۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قمت چهاردهم/ اتوبوس و شربت صلواتی)

بعدازبازگشتمان از سفر،وقتیکه با جعفر، روی نیمکت وسط میدان نشسته بودیم، بیخبر یکباره از پشت دو نفر چشمهامون را گرفتند. شوکه شدیم، چه کسی میتونه باشه؟ حرفی نزدند،  جعفر چند تا از اسمهای دوستانش را  گفت، ولی پاسخی نمیشنیدیم.  بعد از چند ثانیه آن دو نفر دستشون را برداشتند !! آقا رضا ویکی از دوستانش بودند. آقا رضا هفت سالی از من و جعفر بزرگتر بود و در محلمان رفت وآمد زیادی  در مسجد وهیئت ها داشت و در پایگاه محله یک عضو فعال بود. ولی توضیح زیادی در رابطه با فعالیتهایش نمی داد. بعد از سلام واحوالپرسی، گفت این چند وقت که درسفر بودید اینجا سوت وکور بود. وقتی که با خبر شدیم از سفر بازگشتید، گفتیم اینجا از شما  استقبال کنیم . جعفر گفت بله استقبال با حالی بود، انگارکه گروگان گرفته باشید ،همگی زدیم زیر خنده . آقا رضا گفت شرمنده ام که با این کارم زهره تان را ترکوندم . من خندم گرفت و گفتم آقا رضا اتفاقی برای من نیفتاد ولی فکر میکنم زهره و سنگدون و جیگرجعفر ترک خورد و اگر کمی شدید تر میشد، میشکست. جعفر نگاهی به من کرد و گفت امان از تو که این زبان سرخ کار دستت میده، در میان حرفمان آقا رضا گفت ببخشید، غرض از قرارمان در اینجا به علت سفری چهار روزه با رضایت خانواده می باشد. که من با حاج آقا، پدر شریف جعفر جان صحبت کردم و قبول کردند وخانواده شما شاهرخ جان حاج آقا اجازه اش را میگیرند.  تنها لازم است که نظرخودتان را بشنوم، آیا دوست دارید بیایید. اردوگاهی دریک پادگان نظامی، به مدت چهار روز، که هرروز یک برنامه آموزشی داریم .برنامه هایمان از این قبیل هستند: ورزشی، آموزش با صلاح گرم و سرد ، آموزش جنگی وشناختن منطقه ها ی جنگی ، سنگرسازی، تپه وجنگل و غیره . البته یک شناخت فشرده ازآموزش ها میباشد که این چند روز ما را دعوت کردند. بعد از آن دوره آموزشی میگذارند تا هرکس خواست ثبت نام کند. مدتش یک ماه است، که در سال چند باراین آموزش انجام میشه.  پرسیدم کجاست؟ در تهران است یا شهرستان؟ گفت در منطقه بالای شهر تهران، اسم این پادگان امام حسین است . پس فرداصبح ساعت هشت قرارمان درمیدان شهراست، ایا موافقید. نگاهی به هم کردیم وگفتم اگر خانواده ام قبول کرد باشه وجعفر گفت اگر خواستیم بیایم چه لوازمی با خودمون بیاوریم ؟ آقا رضا گفت شامپو و مسواک وصابون آنجا میدهند، لباس و کفش و جوراب در پادگان هم میدهند، چیزی لازم نیست ولی میتوانید با خودتون کتاب ودفترو قلم بیارید
.پس فردا رسید وپدر جعفر با پدرم در مورد سفر چهار روزه اردوگاه صحبت کرد و پدرم پذیرفت.  طبق قرار سوار اتوبوس شدیم. آقا رضا گفت این چند روز یک تجربه جدیدی برایتون میشه، مطمئنم خوش میگذره. به دوگروه تقسیم میشیم، که من با یکی از آشنایمان که مسئول این دوره های آموزشیست صحبت کردم که ما با هم در یک گروه باشیم، هرچند این دو گروه یک دوره آموزشی دارند ولی برنامه هایشون باهم فرق میکنه درمیان صحبتها حرف قطع وصل میشد؟! مرتب یکی فریاد میزد که صلوات صلوات، فقط مانده بود  فاتحه هم اضافه بشه! نوحه که روی شاخش بود. آقا رضا گفت وقتی که رسیدیم بیشتر در این رابطه صحبت میکنیم و بعد مشغول صحبت با  راننده شد. من هم به جعفر گفتم انگار نخواست بیشتر صحبت کنه! یک نفرهم با کلمن شربت بین مسافرین تقسیم میکرد و مرتب صلوات فرستاده میشد. من هم داغ کرده بودم، ولی به روی خودم نمیاوردم که جوان شربت رسان آمد و گفت برادر بنوش شربت حیاط را تا جانت گورا شود ، تا نفست با صلوات یکی بشه، جعفرهم گرفت ودر حال نوشیدن بود، که صلوات فرستاده شد.من زدم زیر خنده و گفتم جعفرجان تو صلوات نفرست چون زمانیکه داری شربت مینوشی یکدفعه با صلوات توی گلویت گیر میکنه خفه میشی، بعدش مجبور میشیم فاتحه برایت بخوانیم.جعفر گفت خیر دوست عزیز، این شربت جنسش با شربت خونه فرق میکنه، چربتر است وطعم عطر مشهدی هم داره، که گلو را روان میکنه، مثل رودخانه ی که در جریان است، با حرف و نوحه و صلوات میشه همان که در کنار چشمه ی آب که صدای نسیم باد وپرندگان و اردک را میشنوی وشاهرخ یکباره در میان حرف جعفر گفت، صدای قورباغه چی؟! که  زدیم زیر خنده  هر دووجعفر گفت، امان از تو،  گفتم ببین یک شربت به کجا و چه تشبیه شد! رودخانه !درخت و چمن قورباغه ؟! اینها شربت را چربتر درست میکنند که گلو را چرب کنه تا هر لحظه که صلوات میفرستیم گلویمان خشک نشه . در همان لحظه آقا رضا آمد و گفت، در اوج پروازو صحبتید ! با ما در اتوبوس باشید که ما هم بشنویم گوش مان ضعیف است راه دور را نمی شنوه، که در همان لحظه جعفر یک نگاه شوکه برانگیز چشم و دهان باز مانده و خشک شده به من کرد و من هم به او نگاه کردم و هر دو به آقا رضا گفتیم خوش آمدید به جمعمان الان گروهمان شکل گرفت با وجود شما و هرسه زدیم زیر خنده. ولی خنده هایمان به یک منظور نبود. بعداز چند دقیقه راننده با صدای بلند گفتند برادران آماده باشند رسیدیم. یکنفربا صدای بلند گفت، برای سلامتی راننده صلوات بفرستیم که من به جعفر گفتم چه عجب، آخرین لحظه یک یادی هم از راننده که به مقصد رساندمان، شد. تا قبل از این، تمام صلواتها برای امامان ونوه و نتیجه شان بود. جعفر گفت اشتباه نکن هر سخن جایی و هر نکته مکانی داره، حتماً با آن وسیله ای که معصومین وامامان با  فک و فامیل وبچه و نوه ونتیجه هایشان را به مقصد میرسانند باید که هر لحظه صلوات بفرستیم تا برسند، ولی مقصد اینجا، این پادگان است که این راننده  ما را میرسانه ویک صلوات خشک و صریح کافی است. من خندم گرفت و گفتم جعفر پدرت بفهمه با همین اتوبوس خالی و بدون راننده مثل تابوت دفنت میکنه. درهمان لحظه آقا رضا گفت رسیدیم، برادران پیاده شوند ..................

