۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت چهارم/آموزش رزمی)

در یکی از روزهای هفته بود که با جعفر تماس گرفتم و خواستم از خانواده اش اجازه بگیره که چند روزاز تعطیلات تابستان را باهم باشیم و مسافرتی رابه شمال برویم. شوهرخاله ام ویلایی دارد که میتوانیم برای یک هفته قرض بگیریم.
نزدیک امتحانات شد و مجبور بودیم تمام وقت را برای امتحان خودمون را حاضر کنیم. ساعت درسی کلاسمان کم شده بود به همین دلیل در خانه به جایش در حال درس خواندن بودم. در یکی از روزها که از درس خواندن خسته شده بودم، فکر میکردم الان با جعفر یه قدمی میزدیم چه حالی میداد. در همان لحظه زنگ تلفن به صدا در آمد وقتی گوشی را برداشتم جعفر بود. گفتم همین الان در فکر تو بودم. جعفر گفت فردا قرار است آقا رضا برای تماشای فیلمی دعوتمون کنه. البته توی فضای باز و فیلم جنگی است.
روز بعد جعفر تماس گرفت و گفت آماده باشم که نیم ساعت دیگر به همراه آقا رضا به دنبالم می آیند.
در راه آقا رضا گفت آقا شاهرخ امروز یک برنامه هیجانی را خواهی دید.  لبخندی زدم و گقتم البته.
 وقتی رسیدیم، پارک کردیم وبه طرف محل قرار رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم من شوکه شدم، به جعفرو آقا رضا نگاه کردم و گفتم اینجا چرا مثل منطقه جنگی شده؟! چند ماشین وانت بارارتشی، 2 تا چادر بزرگ درآنجا مستقل کرده بودند. زمین فوتبالمان تبدیل شده بوذ به یک اردوگاه کوچک نظامی ،تقریباً 20 نفری بودند.
 
زمین فوتبالمان بزرگ ووسیع بود، چمن نداشت، خاکی بود ولی در عین حال، با صفا.

آقا رضا گفت تعدادی از بچه های  پایگاه محله دیگری هستند که اینجا هر چند وقتی تجمع میکنیم و آموزش های را که در پایگاه مون یاد میگیریم، به نمایش میگذاریم. به اصطلاع یک مانور رزمی میدهیم. سپس از میانمان تعدادی انتخاب میشوند. در همان لحظه شخصی آقا رضا را صدا کرد. ماشینی وانت باری آمد جلویمان ایستاد و هر سه تا یمان را سوارکرد.3  نفر دیگر کنارمان نشسته بودند. ماشین به سرعت 10 کیلو متردر ساعت حرکت میکرد. شخصی از آن سه نفرایستاد و گفت بایستید. همه بلند شدیم. دو نفراز آنها اسلحه داشتند. به آنها گفته شد تمرین را آغاز کنید. اولی اسلحه را محکم به سینه اش فشرد و پرید پایین، زمانیکه با زمین برخورد کرد غلط خورد و بلند شد. من کمی خنده ام گرفته بود، چون در ذهنم داشتم یک گربه را تجسم میکردم که از ماشین پرت کنی به پایین، چه اتفاقی می افتد؟ جدش را صدا میکند؟  چند لحظه دیگر، به دومی گفته شد که بپرد، دومی هم پرید ولی قبل از برخورد به زمین اسلحه اش از دستش رها شد و خودش با کله به زمین خورد. آهی کشید، ماشین ایستاد و آقا رضا و شخص دیگر به سمتش رفتند.  خوشبختانه صدمعه ای ندیده بود. من به جعفر گفتم مگر پرنده هستند که میگویند بپر؟ آقا اسلحه اش بال در آورد و زودتر از خودش پرید  اینطوری ندیده بودم که مثل توپ خودشان را از ماشین پرتاب کنند. جعفر گفت کافیست، اگر بشنوند آبرویمان میرود.  آقا رضا گفت از ماشین بیاید پایین. کنار ماشین ایستادیم، تعدادی سینه خیز میرفتند و تعدادی از مانعی که مثل دیواربزرگی بود بالا میرفتند و چند نفر دیگر، به سمت یکدیگر شلیک میکردند که گلوله های رنگی بود، و هر کدام به رنگی در آمده بودند. در حال نگاه کردن بودیم که به جعفر گفتم برای رفع بیحوصله گی وبازی و تفریح، این رزمندگان چه کارهایی میکنند. تفریح ما هم وقتی بیرون میریم، این است که حواسمان را جمع کنیم و مراقب باشیم که نیروی کمیته به دلیل آزار و اذیت دیگران یا طرز لباس پوشیدن و یا سرو صدا در منطقه و غیره نگیرند.
در همان لحظه صدای سوتی شنیدیم و همه ایستادند. آقا رضا به طرفمان آمد وگفت کمی وقت استراحت داریم. از من پرسید ایا از آموزشهای رزمی خوشتان می آید؟ گفتم بله ولی انگار که جعفر زخمی شده و از شما میخواهم برگه مرخصی را بدهید تا من جعفررا به بیمارستان پشت جبهه ببرم.  آقا رضا خندید و گفت حتماً، ولی برای حمل مجروح آمبولانسمون تاخیر کرده.
 بعد از چند دقیقه آقا رضا گفت که امیدوارم بهتون خوش گذشته باشد و میتوانید بروید.
در راه به جعفر گفتم خدا رحم کرد دست و پایمان را از دست ندادیم ولی انگار یک چیزی از دست دادیم! میدانی چیست؟ جعفر گفت اگرجزوی از بدنمان باشد، مخمون را از دست دادیم. شدیم بی مخ.  نگاهش کردم و گفتم خدا نکند، نداشتن دست وپا بهتر ازاین است که بی مخ باشیم چون به لیست شبان بی مخها اضافه میشویم. گفتم وقتمان را از دست دادیم، ولی  تجربه ای هم کسب کردیم. 
به قول  شاعر، من از بیگانگان هرگزننالم /که با من هر چه کرد آن آشنا کرد. ما دشمنمان را عراق میدانیم چونکه با آن در جنگ هستیم، ولی در اصل دشمن واقعی، کسانی هستند که در خیابان به  مادر و خواهر ایرانی خود گیر میدهند و ایراد میگیرند و دستگیر میکنند. چه کنیم دل خواست حرفی بزند نتوانستم جلویش را بگیرم.

در راه از همدیگر جدا شدیم وهر کدام، به سمت خانه رفتیم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

 معاون درمان وزیر بهداشت: رئیس و مسئولان رده بالای بیمارستان امام از این ماجرا هیچ اطلاعی نداشته‌اند. این کار به وسیله 2 نفر از کارمندان رده پایین و راننده آمبولانس بیمارستان انجام شده است.دروغ گفتن که کنتور نمیندازه ظاهرا!!
مسئولین بیمارستان کسانیکه تصمیم میگیرند قبل از معالجه بیماران مخارجش پرداخت بشه واگرنه همانگونه که میدانیم پول چه سرنوشتی را برای معالجه بیماران دارد !2 روش که وجود داره،1 یا خود بیمار رفع زحمت کنه ویا خانواده اش بیایند و ببرنش و یا..2 با این تصویری که مشاهده میکنید و هماینطور که اتفاق افتاده، ویدیوش است .این روش جدیدی که تازه ارائه دادند .پس لطفا از خانواده های عزیز و گرامی در ایران خواهش میکنم که در پرداخت و یا ملاقات تاخیر نکنند. چون از این دولت و مسئولین بیشتر از این نمیشه اعتماد کرد. ، با این روش تهدیدشون را اعلام میکنند.وبیشتر از همه اتفاق را انکارش میکنند و تقصیر را به پایین تر از مقام خودشون کارمندان را مقصر میدانند.چون آنها انجام دهنده اش بودند.پس آقای معاون شما هیچ نقشی در این حادثه ندارید! معصوم و بی گناه هستید.پس مسئولیت شما در قبال کارتون چیست؟ شما مگر نباید بدانید. و حافظ قوانین و اجرای آن درهر قسمت از بیمارستان را پی گیر و باخبر باشید همانطور که سلامتی خانواده ات برایتان مهم است.که باخبر بشوید.این کوتاهی و فریبتان را به خودتتان وهمکارانتان بازگو کنید. مردم میدانند که شما مثل کبک سرتون را زیر برف کردید.و وانمود میکنید که بی اطلاع بودید.
