۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت سیزدهم/ بازگشت از چالوس و اتفاق بین راه)



به طرف تهران ازجاده چالوس با ماشین میآمدیم .در راه نزدیک سد کرج، بعد از گذراندن تونل، در سرازیری جاده قرار داشتیم ودرحال شنیدن موزیکی بودیم ، شهرام هم در حال خواندن ترانه موزیکی که گوش میکردیم بود و جعفرهم دست میزد که یکباره من به شهرام گفتم صدای آژیر پلیس از پشت سر به گوش میرسد، بدبخت شدیم، که در همان لحظه با علامت ایست به ما اشاره کردند که بزینیم کنار. وقتی به کنار جاده آمدیم با بلندگو گفت ماشین رو خاموش کنید و راننده بیاید بیرون. من با تعجب به شهرام نگاه کردم چی شده !چه خلافی کردی! مشکلی که نیست!شهرام با سرعت تمام نوار را ازظبط ماشین درآورد و به طرفم انداخت و گفت قایمش کن وسویچ ماشین را کشید و پیاده شد. من و جعفردر ماشین تکان نخوردیم دو مامورپلیس ازماشینشان پیاده شدند و آمدند به طرف ماشین و از ما هم خواستند تا پیاده شویم. شوکه شده بودم وگفتم جناب سرکار چه اتفاقی افتاده ! یکی از ما مورین گفت شما بگویید چکار کردید؟ واز شهرام تصدیق رانندگی ومدرک ماشین را خواستند. بعد از شناسایی کاملی که از ما وماشین انجام دادند، گفتند حالا میتونید بروید. وقتی سوار ماشین شدیم یکی از آن پلیسها به طرف ماشین آمد و گفت در ضمن ضبط ماشین را روشن کن که شهرام با خونسردی روشن کرد که هیچ صدایی نیآمد بعد گفت بفرمایید حرکت کنید. وقتی حرکت کردیم یک نفس عمیقی کشیدیم، آخ چه صحنه ای، انگار قاتل یا قاچاقچی میخواستند بگیرند. شهرام گفت آره واقعاً همون نوار برایمان پرونده ساز بود. جعفر گفت خوشبختانه اتفاقی نیفتاد خدا کنه به سلامت برسیم. چون اگر تمام مسافرت به خوشی بگذره، اما تا وقتی به خانه نرسیدی باز نگران هستی. به شهرام گفتم به خاطر سرعت ماشین نبود؟ گفت نه اگر بود میگفتند وجریمه میکردند به نظرم خواستند ضد حال بزنند وتمرین پلیسی کنند که آب دیده بشوند. سه جوان دریک ماشین واز مسافرت میآییم، چشم دیدن که ندارند، همینکه یکی دو جوان در حال رانندگی هستند خودش مورد مشکوک است برایشان. عجب روزگاری داریم کشورمان به چه روزی افتاده.  گفتم شهرام جان صحبت را عوض کنیم دوباره پیداشون میشه اینها مثل اجنه میمونند که اگر دنبال احضارشون باشی خودشون را نشان میدهند.
بعداز 15 دقیقه رسیدیم و جعفر را تا در خانه شان رساندیم وبعد به طرف خانه رفتیم. وقتی رسیدیم شهرام گفت سلام برسان گفتم بیا بالا یه نوشیدنی خنک بخورکمی استراحت کن گفت نه باید سریع به تعمیرگاه بروم و بابا را به خانه برسانم ماشینش خراب شده.  وقتی وارد خانه شدم، مادرم از بالکن صدایم کرد پسرم خوش آمدی که در همان لحظه پدرم هم در را باز کرد و آمد داخل گفت به به پسر عزیزم خوش آمدی حالت چطوره؟ سفر خوش گذشت؟ گفتم بله پدر مسافرت مجردی عالی بود ولی مشکلات هم داره در حین با صفا بودنش ماموران انتظامی بدون مقدمه ای گیر میدهند و بازجویی و بازپرسی ولی وقتی با خانواده هستی کمتراین اتفاق می افتد. به هر حال آشی است که خودمون درست کردیم دهن سوز وبی معزه وشور. پدرم گفت زیاد سخت نگیر.  بعدش من رفتم دراتاقم وسایلم را گذاشتم بعدش با جعفر تماس گرفتم . گفت شاهرخ جان میخواستم من تماس بگیرم که خوشبختانه تو تماس گرفتی خبر جدیدی دارم. فردا صبح آماده باش تا به جایی برویم. کسی با من وتو قرارملاقات گذاشته و از بابام خواهش کرده که حتماً برویم، هرچه اسرار کردم چه کسی است، میگه خبری نداره تماس تلفنی بود . ولی میدانم که پدرم میدانند وگرنه اجازه نمیدهد اگر شخص غریبه باشه. گفتم کجا میخواهیم برویم؟ چه ساعتی؟ جعفر گفت میدان محله، ساعت نه و نیم. روز بعد با جعفردرمکانی که قرار داشتیم منتظر شدیم، روی نیمکتی که آنجا بود نشستیم و به ماشینها نگاه میکردیم که شاید اگر آشنا باشه بشناسیم، در حال صحبت بودیم که یکدفعه دو نفر از پشت سر چشم هایمان را گرفتند، من یک لحظه شوکه شدم و گفتم چه کسی هستید؟ جعفر با صدای بلند گفت تویی عباس؟ تویی داود؟ تویی جمشید؟ که در همان لحظه دستشون را برداشتند. برگشتیم.....    

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر