۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قمت چهاردهم/ اتوبوس و شربت صلواتی)

بعدازبازگشتمان از سفر،وقتیکه با جعفر، روی نیمکت وسط میدان نشسته بودیم، بیخبر یکباره از پشت دو نفر چشمهامون را گرفتند. شوکه شدیم، چه کسی میتونه باشه؟ حرفی نزدند،  جعفر چند تا از اسمهای دوستانش را  گفت، ولی پاسخی نمیشنیدیم.  بعد از چند ثانیه آن دو نفر دستشون را برداشتند !! آقا رضا ویکی از دوستانش بودند. آقا رضا هفت سالی از من و جعفر بزرگتر بود و در محلمان رفت وآمد زیادی  در مسجد وهیئت ها داشت و در پایگاه محله یک عضو فعال بود. ولی توضیح زیادی در رابطه با فعالیتهایش نمی داد. بعد از سلام واحوالپرسی، گفت این چند وقت که درسفر بودید اینجا سوت وکور بود. وقتی که با خبر شدیم از سفر بازگشتید، گفتیم اینجا از شما  استقبال کنیم . جعفر گفت بله استقبال با حالی بود، انگارکه گروگان گرفته باشید ،همگی زدیم زیر خنده . آقا رضا گفت شرمنده ام که با این کارم زهره تان را ترکوندم . من خندم گرفت و گفتم آقا رضا اتفاقی برای من نیفتاد ولی فکر میکنم زهره و سنگدون و جیگرجعفر ترک خورد و اگر کمی شدید تر میشد، میشکست. جعفر نگاهی به من کرد و گفت امان از تو که این زبان سرخ کار دستت میده، در میان حرفمان آقا رضا گفت ببخشید، غرض از قرارمان در اینجا به علت سفری چهار روزه با رضایت خانواده می باشد. که من با حاج آقا، پدر شریف جعفر جان صحبت کردم و قبول کردند وخانواده شما شاهرخ جان حاج آقا اجازه اش را میگیرند.  تنها لازم است که نظرخودتان را بشنوم، آیا دوست دارید بیایید. اردوگاهی دریک پادگان نظامی، به مدت چهار روز، که هرروز یک برنامه آموزشی داریم .برنامه هایمان از این قبیل هستند: ورزشی، آموزش با صلاح گرم و سرد ، آموزش جنگی وشناختن منطقه ها ی جنگی ، سنگرسازی، تپه وجنگل و غیره . البته یک شناخت فشرده ازآموزش ها میباشد که این چند روز ما را دعوت کردند. بعد از آن دوره آموزشی میگذارند تا هرکس خواست ثبت نام کند. مدتش یک ماه است، که در سال چند باراین آموزش انجام میشه.  پرسیدم کجاست؟ در تهران است یا شهرستان؟ گفت در منطقه بالای شهر تهران، اسم این پادگان امام حسین است . پس فرداصبح ساعت هشت قرارمان درمیدان شهراست، ایا موافقید. نگاهی به هم کردیم وگفتم اگر خانواده ام قبول کرد باشه وجعفر گفت اگر خواستیم بیایم چه لوازمی با خودمون بیاوریم ؟ آقا رضا گفت شامپو و مسواک وصابون آنجا میدهند، لباس و کفش و جوراب در پادگان هم میدهند، چیزی لازم نیست ولی میتوانید با خودتون کتاب ودفترو قلم بیارید
.پس فردا رسید وپدر جعفر با پدرم در مورد سفر چهار روزه اردوگاه صحبت کرد و پدرم پذیرفت.  طبق قرار سوار اتوبوس شدیم. آقا رضا گفت این چند روز یک تجربه جدیدی برایتون میشه، مطمئنم خوش میگذره. به دوگروه تقسیم میشیم، که من با یکی از آشنایمان که مسئول این دوره های آموزشیست صحبت کردم که ما با هم در یک گروه باشیم، هرچند این دو گروه یک دوره آموزشی دارند ولی برنامه هایشون باهم فرق میکنه درمیان صحبتها حرف قطع وصل میشد؟! مرتب یکی فریاد میزد که صلوات صلوات، فقط مانده بود  فاتحه هم اضافه بشه! نوحه که روی شاخش بود. آقا رضا گفت وقتی که رسیدیم بیشتر در این رابطه صحبت میکنیم و بعد مشغول صحبت با  راننده شد. من هم به جعفر گفتم انگار نخواست بیشتر صحبت کنه! یک نفرهم با کلمن شربت بین مسافرین تقسیم میکرد و مرتب صلوات فرستاده میشد. من هم داغ کرده بودم، ولی به روی خودم نمیاوردم که جوان شربت رسان آمد و گفت برادر بنوش شربت حیاط را تا جانت گورا شود ، تا نفست با صلوات یکی بشه، جعفرهم گرفت ودر حال نوشیدن بود، که صلوات فرستاده شد.من زدم زیر خنده و گفتم جعفرجان تو صلوات نفرست چون زمانیکه داری شربت مینوشی یکدفعه با صلوات توی گلویت گیر میکنه خفه میشی، بعدش مجبور میشیم فاتحه برایت بخوانیم.جعفر گفت خیر دوست عزیز، این شربت جنسش با شربت خونه فرق میکنه، چربتر است وطعم عطر مشهدی هم داره، که گلو را روان میکنه، مثل رودخانه ی که در جریان است، با حرف و نوحه و صلوات میشه همان که در کنار چشمه ی آب که صدای نسیم باد وپرندگان و اردک را میشنوی وشاهرخ یکباره در میان حرف جعفر گفت، صدای قورباغه چی؟! که  زدیم زیر خنده  هر دووجعفر گفت، امان از تو،  گفتم ببین یک شربت به کجا و چه تشبیه شد! رودخانه !درخت و چمن قورباغه ؟! اینها شربت را چربتر درست میکنند که گلو را چرب کنه تا هر لحظه که صلوات میفرستیم گلویمان خشک نشه . در همان لحظه آقا رضا آمد و گفت، در اوج پروازو صحبتید ! با ما در اتوبوس باشید که ما هم بشنویم گوش مان ضعیف است راه دور را نمی شنوه، که در همان لحظه جعفر یک نگاه شوکه برانگیز چشم و دهان باز مانده و خشک شده به من کرد و من هم به او نگاه کردم و هر دو به آقا رضا گفتیم خوش آمدید به جمعمان الان گروهمان شکل گرفت با وجود شما و هرسه زدیم زیر خنده. ولی خنده هایمان به یک منظور نبود. بعداز چند دقیقه راننده با صدای بلند گفتند برادران آماده باشند رسیدیم. یکنفربا صدای بلند گفت، برای سلامتی راننده صلوات بفرستیم که من به جعفر گفتم چه عجب، آخرین لحظه یک یادی هم از راننده که به مقصد رساندمان، شد. تا قبل از این، تمام صلواتها برای امامان ونوه و نتیجه شان بود. جعفر گفت اشتباه نکن هر سخن جایی و هر نکته مکانی داره، حتماً با آن وسیله ای که معصومین وامامان با  فک و فامیل وبچه و نوه ونتیجه هایشان را به مقصد میرسانند باید که هر لحظه صلوات بفرستیم تا برسند، ولی مقصد اینجا، این پادگان است که این راننده  ما را میرسانه ویک صلوات خشک و صریح کافی است. من خندم گرفت و گفتم جعفر پدرت بفهمه با همین اتوبوس خالی و بدون راننده مثل تابوت دفنت میکنه. درهمان لحظه آقا رضا گفت رسیدیم، برادران پیاده شوند ..................

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر