اتاق کوچکی  داریم که تمیزاست و نباید در آنجا گرد و خاک باشد. بعد از 2 ساعت کار، شهرام آمد و گفت یه استراحت کوتاهی میکنیم وبعدش آخرین کار را انجام میدهیم و بعد به خانه میرویم. شهرام در یخچال را باز کرد و پرسید چه میخوری؟ گفتم هرچه که داری،کوکا کولا ،کاندا، شربت، شهرام 2 تا بطری سبزرنگ آورد و گفت بفرمایید، گفتم این چیه؟ گفت نوشابه اسلامی، بدون الکل!گفتم نه مرسی، شهرام گفت تعارف نکن. من هم برای اینکه مزه اش را امتحان کنم قبول کردم. زیاد خوشم نیآمد، تلخ بود. شهرام گفت در پارتی ها از این میخوریم. گفتم شهرام شنیدم شراب خانگی هم مثل این بدمزه هستند. گفت ولی فرقش این است که الکل دارد و از لحاظ سلامتی هم قابل اعتماد نیست که چطوری درست کردند. شنیدم کسانی بودند که جانشون را از دست دادند. به خاطر ترکیبی که بوجودآمده بوده مسموم شده بودند.
بعد به کارمون ادامه دادیم و تا آخر وقت یک ضرب کار کردیم. در راه بازگشت به خانه شهرام به من گفت با یکی از دوستاش به ترکیه رفته بود، کاملا با اینجا فرق میکنه اکثر مردم مسلمان هستند ودر خیابان وکوچه صدای اذان میشنیدیم، مسجد بود ودر جای دیگر، دیسکو. در شهرهای کوچکش هتل های قشنگی که در کنار ساحل دریا بود ومسجد هم داشتند. در هتل مشروبات وجود داشت ولی همه چیز طبق قانون انجام میشه، کسی مزاحم کسی نمیشه، کسی به دلیل مزاحمت و زورگوی ویا دلیل های دیگر مشروب نمیخوره. مست شدنشون هم با کسانی که در ایران مشروب میخورند.مست میشند فرق میکنه،فقیر دارند ولی مردمشون خوش تیب ولباس های قشنگی به تن دارند.یه تعداد کمی من دیدم که حجاب داشتند. مردم با اراده خودشون انتخاب میکنند، چون جلوی چشمشون مسجد و دیسکو و مشروبات و کتاب های مذهبی است.حجاب و بدون حجاب که هرکس خودش تصمیم میگیره، مثل کشور ما از روی ترس مثل اسلحه ای که روی سرشون بگیرند که این کاررا بکن این را نخور توی این مکان نرو و همه اش با مجازات سروکار داشته باشی. سرت را درد نیآورم همه چیز برعکس اینجاست، در ترکیه  برای انتخاب گزینه های مختلفی دارند که شخص با دیدن و شناختن انتخاب میکند. اگر بخواهم تفاوتها را ویا مشکلات ایران را بگم حتی اگه  با ماشین کره زمین را دور بزنیم باز از بدبختی که به سرمون دارند میآورند کم گفتم .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت پنجم/تعطیلات تابستان و تمرینات رقص)



امتحانات آخر سال  با موفقیت گذشت. خیلی خوشحال بودم وتعطیلاتم هم شروع شد. به فکر مسافرت افتادم، به جعفر تماس گرفتم خوشحال بود امتحاناتش را هم با موفقیت گذرانده بود . گفتم برای تعطیلات یک هفته به شمال میرویم در ضمن شوهرخاله ام به خانه مون میآیند و من با او صحبت میکنم که ویلایش  رایک هفته به ما بدهد و به تو خبر می دهم. یک هفته دور ازخانه وخانواده، ببینیم میتونیم زنده بمونیم.  جعفر گفت البته، اگر شیرخشکمون را با شیشه پستونک بیاریم زنده میمونیم.

ساعت 5 بعد از ظهربود که مهمانها مون آمدند. پسر خاله ام که اسمش شهرام است، با هم صمیمی هستیم خیلی توی مد لباس و آرایش موهست. خیلی به خودش میرسه، ورقاص معروفی است و به طور پنهانی، به چند تا از دوستانش آموزش رقص میده ودر مسابقات رقص، البته غیر قانونی به صورت مخفیانه شرکت میکنه. وقتی به خانه ماون میآد به اتاق میریم ومن موزیک میگذارم وبا هم میرقصیم.