http://khabaronline.ir/news-14...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت سوم/تبلیغات)

فردای آن روز بعد از تعطیل شدن از مدرسه با یکی از همکلاسیم تا میدان شهر قدم زدیم. همکلاسیم پرسید 2هفته دیگه امتحانات شروع میشه، بعداز امتحانات هم که تعطیلات تابستان شروع میشه،چه برنامه ای برای تعطیلات  داری؟ گفتم هنوزبرنامه خاصی را مشخص نکردم، به احتمال زیاد در همین محله خودمان با دوستانم فوتبال بازی میکنم ویا به کوه میرویم که یکی از بهترین تفریحاتم است.همکلاسیم گفت من ترجیح میدهم با دوستانم باشم تا خانواده ام ،چون بیرون رفتن با خانواده با مقرارت اخلاقی خانوادگی سروکار داری تا تفریح.  دخترها شوخی نکند، بلند نخند ند، آبرو و حیثیتمان میرود، مردم حرف در می آورند و هزاران ایراد و مشکل دیگر. پسرها باید با کلاس باشند، جدی باشند ناسلامتی مرد هستند یک مرد اینکار را نمیکنه،ودرنتیجه انگار در خانه به سر میبری پس بهتر است بدون خانواده به تفریح رفت.من خنده ام گرفت و گفتم البته بعضی خانواده ها بسیار مهربان و خوش سفرند.
همینطور که با هم در رابطه با تعطیلات و برنامه هایمان صحبت میکردیم به سمت خانه رفتیم.
 وقتی رسیدم مادرم گفت جعفر زنگ زده بود. سریع با جعفر تماس گرفتم. جعفرگفت شاهرخ جان آقا رضا بلیط برایمان فرستاده، پول جیبی را جمع، کن تخمه و پسته و پوفک بخریم که برای تماشا کردن فیلم سینمای نیاز داریم. خندیدم و گفتم بلیط را نامه رسان آورد؟ جعفر گفت جمعه ساعت 2 بعدالظهر حاضر باش.

روز قرارمان فرا رسید وطبق قراربه طرف میدان شهر حرکت کردیم. وقتی رسیدیم آقا رضا منتظرمان بود، به طرف پایگاهشان رفتیم. من در راه فکرم مشغول شد که مبادا خانواده ام از این موضوع با خبر شوند و امیدوارم اتفاقی نیفتد. وقتی رسیدیم آقا رضا گفت از پله ها بالابرویم در سمت چپ دریست که وارد آن شویم .رفتیم بالا و وارد اتاقی شدیم، دو نفر نشسته بودند، بلند شدند وبه طرفمان آمدند، سلام کردند و خوش آمد گفتند و به آقا رضا گفتند بچه ها تا 10دقیقه می آیند.  نشستیم وکمی صبحت کردیم در همان لحظه یکی یکی جماعت رزمنده وارد میشدند وبه سالن ورزشگاه میرفتند. پس از چند دقیقه آقا رضا گفت برویم داخل سالن. وقتی داخل شدیم همه ایستاده بودند ویکنفرشان گفت سه ردیف چهار نفره بشویم. همه به ردیف ایستادند ومن وجعفرهم کناریکدیگر ایستادیم . سپس مردی با لباس رزمی وارد شد و خودش را معرفی کرد. آقای خسروی هستم من هر2 هفته یک جلسه تمرینات رزمی به شما تعلیم میدهم، اگر که دوست داشته باشید شرکت کنید در خدمتتان هستم.
 
فنون رزمی برای دفاع کردن  از خود می باشد، حتی اگر شما سلاح حمل میکنید، باید قادر باشید به جای سلاح  از نیروی بدنی تا آنجایی که امکان دارد استفاده کنید. الان یکنفر از شما را انتخاب میکنم که در مقابلم قرار بگیرد وبه شما طریقه دفاع کردن ازخود را یاد دهم. بعد یک نفررا انتخاب کردند و تکنیک ها را نشان میدادند. بعد دو به دو مقابل هم قرار گرفتیم من وجعفربا هم بودیم، من به جعفریواشکی گفتم لباس ایمنی برای جای حساس نمیدهند گفت نه با خودشون برادرانه رفتار میکنند .ولی با مردم عادی خدا رحم کند. بعد ازیک ساعت تمرین آقای مربی گفتند برای امروز کافیست درضمن مدت تمرین یک ساعت و نیم میباشدو بعد رفتند با آقا رضا صبحت کنند در آن لحظه شخصی آمد به من و جعفر خوش آمد گفت ودر ادامه توضیح داد که ما هرروز به اینجا می آییم و برنامه های هفتگی را مشخص میکنیم. ازلحاظ امکانات هم هیچ جای نگرانی نیست، هیچ  کمبودی نداریم و هفته دیگر قرار است به کوه برویم اگر مایل بودید با ما میتوانید بیایید. جعفرگفت حتماً که خوشحال میشویم.اگر تونستیم با خبر میکنیم. در همان لحظه آقای خسروی خداحافظی کرد ورفت. آقا رضا آمد وگفت دوستان تازه وارد اینجا منزل دومتان است، احساس غریبی نکنید.نوشابه و کیک ومیوه بسیاردر یخچال است از خودتان پذیرایی کنید،ودر ضمن برنامه دومی لغو شد.در وقت دیگر با خبرتان میکنم. خب آقا شاهرخ نظرت درباره تمرینات چیست؟دوست داری بیایی؟ گفتم باید با خانواده ام صبحت کنم واز لحاظ وقت هم باید با تکلیف های مدرسه ام هماهنگ کنم.آقا رضا گفت مسلماً، ولی این تکلیف با برنامه هایش ارزش بالایی و اجر بزرگی دارد، جعفر گفت، بله دقیقاً این نعمت بزرگ شامل حال خانواده ما شده که پدرم آن را گرفته،و خوب است که ذره ای از عنایات ائمه معصومین و مسئولین خدمتگذاربه دوستم شاهرخ هم برسد. نگاهی به جعفر کردم و توی فکرم آمد یک آشی برایت بپزم که یک وجب روغن داشته باشد. خندیدم و گفتم آقا رضا جعفر درست میگوید نعمتی که به خانواده شان عنایت شده همین لباس مقدس روحانیت است که پدرش بر تن دارد وبه صورت میراث به فرزندان پسر خانواده به ارث میرسد.  لباسی که از ائمه مقدسین تا حال  نسل به نسل  پوشیده میشود.لطفاً آقا رضا زمینیه تغییرات را حتما با برنامه ای که شما مد نظر دارید هماهنگ کنید کمک بزرگیست به جعفر و حتماً پدرش خوشحال میشود و شما را دعا میکند ودر آخرت ثواب میبرید. آقا رضا گفتند دعوا نکنید برای هر دو شما برنامه دارم، بعد گفت وقت ندارم من باید بروم شما اگر دوست دارید بمانید. ما هم گفتیم نه مرسی ما هم با شما بیرون می آییم.

به جعفر گفتم ما با حرف هایمان یک روز سرمان به بالای دار میرود، چون میفهمند که داریم مسخره میکنیم و حرفهای خودشان را به گوش خودشان میرسانیم، که چقدر مزخرف است. فعلا غیر مستقیم حرف و منظورمان را میرسانیم، فردا با مشت گره شده جواب حرفشان را میدهیم.خانواده ها از فقر و گرسنگی درد و رنج میکشند . این امت خط امام چه تبلیغی از امکاناتی که دارند میکنند
به سمت خانه حرکت کردیم ودر نیمه راه از هم جدا شدیم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت دوم/سینما وآقا رضا)

پنجشنبه ظهر که در مدرسه بودم یک ساعت تا پایان کلاس باقی مانده بود. از پنجره به حیاط مدرسه نگاه میکردم، در همان لحظه چشمم به جعفر افتاد که با کسی صحبت میکرد. پس ار تمام شدن کلاس به حیاط آمدم، ولی جعفر نبود! در حال قدم زدن بودم و خدا خدا میکردم که جعفررا ببینم و نگران بودم که نرفته باشد خانه. در همین فکر بودم که دیدم جعفر به همراه چند نفر دیگر از پله ها پایین می آیند. خوشحال شدم و به طرفش رفتم؛ سلام، حالت چطوره؟ جعفر در پاسخ گفت؛ خوبم و روبراه. از جعفر پرسیدم که آیا فردا با خانواده ات قراری داری؟ و پاسخ داد که نه. جعفر از من خواست که فردا به منزلشان بروم، من گفتم جعفر جان مشکل پیش می آید، بابات ما را میبرد به تفریح، همان جایی که خودت میدانی. لبخند زد و گفت مسجد؟ من هم با لبخند پاسخ دادم بله. جعفر گفت خوشبختانه بابام فردا چند ساعتی خانه نیست،همراه مادر و برادرم به دیدار یکی از دوستانشان میروند. قبول کردم که فردا به خانه جعفر بروم، از جعفر خواستم که هنگامیکه خانواده اش رفتند به من زنگ بزند.
وقتی به خانه رسیدم مادرم اعتراض کرد که دیر به خانه برگشتم، گفتم با جعفر صحبت میکردم و قرار گذاشتیم که فردا چند ساعتی با هم باشیم. شام را بابام از سر راه پیتزا گرفته بود، بعد از شام در اتاقم تنها بودم و به فردا فکر میکردم که کجا برویم و چه کار کنیم.
روز بعد ساعت 9 صبح بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه، جعفر تلفن زد و گفت که منتظرتم و من هم بلافاصله از مادرم خداحافظی کردم و به سمت خانه جعفر حرکت کردم.
هوای دلپذیری بود با جعفر هر دو در حیاط نشستیم و همینطور که در حال خوردن شربت آلبالو بودیم به جعفر گفتم که آه چقدر رمانتیک میشود که بابات یکدفعه از راه برسد و ما را در حال نوشیدن شربت آلبالوی شرابی رنگ ببیند. بعدش هم هر دومان را با عمامه اش دار میزند. جعفر گفت من چه میکشم از داشتن دوستی همچون تو، گفتم جعفر جان این از دوست داشتن بیش از حد است که اینقدر سر به سرت میگذارم. خب هرچه که ممنوع بشه دیگر هر چیز شبیه و یا همرنگ آن هم مشکوک و دردسر میاره.
جعفر گفت در این کشوری جایی برای تفریح نداریم که دور از چشم ماموران باشد، و اگر هم که ماموران نباشند بعضی از مردم زحمتش را میکشند و خبر میدهند، پس همین جا که هستیم دور از خطر نشستیم و داریم صفا میکنیم. گفتم جعفر جان جا خوش نکن آماده شو تا برویم سینما  فیلم جدیدی آمده.
نیم ساعت بعد همراه جعفر به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردیم. قرار شد برویم سینما. در ایستگاه منتظر اتوبوس بودیم که یک ماشین پژو در مقابلمان ایستاد و راننده گفت؛ بفرمایید بالا، کجا میروید؟ از شانس ما راننده همان آقا رضا که در مسجد دیده بودیم، بود. به جعفر گفتم؛ بختت از راه رسید و امروز شتر درب خانه تو نشست.
جعفر گفت؛ آقا رضا زحمتتان نمیدهیم، آمدیم کمی هوایی تازه کنیم و بعد هم برویم خانه. آقا رضا گفت فرصت خوبی شد که من هم با شما همراه شوم، البته اگر اشکالی ندارد؟ من و جعفرسوار ماشین شدیم و به سمت میدان شهر رفتیم.
نزدیکیهای میدان شهر، ماشین را پارک کردیم و پیاده شدیم و به سمت منطقه ای که با بچه ها فوتبال بازی میکردیم. منطقه بزرگ و وسیعی بود، به آقا رضا گفتم که من و جعفر خاطرات زیادی از این مکان داریم. اینجا ورزشگاه ما هست و تقریباً اکثر روزهای تعطیل اینجا فوتبال بازی میکنیم، اینجا برای ما استادیوم فوتبال است. جای دیگری برای تفریح و ورزش و بازی نداریم و اینجا دور از مداخله نیروهای ارشاد میتوانیم بازی کنیم و شاد باشیم.
آقا رضا گفت؛ شنیده ای که میگویند سرنوشت انسانها به یکدیگر ربط دارد،با تعجب پرسیدم چطور؟ در پاسخ گفت؛ زیرا این مکان برای من هم خاطره است، ورزشگاه من هم هست، فقط کمی ورزشهایمان با هم متفاوت است. من و جعفر نگاهی به همدیگر انداختیم و به اطراف نگاه کردیم. هرچه به اطراف نگاه می کردیم، به جز بازی فوتبال چیزدیگری به نظرمون نمی آمد.
آقا رضا که متوجه نگاه متعجبانه ما شده بود، گفت؛ یک کوچه آنطرف تر مسجد قرار دارد و پایگاه ما. روزهایی در هفته به اتفاق برادران به اینجا می آییم و تمرین میکنیم. به جعفر گفتم؛ آقا رضا ورزش کماندویی میکنند که کمی با ورزش ما فرق دارد. ما همه به دنبال یک توپ میدویم، ولی در تمرینات آقا رضا و دوستانش، توپها به دنبال انسانها شلیک میشوند. آقا رضا خندید و گفت؛ اختیار دارید، ما هم همچون امام که گفتند؛ ورزشکار نیستیم ولی ورزشکاران را دوست داریم.