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت سیزدهم/ بازگشت از چالوس و اتفاق بین راه)



به طرف تهران ازجاده چالوس با ماشین میآمدیم .در راه نزدیک سد کرج، بعد از گذراندن تونل، در سرازیری جاده قرار داشتیم ودرحال شنیدن موزیکی بودیم ، شهرام هم در حال خواندن ترانه موزیکی که گوش میکردیم بود و جعفرهم دست میزد که یکباره من به شهرام گفتم صدای آژیر پلیس از پشت سر به گوش میرسد، بدبخت شدیم، که در همان لحظه با علامت ایست به ما اشاره کردند که بزینیم کنار. وقتی به کنار جاده آمدیم با بلندگو گفت ماشین رو خاموش کنید و راننده بیاید بیرون. من با تعجب به شهرام نگاه کردم چی شده !چه خلافی کردی! مشکلی که نیست!شهرام با سرعت تمام نوار را ازظبط ماشین درآورد و به طرفم انداخت و گفت قایمش کن وسویچ ماشین را کشید و پیاده شد. من و جعفردر ماشین تکان نخوردیم دو مامورپلیس ازماشینشان پیاده شدند و آمدند به طرف ماشین و از ما هم خواستند تا پیاده شویم. شوکه شده بودم وگفتم جناب سرکار چه اتفاقی افتاده ! یکی از ما مورین گفت شما بگویید چکار کردید؟ واز شهرام تصدیق رانندگی ومدرک ماشین را خواستند. بعد از شناسایی کاملی که از ما وماشین انجام دادند، گفتند حالا میتونید بروید. وقتی سوار ماشین شدیم یکی از آن پلیسها به طرف ماشین آمد و گفت در ضمن ضبط ماشین را روشن کن که شهرام با خونسردی روشن کرد که هیچ صدایی نیآمد بعد گفت بفرمایید حرکت کنید. وقتی حرکت کردیم یک نفس عمیقی کشیدیم، آخ چه صحنه ای، انگار قاتل یا قاچاقچی میخواستند بگیرند. شهرام گفت آره واقعاً همون نوار برایمان پرونده ساز بود. جعفر گفت خوشبختانه اتفاقی نیفتاد خدا کنه به سلامت برسیم. چون اگر تمام مسافرت به خوشی بگذره، اما تا وقتی به خانه نرسیدی باز نگران هستی. به شهرام گفتم به خاطر سرعت ماشین نبود؟ گفت نه اگر بود میگفتند وجریمه میکردند به نظرم خواستند ضد حال بزنند وتمرین پلیسی کنند که آب دیده بشوند. سه جوان دریک ماشین واز مسافرت میآییم، چشم دیدن که ندارند، همینکه یکی دو جوان در حال رانندگی هستند خودش مورد مشکوک است برایشان. عجب روزگاری داریم کشورمان به چه روزی افتاده.  گفتم شهرام جان صحبت را عوض کنیم دوباره پیداشون میشه اینها مثل اجنه میمونند که اگر دنبال احضارشون باشی خودشون را نشان میدهند.
بعداز 15 دقیقه رسیدیم و جعفر را تا در خانه شان رساندیم وبعد به طرف خانه رفتیم. وقتی رسیدیم شهرام گفت سلام برسان گفتم بیا بالا یه نوشیدنی خنک بخورکمی استراحت کن گفت نه باید سریع به تعمیرگاه بروم و بابا را به خانه برسانم ماشینش خراب شده.  وقتی وارد خانه شدم، مادرم از بالکن صدایم کرد پسرم خوش آمدی که در همان لحظه پدرم هم در را باز کرد و آمد داخل گفت به به پسر عزیزم خوش آمدی حالت چطوره؟ سفر خوش گذشت؟ گفتم بله پدر مسافرت مجردی عالی بود ولی مشکلات هم داره در حین با صفا بودنش ماموران انتظامی بدون مقدمه ای گیر میدهند و بازجویی و بازپرسی ولی وقتی با خانواده هستی کمتراین اتفاق می افتد. به هر حال آشی است که خودمون درست کردیم دهن سوز وبی معزه وشور. پدرم گفت زیاد سخت نگیر.  بعدش من رفتم دراتاقم وسایلم را گذاشتم بعدش با جعفر تماس گرفتم . گفت شاهرخ جان میخواستم من تماس بگیرم که خوشبختانه تو تماس گرفتی خبر جدیدی دارم. فردا صبح آماده باش تا به جایی برویم. کسی با من وتو قرارملاقات گذاشته و از بابام خواهش کرده که حتماً برویم، هرچه اسرار کردم چه کسی است، میگه خبری نداره تماس تلفنی بود . ولی میدانم که پدرم میدانند وگرنه اجازه نمیدهد اگر شخص غریبه باشه. گفتم کجا میخواهیم برویم؟ چه ساعتی؟ جعفر گفت میدان محله، ساعت نه و نیم. روز بعد با جعفردرمکانی که قرار داشتیم منتظر شدیم، روی نیمکتی که آنجا بود نشستیم و به ماشینها نگاه میکردیم که شاید اگر آشنا باشه بشناسیم، در حال صحبت بودیم که یکدفعه دو نفر از پشت سر چشم هایمان را گرفتند، من یک لحظه شوکه شدم و گفتم چه کسی هستید؟ جعفر با صدای بلند گفت تویی عباس؟ تویی داود؟ تویی جمشید؟ که در همان لحظه دستشون را برداشتند. برگشتیم.....    

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت دوازدهم/ شاهرخ و چراغ جادو)



  
وقتی داخل حیاط ویلا شدم صدای شهرام را شنیدم. خوش آمدید.از بالکن دست تکان داد با یک نفر دیگرازدوستاش بود نزدیک شدیم و سلام کردم، شهرام دوستش مجید را به من و جعفر معرفی کرد. در حین احوالپرسی شهرام درمیان حرفمان پرید و گفت با عرض معذرت نیآمدیم که نگهبانی بدیم که همینطور ایستادید.بریم بنشینیم. در ضمن شاهرخ جان با شتر از تهران میاید؟!که تازه رسیدید. همه مان زدیم زیر خنده، گفتم بله دم در پارکشون کردم البته با طناب به دستگیره ماشینت بستمش اگر احیاناً درِ ماشین کنده شده بود نگران نباش مدل جدید ماشین جیپ های امروزیست.تابستانی و دختر کش. جعفر گفت کوهنوردی داشتیم جایتون خالی بود.شهرام گفت امروز به فکر غذایی منقلی بودم که وقتی در یخچال را باز کردم دیدم میوه و غذایی که مورد نظرم بود فراهم شده ، انگار توی این ویلا اجنه ها به فکر من بودند. نگاهی به شهرام کردم گفتم ، بله همینطور است فقط کمی موضوع فرق میکنه ما وقتی یخچال باز کردیم هیچ چیزی نبود مثل بیایان، دیر وقت بود و هیچ جا باز نبود. گفتیم امشب بدون شام میخوابیم که یکباره سماوررا دیدم و گفتم چای درست کنم. وقتی قوری را که گردوخاک گرفته بود، برداشتم تا بشویمش، یکدفعه یک غول بزرگی ازش بیرون آمد و گفت من در خدمتم هرکاری باشه انجام میدهم. من که شوکه شده بودم و کارتون علاءالدین هم که دیده بودم، گفتم پس جای ترس نیست الان که گرسنه هستیم خب اینجا همه مغازه ها بسته است. شهرهای دیگه شاید باز باشه ولی اگر همه مغازه ها هم درایران بسته باشه، برای این غول راحته از کشور دیگه برایمون غذا میاره که گفتم این یخچال را پر از غذا کن که آقا غوله گفت باشه در خدمتم بعد از من زنبیلی خواست، گفتم ندارم که یکدفعه گفت مشکل نیست یخچال را زیر بغلش گذاشت و برد . الان در مقابلتون است شهرام از خنده داشت میمرد. گفت کاش تخمه و پفک هم میآورد. حالا کجاست؟! توی قوریست؟ گفتم چون چراغ جادو ندارم توی قوری جایش دادم. در ادامه شهرام گفت من می روم منقل را آماده کنم. غذا را در حیاط خوردیم،  به شهرام گفتم میتونیم موزیک گوش کنیم اگرکه دیوار های اینجا موش نداشته باشه.  شهرام گفت راحت باشید فقط از من نخواه که برقصم.  تا آخر شب به خوشی گذشت، با موزیک و رقص، خوشبختانه مشکلی پیش نیآمد. شهرام گفت فردا صبح به یک جای قشنگی برای گردش می ریم. روز بعد صبح از خواب بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه همگی سوار ماشین شدیم. شهرام ما را به طرف جنگلی برد و همانجا پارک کرد وپیاده شدیم. شهرام گفت اینجا خاطرات قشنگی داشتم. 200 متری جلو رفتیم، صدای آب شنیدم نزدیکتر که شدیم رودخانه ای که در اطرافش درخت بود دیدیم و 2 جوان که در حال شنا کردن بودند.  به شهرام گفتم برای شنا کردن به اینجا آمدیم؟ شهرام لبخندی زد وگفت قرعه کشی میکنیم چه کسی اول بپره ، جعفر گفت من که شنا بلد نیستم ولی شاهرخ مثل خرچنگ شنا میکنه، مجید دوست شهرام گفت من اول میروم راه را برای شما باز میکنم. بعد از چند دقیقه جنگ و دعوا، همگی پریدیم توی رودخانه و شنا کردیم. خیلی با صفا بود و خوش گذشت و یک ساعتی از سرو کله هم بالا رفتیم و بعدش از آب آمدیم  بیرون.  