۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت دهم/در مسیر چالوس)



نزدیک ظهر بود که با جعفر تماس گرفتم و قرار شد که فردا صبح به ترمینال برویم. اتوبوس به سمت چالوس را سوار شویم.
شب بعد از شام، لوازم مسافرتم را جمع کردم. پدرم گفت فردا صبح تا ترمینال با ماشین میبرمتون، بعد از کمی صحبت با مادرم به اتاقم رفتم و استراحت کردم. صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه با جعفر تماس گرفتم و گفتم با پدرم میآیم تا 10 دقیقه دیگرآماده باش. بعد از اینکه جعفر سوار ماشین شد به طرف ترمینال رفتیم و پدرم از ما خداحافظی کرد و گفت مراقب خودتتان باشید،و حتماً هر روز یه تماس با ما بگیر و از حالتون مارا با خبر کنید.  سوار اتوبوس شدیم. من به جعفر گفتم، شهرام هم فردا شب خودش با ماشین با یکی از دوستانش برای 2 یا 3 روزی به ویلا میآیند. حالا شانس بیاریم سالم برسیم. این اتوبوس با این وضعش خدا به ما رحم کنه. وقتی اتوبوس حرکت کرد جعفر پرسید، چند ساعت در راه هستیم؟ گفتم نمیدانم اولین بارم است که با اتوبوس به چالوس میروم با ماشین که رفتیم حدود چهار ساعت طول کشید، ولی با اتوبوس فکر میکنم شش ساعتی طول میکشه، ولی بستگی به توقف اتوبوس هم داره. درراه به جاده های سرسبزوپر پیچ وخم با منظره های زیبا نگاه میکردیم. به جعفر گفتم مسافرت را خیلی دوست دارم،در سفر تجربه های جدیدی را کسب میکنی و یادش، خاطره قشنگیست که هر بار به آن فکر میکنی و یا درباره اش صحبت می کنی، احساس شادابی  را در خودت میبینی. کوچک که بودم مسافرت خانوادگی را بیشتر به سفرهای زیارتی میرفتیم . به جعفر گفتم میدانی تنها چیزی که باعث میشه من کمی از اینگونه مسافرتها خوشم بیاید چیست؟ جعفر نگاهی تعجب آور به من کرد و گفت البته که میدانم، از خوردنی و اسباب بازی گرفته تا و عطرو گلاب زمانی که بچه بودیم زرق و برق بازار ها هم کم نبود . خنده ام گرفت، آره جعفر جان مشهد و قم و شاه چراغ شیرازو امامزاده داود و دیگر امام زاده ها.  یادم میآید یک روزی   که بزرگتر شده بودم و 2 پسرعمویم که چند سالی از من یزرگتر بودند،از پدرو مادرم اجازه گرفتند، که من را با خودشون به امامزاده داود ببرند. پسرعموهایم چند باری رفته بودند و وقتی برایم توضیح میدادند که راه کوهستانی ایت و چند ساعت طول میکشه، که باید  الاغ و قاطرکرایه میکردند و سوارش میشدند تا به زیارتگاه برسند. برایم جالب بود چون تنها جایی بود که خیلی جوانها برای تفریحشون میرفتند. وقتی مادرم میخواستند به مشهد ویا قم بروند من مخالفت میکردم که نمتونم بیآیم مادرم میگفت چرا نمیآی؟میگفتم الان وقت ندارم به جایش امام زاده داود با پسرعمو ها میروم. مادرم عصبانی میشد و نگران که خطرناک است چون راه کوهستانی داره و دره. میفتی توی دره،من هم میخندیم و میگفتم نگران نباشید،معجزه امام زاده داود تمام آن منطقه را در برداره. مادرم گفت اینطور نیست شنیده کسی از کوه به پایین افتاده و تیکه تیکه شده. گفتم مادرجان خب شهید شده. جعفر گفت شاید در همان پایین دره، یک امام زاده تاسیس میکنند برای آن شخص.
 در همان هنگام راننده اتوبوس برای چند لحظه نگه داشت که مسافران پیاده بشوند و کمی استراحت کنند و یک فروشگاه بود تا خرید کنند. من وجعفر از جایمان تکان نخوردیم، ترجیح دادیم تا مقصد پیاده نشیم. مگر رستورانی برای خوردن غذا باشه. درادامه صحبتهایم به جعفر گفتم، پدرم به من میگه بچه جان راحت توی ماشین مینشینی و مقابل زیارتگاه پیاده میشوی، زیارت میکنی و بعدش سوار ماشین به خانه برمیگردی. حال امام زاده داود راه ماشین رو که نیست با الاغ و قاطر چند ساعت در کوه آواره میشی دوباره موقع برگشتن هم همین قضیه تکرار میشه . آخه فرقی که نمیکنه همه این اماما با هم فامیلند و نسبتی دارند، مخصوصا آنهایی که در ایران هستند. من به پدرم گفتم، این مسیربا تمام زحماتش است که ثوابش چند برابر میشه، خب تکلیف این امام زاده چی میشه؟ تقصیری که نداره که اینجا راه ماشین رو دولت برایش درست نکرده.
 درهمان لحظه راننده صدا زد همه مسافرین هستند؟ پس حرکت میکنیم. جعفر گفت میان حرفت شاهرخ جان، حتماً یادمون باشه زمانیکه رسیدیم، با خانه تماس بگیریم. مادرم منتظر تماسم هست.
 اتوبوس به پیچی رسید که ناگهان مقابلش یک کامیون میآمد ومجبور شد کمی به کنار جاده بکشه، که یکباره از جاده خارج شد. سریع سرعتش را پایین آورد، ولی چون از جاده آسفالت خارج شده بودیم و کنار جاده هم ناهموار بود، به بالا و پایین میپرییدیم. سر وکله به سقف وصندلی اصابت میکرد. راننده همینطور با صدای بلند فحش میداد واز آن طرف صدای مسافرین که هر کدام شخصی از امامان یا امامزادگان را صدا میکرد و از آنها کمک میخواستند. یکی فریاد میزد یا ابوالفضل، یا فاطمه زهرا، یا قمر بنی هاشم و.... 
صدای گریه کودکان توی اتوبوس بلند شد . راننده به آرامی ترمز گرفت و ماشین را نگه داشت وبرگشت به همه مسافرین نگاه کرد و پرسید اتفاقی برای کسی نیفتاده؟  یک نفر از مسافرین گفت به خیر گذاشت اتفاقی برای کسی نیفتاده فقط بچه ها کمی ترسیدند. شاگرد راننده یک کلمن بزرگ آب را آورد به مسافرین میداد. من به جعفر نگاه کردم و گفتم به خیر گذشت، وگرنه مسافرتمون به جای چالوس به دنیای دیگری ختم میشد. ساعتم را نگاه کردم حدوداً یک ساعت دیگر مانده بود تا برسیم، جعفر به من گفت چشمانم در حال رفتن است گفتم آره بهتره کمی استرحت کنیم تا وقتی رسیدیم سرحال باشیم، چون باید ویلا را کمی جمع و جور کنیم. فعلاً استراحت کنیم. چشمان جعفربه سختی باز بود ومن هم خسته بودم سرمون را روی صندلی تکیه دادیم و به خواب رفتیم.  بعد از نیم ساعت جعفر تکانم داد، بلند شو شاهرخ داریم میرسیم که در همان لحظه راننده به مسافرین گفت به شهر چالوس خوش آمدید. همگی خسته نباشید وهمه هم گفتند آقای راننده شما هم خسته نباشید وشروع کردیم به پیاده شدن.......