جعفر وسط حرف آقا رضا پرید و گفت؛ فکر میکنم منظور امام از ورزشکاران، رزمندگان هستند. آقا رضا گفت؛ حرفت بامزه بود. درادامه گفت؛ در پایگاهمان در این هفته چند برنامه اجرا میشود، من شما را دعوت میکنم که به عنوان مهمان تشریف بیاورید.
از آقا رضا پرسیدم چه برنامه هایی؟ در پاسخ گفت؛ دو برنامه داریم، یکی در پایگاه و دیگری در اینجا اجرا میشود. هر دو برنامه ورزشی و رزمی هستند، بهتر است بیش از این توضیح ندهم تا خودتان بیایید و از نزدیک ببینید. قبول کردیم و به طرف ماشین حرکت کردیم. آقا رضا پرسید که مقصدمان کجاست تا ما را برساند، ما هم گفتیم میرویم خانه ولی میخواهیم کمی پیاده روی کنیم.
در راه با شوخی به جعفر گتم تو جانشین پدرت میشوی، خودت را آماده کن، خیاطی میشناسم که میتوانم به او سفارش دهم تا برایت لباس جانشینی بدوزد. جعفر خنده بلندی کرد و گفت؛ شاهرخ جان حداقل این روز جمعه را درست رفتار کن، و آبروی جدت را نبر، در ضمن سید حسینی هستی، یا جعفری و یا حسنی؟ گفتم؛ سید جعفری، وقتی دوستی مثل تو داشته باشم، خب میشوم سید جعفری دیگر، در ضمن حکایت این روز جمعه چی هست؟ مثل اینکه زیاد پای منبر بابات بودی، بگو تا من هم فیض ببرم. جعفر گفت؛ اگر پدر سید باشد همه بچه ها سید هستند و اگر مادر سید باشد بچه ها فقط روزهای جمعه سید هستند. با خنده به جعفر گفتم؛ چه جالب،پس زمانیکه من بچه دار بشوم، بچه های من چه روزهایی از هفته را سید هستند؟ جعفر با صدایی بلند خندید و گفت؛ بچه های تو یک بار در ماه سید میشوند.
در ادامه به جعفر گفتم ؛شدیم مثل دو طفلان مسلم، یکی فرزند حاج آقای والمسلمین و دیگری سید الشهدای روزهای جمعه، که ما هر دو معصوم و نازنین در این شهر نازل شدیم. هر دو خندیدیم و به راهمان ادامه دادیم. دربین راه جعفر گفت؛ برنامه امروزمان هم که به هم خورد، میخواستین برویم سینما که آقا رضا برنامه مان را به هم زد. با شوخی به جعفر گفتم، اشکالی ندارد ولی در عوض هفته آینده دو تا فیلم جنگی، مجانی میبینیم.
جعفر را تا خانه همراهی کردم و سپس به خانه بازگشتم.
در راه بازگشت به خانه در این فکر فرو رفتم که، قرار بود به سینما برویم، ولی انگار اتفاقات امروز یک فیلمی بود که خودمان بازیگران آن بودیم.

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر (قسمت اول/فوتبال و مسجد)

در دوران نوجوانی دوستی داشتم به اسم جعفر، بسیارشاد وسرحال وباتحرک بود.من بعضی اوقات  او را جعفری صدا میزدم چون کارتونی میدیدم به نام باغچه حیوانات،که شیری در آن کارتون بود به اسم جعفری. من خیلی از اون شیر خوشم میآمد برای همین دوستم را جعفری خطاب میکردم.البته زمانیکه میخواستم اذیتش کنم ویا شوخی .