گفتم جیگرمان خنک شد چه حالی داد. بیشتر از ساحل دریا به من خوش گذشت. شهرام گفت دقیقاً برای همین به اینجا آوردمتون، چون نه مزاحمتی است و نه احساس معذب بودن ویا خجالت کشیدنی هست. در ساحل خانواده میآید، از آن طرف مامور و چپ چپ نگاه کردن مردم  و هزار مشکل دیگر. بیچاره خانوم ها با لباس و مقنعه در آنجا باید باشند و خود ساحل رو هم با چادر بزرگی  دو نیمه میکنند، سرتون را درد نِیآورم، خودتتون اینجا را تجربه کردید. بعدش به رستورانی رفتیم شام را در آنجا خوردیم و بعد به ویلا آمدیم و یکی دو ساعتی صحبت گرمی داشتیم و بعدش شهرام گفت فردا صبح با مجید به رامسر میرویم کار مهمی داریم و بعدش بر می گردیم. به احتمال زیاد پس فردا شب ،و روز بعد هم برمیگردیم تهران.  به شهرام گفتم بسیار خوب با قرار ما هم جور در مآید. اگر میشه ما هم با شما بر میگردیم . روز بعد، شهرام با مجید به طرف رامسر حرکت کردند. من و جعفر هم به گردش رفتیم و تا شب بیرون بودیم. وقتی به ویلا آمدیم خسته بودیم و رفتیم خوابیدیم. روزبعد غروب در حیاط لوازم جشن به پا کردیم، جعفر گفت چی شده؟! اینقدر سنگ تمام میگذاری گفتم شب آخرمون در اینجا است وامشب شام شهرام با مجید هم مآیند. در حال آماده کردن غذا بودیم که شهرام آمد، تنها بود، گفتیم مجید کجاست؟ گفت در رامسر خانه عمه اش ماند ودر ادامه گفت، به به چه بوی غذایی میآید. جعفر خندید و گفت آره لذت ببریم که از فردا دود ماشین  در شهر تهران میخوریم. 
یکی از دوستام پسرعمویش دریکی از کشورهای اروپا زندگی میکنه که از حرف های پسرعمویش گاهی به من میگه از وضعیت زندگی در این کشور ها ،میگه در آنجا ماشینهای قدیمی را هر دو سه سال  از طرف دولت نامه ای میآید که باید به کارگاه برای معاینه کردن ماشین ببری که همه چیز ماشین را کنترل میکنند، اگر این نامه از طرف دولت بیآید و ماشین را به کارگاه نبری، بعدش جریمه بزرگی میکنند. اگر پلیس ماشین را در حال رانندگی بگیره  ماشین را میخوابونه پس باید این کار را کرد. حتی زمانیکه میخواهی ماشین را بفروشی اگر برگه معاینه ماشین که تاریخ و مهر میخوره، نداشته باشی، ماشین را خیلی زیر قیمت میخرند ودر ضمن اگر ماشین خیلی وضعش خراب باشه کارگاه قیمت بالایی را برای تعمیرمیگیره که اگر صرف نکنه صاحب ماشین، ماشین را به قبرستانی که ماشین ها را در آنجا می اندازند میبرند ودر عوض مقداری پول بابت بدنه ماشین دریافت میکنند. شهرام گفت عجب سیستم جالبی دارند، این باعث امنیت وعدم آلودگی هوا میشود. امنیت جانی برای راننده و شهروندان. خرابی ماشین و دود سیاه هوا را آلوده میکنند. جعفر گفت دقیقاً هر کاری را تا به آخرش فکر میکنند. همین کارشون باعث پیشرفت جامعه شان شده، البته مردمشون هم  قوانین و سیستم رانندگی را رعایت میکنند و مسئولیت پذیر هستند. بعداز ساعتی که سرگرم حرف زدن بودیم قرار شد که استراحت کنیم و فردا صبح زود به طرف تهران حرکت کنیم .... 