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

احمدی‌نژاد: غرب برای ایجاد خشکسالی در ایران توطئه می‌کند


محمود احمدی‌نژاد با طرح این موضوع  که کشورهای اروپائی با تخلیه ابرها، مانع از رسیدن ابرهای باران‌زا به ایران می‌شوند،  عملا ادعا کرده است که همه ابرها، از سمت اروپا به ایران در حرکت هستند. وی در ادامه توضیحات خود گفته است:«این موضوع از طریق مراجع قضائی کشورمان پی‌گیری خواهد شد و این کار زشت نباید ادامه پیدا کند.»کشورهای اروپائی را متهم کرد که با انجام اقدامات مورد ادعای وی، هدف ایجاد تخاصم در آب‌های مرزی کشورها را دنبال می‌کنند. وی افزود:«اعتقاد دارم همان‌طور که پیش از این نیز اعلام شده بود، جنگ آینده جنگ آب است.»کشورهای غربی برای ایجاد خشکسالی در برخی مناطق جهان از جمله ایران طرحی را در دست دارند. وی با اشاره به مقاله‌ یک سیاستمدار غربی گفت:«محدوده ترسیم شده در مقاله این سیاستمدار غربی بخش‌هائی را شامل می‌شود که آن‌ها از تمدن سازی و فرهنگ آفرینی کشورهای این محدوده در هراسند.
 سابقه علمی خشکسالی

کنفرانس محیط زیست و توسعه سازمان ملل متحد در بیست و یکمین نشست خود که در روز ۲۲ مارس ۱۹۹۲ میلادی برگزار شد، این روز را "روز جهانی آب" خواند. از همان زمان، دانشمندان بسیاری که اتفاقا هیچکدام از آن‌ها نیز سیاستمدار نبوده‌اند، با تهیه مقالات علمی هشدار داده‌اند که به علت گرمایش زمین، بخش‌هائی از کره زمین در آینده دچار خشکسالی شدید خواهد شد. ترکیه، سوریه، بخش‌هائی از ایران و چند کشور آسیائی دیگر، در شمار کشورهائی خواهند بود که با مشکل خشکسالی روبرو می‌شوند. نشانه‌های تحقق این پیش‌بینی‌ها از چند سال پیش در مناطقی از ایران و آسیا آشکار شده‌ است...........
وقتی که خبرهایی که از خود دولت میشنویم در مورد اتفاقات و حادثه ها چه چیز را باید باور کنیم؟میدانیم که خود مسئول هستیم که هر آنچه  ویران میکنیم باید با دستان خود دوباره بسازیم چگونه زمانیکه هوای قسمتی از تهران آلوده شده بود برای بر طرف کردنش با هواپیما آبیاری میکردند.اون هم به خاطر خودشون که مریض نشوند .و یا لباساشون آلوده نشود .به خاطر جان خودشون بوده،چرا؟!حال زمین های خشکسال را با داشتن آب تازه نمیکنند سرسبز نمیکنند ،وجلوگیری ابرها به سمت ایران را تقصیر دیگر کشورها میدانند.وای بر شما که زمینی در آن منبع آب است را استفاده میکنید.و در جای که خشک است را آبیاری نمیکنید و منتظر ایرها برای شما آبیاری کنند.وای برشما که بر همه خیانت میکنید بر همه موجود در هستی.  مسلما که صرف نمیکنه آب  ذخیره شده را استفاده کنند چون مثل منابع های دیگرکه از زمین استخراج میکنند را باید به پول تبدیل کنند تا جیب هایشون را بزرگ تر کنند.که الان جلوتر دارند با خبر میکنند که جنگ آینده جنگ آب است.   آدرس :   http://www.dw-world.de/dw/article/0,,15090559,00.html                                       



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت نهم/قهرمانی در جشن عروسی)



پنچ شنبه صبح ساعت 8 بعد از خوردن صبحانه به شهرام گفتم قبل از رفتن  با جعفر تماسی بگیرم.
جعفرتلفن را برداشت گفتم جعفر جان من امروزعصربه خانه میآم ولی بعداز یک ساعت به جشن عروسی پسرخاله ام میرویم، وآخر شب قرار است کلید ویلا را از شوهر خاله ام بگیرم،و روز بعد با هم هماهنگ میکنیم.