در مدرسه با هم آشنا شدیم همکلاسی نبودیم ودر یک محل هم نزدیک هم نبودیم ولی رابطه دوستی مان  خوب بود.بعد از تعطیل شدن مدرسه هم بیشتر وقتمان را با هم میگذراندیم.  خیلی دوست داشتم تعطیلیم را با جعفر باشم  اگر که روز جمعه را به مهمانی با زور بوسیله خانواده نمیرفتم و همچنین شرایط جعفر هم روبه راه بود حتماً باهم به سر میبردیم. یک روز جمعه 9 صبح خانواده ام قرار شد به مهمانی بروند ومن هم با هزاردرد و بیماری وبهانه درس داشتن وانمود کردم که اصلاً امکان آمدن نیست  شاید که برگه معافی را از پدرم بگیرم . پدرم گفت مثل همیشه راه فرار را پیدا کردی همانطوری که من درجوانیم انجام میدادم .مراقب خانه باش بلایی سر خانه نیاد.من ازحرف پدرم خندم گرفت که به جای نگرانی من نگران خانه است! پدرم گفت چرا خندیدی چه نقشه ای داری؟ 
در پاسخ گفتم که برای این بود که نگرانیت از بابت خانه بیشتر از من بود واگر اینطور نیست بهتربود میگفتی مراقب خودم باشم چون زمانیکه مراقب خودم باشم باعث میشود، که خرابکاری نکنم ودر نتیجه خانه در امان است.  پدرم گفت آقای فیلسوف من حرفم را تصحیح میکنم به جای خانه مراقب خودتان باشید. با تعجب پرسیدم خودتان؟!!  من تنها هستم منظورتان چیست ؟ پدرم گفت الان بله ولی به محض اینکه برویم بعد از چند دقیقه دیگر تنها نیستی، دوستت اینجاست. گفتم پدر جان نگران نباش، دوستم مثل یک نگهبان مراقب من هست و من هم مراقب او. پدرم در پاسخ گفت بله میدانم به همین دلیل هم گفتم که مراقب خانه باش، چون بودن تو و جعفر در کنار هم مثل کبریت و مواد منفجره است.
پس از رفتن پدر و مادرم سریع با جعفر تماس گرفتم و یاد آوری کردم که عجله کند و مثل همیشه دیر نرسد، مثل سریال باز مدرسم دیر شد. جعفر گفت آمدم فعلاً خداحافظ. بعد از نیم ساعت رسید و زنگ درب را زد، از اف اف پرسیدم تو هستی؟ چه عجب تونستی خودت را امروز به اینجا برسانی بیا تو، در بازشد. آره این در خونه شما دروازه قلعه پادشاهی هست تا باز بشه نصفه جان شدم. گفتم بیا بالا تا من لباس ورزشی ام را بپوشم و بعد برویم سر میدان، جعفر گفت آنجا چه کار کنیم؟ گفتم در کوچه مقابل میدان، زمینی هست که بچه ها آنجا جمع میشوند و فوتبال بازی میکنند. آماده شدم و با جعفر به سمت میدان حرکت کردیم. در بین راه با هم صحبت میکردیم، گفتم جعفر اگر الان بابات رو ببینیم بیچاره میشیم، لبخندی زد و گفت نگران نباش آنوقت هر دومان را از گمراهی به راه درست هدایت میکند و من خنده ام گرفت و پرسیدم منظورت چیست؟ جعفر گفت خیلی آسان است دوست گرامیم، دست هر دویمان را میگیرد و میبردمان به مسجد و به جای اینکه به گمراهی برویم به راه درست در مسجد حضور پیدا میکنیم، پس در نتیجه سر به راه شدیم. من گفتم جعفر عجله کن سریعتر این قسمت از راه را برویم که بابات ما را ببیند روزگارمان و خورد و خوراک و لباس پوشیدنمان هم به کل عوض میشود، عجله کن. جعفر در پایان صحبتهایم گفت که نگران نباش معمولاً هنگام غروب آفتاب برای نماز به مسجد میرود.
در اطراف میدان شهر یک کوچه بود که مسجدی در آن واقع شده بود و بابای جعفر آخوند و پیشنمازآن مسجد  بود. آن روز هم جمعه بود که حتماً برای نماز مغرب و اشاء به مسجد میرفت. جعفر برادری داشت به اسم جواد، این دو تفاوت بسیاری با هم داشتند، طرز لباس پوشیدن و صحبت کردن و از لحاظ اخلاقی هم فرق میکردند، مسلماً که همه اشخاص با هم فرق دارند ولی به این دلیل گفتم که خانواده بسیار مذهبی بودند و پدرشان هم آخوند بود و این دو برادر خیلی با هم فرق داشتند. جعفر جوانی امروزی بود، مدل لباس و مو و اخلاق و رفتارش، ولی برعکس برادرش شخصی آرام و ساده بود، و طرز لباس پوشیدنش مثل بسیجیها بود. من وقتی به خانه شان برای دیدار جعفر میرفتم و فقط به اندازه احوالپرسی با برادرش صحبت میکردم و گاهی مواقع سر به سرش میگذاشتم و میگفتم چه خبر از بسیج محل؟ نگاهم میکرد و میگفت خبری نیست، نیاز به خبررسانی و افراد زحمت کش و خدمتگذاری مثل شما دارد. من به شوخی پاسخ میدادم که هر وقت هنگام ثبت نام شد خبر بده تا جعفر را بیاورم و ثبت نامش کنیم. بعد  به جعفر گفتم عجب سرنوشتی داری.