دوره ای بود که آهنگ ورقص خارجی مد شده بود. رقص مایکل جکسون /بریک دنس/که مورد علاقه مون بود.من بلد نبودم و از شهرام خواهش میکردم به من یاد بده. شهرام به من گفت چه خبر هنوز زنده هستی. لبخندی زدم بله تا پسر خاله ای مثل تو دارم غمی نیست. به خاله و شوهرخاله ام خوش آمد گفتم و بعد با شهرام به اتاقم رفتیم. طبق معمول نوارش را هم با خودش میآورد. توی ضبط صوت گذاشت وشروع به رقصیدن کرد وتکنیکهای رقص را نشانم میداد و من هم تکرار میکردم. سرمون گرم تمرینات رقص میشد من زیاد در آغاز بلد نبودم و سعی میکردم تکنیکش رو یاد بگیرم. به من گفت به جای بالاوپایین پریدن، به من نگاه کن، مگرمی خواهی ورزش طناب بازی کنی یا کلاغ پر؟  من گفتم رقصیدن که دیگه این همه ادا واطفار نداره ، لباس ودستکش مخصوص رقص، مهم  قر دادن است، اونوقت قر توی کمرت موج میخوره رقص روی حالت بدنت مینشینه و تکان بدی رقصیدنت میگیره. مثل اسب سواری که مهم اینه که سوار اسب بشی، و وقتی سوار شدی اسب خودش حرکت میکنه. شهرام نگاهی به من کرد وخندید و گفت تو سوار اسب؟!! تو الاغ را سر و ته سوار میشی چه برسه به حرکت دادنش و بعد مثل فیلسوفها هنر رقص را تفسیر میکنی؟! هر دو از خنده غش کردیم. شهرام در ادامه گفت رقص هنریست که بعد از یادگیری حس و درک آن در شنیدن موزیک تو را به طرفش میکشه، رقص هنر زیبایست وقتی این هنر را یاد بگیری تو را قالب خودش میکنه. حرکات رقص در وجودت و احساساتت ودر حرکت بدنت موج میخوره ،یعنی با حس قشنگ و با صدای موزیک زیبا که در فضای اطرافت پخش میشود مثل موج دریایی که موج سوار بر روی آن شناوراست. به یکباره گفتم بس است آقا به من میگویی انقدر فیلسوف بازی در نیآر حالا خودش شناورشده یا غرق شده در فلسفه. خندید و گفت شاهرخ اگر رقص را دوست داری باید موزیک را هم دوست داشته باشی. لباس مخصوص نیاز نیست، مهم اینه که خجالتی نباشی.  اگراز موزیک خارجی خوشت نمیاد، آهنگ آهنگران را بزار و برقص.
به شهرام گفتم از جشن ها که میروی همان پارتی، برایم توضیح بده از محیطش،در همان لحظه مادرم صدا کرد شام حاضر است بیایید. شهرام گفت بعداز شام برایت توضیح میدهم. آمدیم و نشستیم سرسرفه، شروع به خوردن شام کردیم. شوهرخاله ام به من گفت خدا را شکر با موفقیت امتحاناتت را گذراندی، تبریگ میگم. اگر دوست داشتی درطول تعطیلاتت بیا پیش ما کنار شهرام کارکن ، گفتم چشم خوشحال میشم. حتما زمانش را با شهرام هماهنگ میکنم.
بعداز شام به طرف اتاقم رفتیم در ضمن شوهرخاله ام تعمیرگا ه ماشین داشت که کارش نقاشی ماشین بود و شهرام دیگه مثل استاد، خودش همه کار را انجام میداد و پدرش می خواست بازنشسته بشه و به این دلیل دنبال یک همکاری برای شهرام بود. وقتی وارد اتاق شدیم شهرام گفت من ودوستانم تنها تفریحمون جمع شدن در کنار هم و شنیدن موزیک و رقصیدن است و همین برنامه اگر گشت کمیته و نیروهای پایگاه بسیج ما را بگیرند هر کداممون یه بلایی سرمون میآورند که به سراسیران عراقی هم نیاوردند. پارتی ها را به مناسبت تولد دوستان ویا مسابقه رقص با بچه های محله دیگربرگزارمیکنیم. ولی باید خیلی مراقب باشیم که در مکانی این پارتیها برگزار بشه که امنیت داشته باشه. معمولا  خانه های ویلایی از لحاظ امنیت بهتراست. و باید مراقب همسایه ها و افراد رهگذر هم باشی، خلاصه در یک کلام، با ترس و لرز پارتی میگریم.
بیشتر جمع مارا پسرها تشکیل میدهند ولی در بعضی پارتی ها دخترها هم هستند ودر مسابقات هم شرکت میکنند. در این محیط ها بیشتر به خاطر عشق به موزیک و رقص است که با تمام وجود و با شادی دور هم جمع میشیم و محیط سالم است. پارتیهای مختلفی هست، یک گروه هستند که در پارتیها دور هم جمع میشند و مشروب میخورند و میرقصند، گروهی هم دور هم مواد میکشند و جشن میگیرن. ولی گروهی هم هستند مثل ما که فقط به خاطر علاقه به رقص و موزیک دور هم جمع میشوند و مسابقه میذارن. ولی از دید کمیته همه این کارها یعنی مشروب خوردن یا مواد کشیدن ویا موزیک گوش کردن و رقصیدن ممنوع است وهمه اینها را فساد میدانند و مجازات داره. من با شهرام قرار گذاشتیم که دفعه بعد که به پارتی دعوت شد، من را هم با خودش ببرد.