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت یازدهم /کوهنوردی)



وقتی به چالوس رسیدیم، هوا تاریک شده بود. تا ویلا 10 دقیقه پیاده روی داشت که ازمیان جنگلی میگذشتیم درمیان درختان صدای پرندگان به گوش میرسید، به جعفر گفتم نگاه کن اینجا چه صداهایی را میشنویم و درمحله مان چه صداهایی. جعفر گفت بله صدای بوق ماشین و جیغ و دادوفریاد مردم و صدای نوحه هیئت ها.  در ادامه گفتم بگذریم الان که اینجا هستیم، پس لذت ببریم.  بعد از چند دقیقه به درب ویلا رسیدیم .درب را باز کردم رفتیم داخل. جعفر گفت نگاه کن چه حیاط بزرگی داره،استخر هم که داره دیوارهایش هم که بلند است ماموران نمی توانند ایراد بگیرند. رفتیم داخل و وسایلمون را مرتب در اتاق گذاشتیم .جعفر گفت خانه تلفن داره،گفتم بله اینجاست سریع زنگ بزن ومن بعدش زنگ میزنم. بعد ازتماس با خانواده هایمان به جعفر گفتم شام را امشب توی رستوران بخوریم وازفردا مواد غذایی از فروشگاه میخریم ودرحیاط منقل که هست جوجه کباب و ماهی کباب نوش جان میکنیم. جعفر یه نگاهی به حیاط انداخت و گفت به شرطی که درختان را آتش نزنی، گفتم نه بابا بیچاره میشیم خودمون با تشت و قابلمه آب پر کنیم تا آتش راخاموش کنیم. مسئولیت و امنیتی کشورمان آنقدرسریع و روی حساب است که مثلا اگر جایی آتش سوزی اتفاق بیفته،  تا خودشون را برسونند که آتش را خاموش کنند باید به جایش خاکسترهارا جمع کنند. جعفر نگاهی به من کرد و گفت همه کس مسئول هستند.چه قبل از وقوع و چه بعداز وقوع ،  حال هر اتفاقی به هر دلیلی که می افتد عکس العمل ما نسبت به آن حادثه نقش مهمی داره. گفتم این حرفها را از پدرت شنیدی؟ گفت نه ازدائی ام که یک انسان معمولی و با تجربه است. بعدش من گفتم جالب بود.برویم رستوران گرسنه ام شده. به سمت رستوران حرکت کردیم. در راه گرم صحبت بودیم که یکباره یک جیپ کمیته ای  در مقابلمان ایستاد. 2 ماموردر ماشین بودند، یکی پیاده شد و گفت شما از کجا میآید وبه کجا میروید؟  گفتم از طرف خانه به سمت رستوران در همین نزدیکی میرویم که غذا بخوریم. مسافریم، از تهران به اینجا آمدیم. در همان لحظه اون یکی مامور پیاده شد وگفت به به چه شبی، شما از کدام کروهک ها هستید؟ از کدام اعلا میه ها پخش میکنید؟ جعفر شوکه شده بود گفت بله ما محصل هستیم وتعطیلات مدارسمان شروع شده و برای تفریح به اینجا آمدیم.  یکی از مامورین پرسید محل سکونت؟ کسی را میشناسید در محل؟ گفتم بله شوهرخاله ام ویلای تابستانی داره که ما قرض گرفتیم. یکی از مامورین گفت لطفاً سوار ماشین بشوید تا در پاسگاه ما جستجو کنیم ودرضمن لباس هایتون هم باید عوض کنید، این تیشرت ها که پوشیدید آستین کوتاه است و برچسب روش است که مارک خارجیست.  به جعفر نگاهی کردم وگفتم چه اشتباهی کردیم همان خانه میماندیم سنگ میخوردیم بهتر از این بود که اینطور بازجویی بشیم. سوار شدیم و به پاسگاه آمدیم شماره تلفن پدرم را خواستند و بعداز تماس با آنها و تماس با شوهر خاله ام ، ما را تا در ویلا بردند وما رفتیم داخل. جعفر گفت نگاه کن فقط گفتند برای امنیت کشورو انجام وظایفمان ماموریم که هرکسی را که مشکوک است را بازجوی کنیم یکی نیست بگه داشتند مارک یه گروه سیاسی را به ما می زدند ودرضمن شاهرخ این همه لباس با خودت آوردی مجبور بودی لباس رقاصی بپوشی که اینجور بشه، من خنده ام گرفت، بابا جانم این یک لباس معمولی هست که توی خارج مردم توی خانه و به عنوان