در وسط میدان نیمکتهایی بود که ما بر روی یکی از آنها نشستیم و منتظر بودیم تا دیگر بچه ها هم از راه برسند. به یکباره ماشینی در مقابلمان نگه داشت و پدر جعفر از درون آن ماشین جعفر را صدا کرد، جعفر به سمت ماشین رفت و بعد از چند دقیقه صحبت با پدرش برگشت و گفت شاهرخ بیچاره شدیم، بابام گفت که همین الان برویم به مسجد با ما کار دارد.
با جعفر به مسجد رفتیم، بابای جعفرکه در حال صحبت با شخصی بود زیر چشمی به ما نگاهی انداخت، ما هم آرام مثل بچه های با ادب کنار هم نشستیم. چند دقیقه بعد بابای جعفر رفت بالای منبر و شروع کرد به سخنرانی کردن. به جعفر با شوخی گفتم گوش کن به حرفهای بابات شاید که فرجی شد و به راه آمدی. نماز جماعت شروع شد و من و جعفر از ترس اینکه بابای جعفر دعوامون نکنه همراه دیگران نماز خواندیم!  پس از اتمام نماز منتظر ماندیم. پس از چند دقیقه شخصی به طرف ما آمد و پرسید که آیا میتواند پیش ما بنشیند؟ ماهم قبول کردیم. آن شخص نگاهی به من انداخت و گفت که چند باری شما را در این نزدیکیها دیده ام، احتمالاً ساکن همین محله هستید، پاسخ دادم بله در همین نزدیکیها زندگی میکنیم. به جعفر نگاهی انداخت و گفت که به آقای جعفر هم که ارادت خاصی داریم. جعفر با شنیدن این حرف شوکه شد و پرسید شما من را از کجا میشناسید؟ آن شخص در پاسخ گفت که من پدر شما را میشناسم، از شما تعریف کرده، دوست داشتم ازنزدیک شما را زیارت کنم. آن مرد در ادامه گفت اسم من رضا است و یکی از فعالین اینجا هستم، من پرسیدم منظورتان از اینجا مسجد است؟ آقا رضا گفت البته که اینجا هم فعالم ولی چند قدمی آنطرف تر بیشتر فعالیت دارم. جعفر پرسید منظورتان حیات مسجد است؟ آقا رضا لبخندی زد و گفت که بله در سمت راست حیاط مسجد، راهرویی است که در انتهای آن راهرو از پله ها که بالا بیایی یک سالن بزرگی است که آنجا پایگاه بسیج محله است، من در آنجا فعالیت میکنم، به ما سری بزنید. جعفر گفت حتماً تشریف می آوریم، ممنونم از دعوتتان.
پس از چند دقیقه من و جعفر از پدرش خداحافظی کردیم و از مسجد رفتیم بیرون. من با خنده به جعفر گفتم امام زاده سیار شنیده بودم ولی ندیده بودم، جعفر پرسید منظورت چی است؟ گفتم زمانیکه آقا رضا به تو گفت دوست داشت از نزدیک تو را زیارت کند، یعنی شدی امامزاده سیار دیگه. هر دو با هم خندیدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. در بین راه به جعفر گفتم روز تعطلیمان هم صرف مسجد رفتن و صحبت کردن با یک بسیجی شد به جای فوتبال، امیدوارم قرار هفته آینده توی این محله نباشه و برویم جای دیگری. وسط راه از هم جدا شدیم و هر کدام به سمت خانه حرکت کردیم.
ساعت 8 شب بود که به خانه رسیدم، چند دقیقه بعد تلفن زنگ خورد، پدرم بود و گفت که تا نیم ساعت دیگر به خانه می آیند.بعد به اتفاقات امروز فکرکردم که چگونه گذشت، برنامه ریزی که کرده بودیم به انجام نرسید و در عوض سر از مسجد درآوردیم و صحبت کردن با یک فرد بسیجی !