یک لباس خیلی معمولی میپوشند، حالا ما ندید بدیدم میپوشیم که باهاش پُز بدیم و قیافه بگریم که از شانس بدمان گیر دو مامورافتادیم. به جای جلوگیری چرا مانع ازفروش درمغازه و یا قاچاقش نمیشند؟! لباس آستین کوتاه ممنوع،  لباس مارک دار خارجی ممنوع،  نمیدانم چرا یک لیست مشخص شده تهیه نمیکنند که بدانیم دقیقاً چی بپوشیم وچی نپوشیم. جعفر گفت نگران نباش، برگشتیم تهران آقا رضا من و تو را در پاییگاه ثبت نام میکنه و بعدش همه چیز را یاد میگیریم، میریم تو خط و مسیر امام اونوقت کمی پارتی دار میشیم. کسی کارمون نداره،من لبخندی زدم گفتم بریم طلبه بشیم که حداقل وقتی میخواهیم حرفی بزنیم یه پله از دیگران بالاتریم، به همین دلیل منبردرست کردند. بعد از مدتی به جعفر گفتم  که خیلی خسته ام با این همه برنامه امشب مان گرسنگی از یادم رفت و حالا خستگی سراغم آمده ،ترجیح می دهم بخوابم. فردا صبح فروشگاه میرویم و مواد غذایی را فراهم میکنیم تا از گرسنگی نمیریم و اگرکه یک دفعه حکومت نظامی شد غذا داشته باشیم. جعفر هم گفت فکر خوبی است یک شب هم مثل بیچاره هایی که محتاج یک لقمه نان هستند و گیرشون نمیآید وازگرسنگی میخوابند، بخوابیم. صبح زود با صدای پرندگان دیگه نمیتونستم بیشتر بخوابم، برخاستم و جعفررا صدا کردم بلند شو تو چطوری با وجود این همه صدا میتونی بخوابی؟ جعفربا صدای خواب آلودش گفت با صدای شما بیدارشدم، پرندگان با صدای زیبایشون  آهنگیست که به انسان آرامش میده .
 به قهوه خانه ای که در نزدیکیمون بود رفتیم و صحبانه  خوردیم وبعد مواد غذایی خریدیم وآوردیم ویلا.
 لوازم کوهنوردی را با خود برداشتیم وبه کوه که تقریبا با ما نیم ساعت پیاده روی داشت حرکت کردیم خوشبختانه تا مسیری که بالای کوه رفتیم مشکلی پیش نیآمد.از کنار 2 جوانی که نشسته بودند و میوه میخوردند و  به آرامی موزیک گوش میدادند گذشتیم ، که یکی ازآنها در حالی که به ما نگاه میکرد،  به دیگری گفت صدایش را کمتر کن. گفتم راحت باشید مشکوک نیستیم.  به ما تعارف کردند بفرمایید خوشحال میشیم.ما هم نشستیم و گفتم داداش ما هم اهل موزیکیم نگران نباش یکیشون گفت هیچ جا آرامش نداریم ، بیرون از خانه از ترس اینکه الان مامور نگیردمون اگر نوار موزیک داشته باشی بدبختت میکنند و در خانه از دست خانواده. درکوه و جنگل هم اگر مامور نبینی بسیجی های لباس شخصی که نمیشه تشخیص داد. جعفر در همان لحظه گفت نگران نباشید ما هنوزشستشوی مغزی نشدیم که بسیجی یا لباس شخصی باشیم. همه خندیدیم من گفتم شما هم به نظر مسافرید، گفتند بله ما از تهران میآییم ویا دقیق تر از گوهردشت کرج همراه با خانواده مان اینجا آمده ایم که این قسمت از تفریح مجردیست، کوه و موزیک. بعد از نیم ساعتی که با آنها بودیم خیلی تشکر کردیم و گفتم واقعاً زمانیکه انسانها به دامن طبیعت میآیند به هم نزدیکترند تا زمانیکه در شهرهستیم همه اش میان ترافیک ومشغولیت کاری و مشکوک به همدیگر که مامور نباشه وبه هزار دلیل دیگه از همدیگر دورمیشیم. چون کاری به کارهمدیگر نداریم. ولی اینجا، طبیعت همه را در آغوش خودش میگیره. خداحافظی کردیم و به راه افتادیم. بعدازچند ساعتی که بالای کوه بودیم تصمیم گرفتیم که برگردیم وسرازیر شدیم آمدیم پایین کوه وبه طرف خانه حرکت کردیم که ترجیح دادیم در حیاط ویلا منقل روشن کنیم و کبابی بخوریم. وقتی به چند قدمی ویلا رسیدیم، جعفر گفت شاهرخ یک ماشین درویلا پارک کرده، گفتم آره........