با شهرام به تعمیرگاه رفتیم مثل هر روز، کارها را انجام دادیم وغروب به طرف خانه رفتیم. وقتی  به خانه رسیدم مادرم خیلی خوشحال بود.گفتم امروزدر عروسی ، فامیل ها به دور هم جمع اند، چه برنامه ای میشه . خانواده عروس مذهبی هستند ودر ضمن خاله  وشوهرخاله هم با این خانواده جور درمیآیند. شوهر خاله  متعصب و مذهبی وقتی با خانواده عروس درکنار هم قرار میگیرند، میشه حوزه علمیه ومن وشهرام طلبه میشویم وجشن به روضه خونی تبدیل میشه، ویه قسمت از خانه هم به پادگان تبدیل خواهد شد. مادرم گفت داستان نساز،و بهانه هم نگیر. گفتم، مادر در جشنی که مردمش چند گروه و یا فرقه هستند چه کار میتوان کرد؟ نه موزیک ونه رقص ،اونکه دیگه جشن نیست عزاداریست. فقط با این فرق که لباس سیاه به تن نداریم .ولی دلمان لباس سیاه به تن میکند.  اصلا حوصله آمدن را ندارم، شما برید من خانه میمانم. مادرم گفت بلند شو، لباست را عوض کن، الان بابات میآد و اگه آماده نباشی عصبانی میشه.
 بعد به سمت خانه خاله ام رفتیم خانه دوطبقه بود، طبقه پایین خانم ها و طبقه بالا آقایون. دم در شوهرخاله ام
 وپدر عروس ایستاده بودند و به مهمانان خوش آمد میگفتند. رفتیم طبقه بالا به شهرام گفتم بهتر نبود طبقه اول را به آقایون  اختصاص  میدادند؟  الان که ما طبقه بالا هستیم که سقف روی سر خانم ها میریزه ، شهرام گفت شر به پا نکن در ضمن نوار موزیک هم نیاوردم، پس مشکلی برای سقف پیش نمی آد. داخل سالن شدیم، به طرف داماد رفتیم تبریگ گفتیم.
نشستیم و به اطرافمون نگاه کردیم، گفتم شهرام به پادگان امام حسین خوش آمدید دورتا دور خانه همه نشسته وگرم حرف زدن بودند. فامیل های عروس چند تایی که قیافه شان به نیروی انتظامی میخوردند، ریش بلند و مدل لباسهایشون و تسبیح  که در دست داشتند داد میزد که چه گروه مردمی هستند.  شهرام به من گفت صدای موزیک از طبقه پایین را میشنوی ؟ گفتم آره بلند شدم رفتم پیش داماد (پسر خاله ام) داود جان مجلس کمی به شکل جلسات اداری شده، ضبط صوت کجاست کمی موزیک گوش کنیم. داود گفت شاهرخ فامیل های زهرا همسرم چند تا حزب الهی هستند و بابا هم که دست کمی از آنها نداره، گفتم خیالت راحت باشه هیچ اتفاقی نمیافته در ادامه داود گفت به شرطه اینکه موزیک ایرانی باشه نه خارجی ورقص هم......توقف داود جان تو به خواسته دلت رسیدی عاشق شدی و حال همسرت در کنارت است واین مراسم جشن باید با سرور و شادی و رقص برپا بشه. همینطور که مراسم عزاداری برنامه خودش رو داره، تولد ومرگ انسانها، شادی وغم را با خودش داره، واین لحظه یکی از قشنگترین لحظات زندگیتان است که یاد و خاطراتش میمانند. لبخندی زدم داود گفت امان از تو، بروم ببینم چه کار میتونم بکنم.  من هم آمدم پیش شهرام که سرش گرم صحبت بود. بعد از چند لحظه ای داود آمد و گفت از همه مهمانان عزیز که لطف کردند آمدند در جشن عروسیم تشکر میکنم وحال با اجازه شما اگر موافق باشید مجلس را کمی بیشتر خودمونی تر کنیم. شهرام به من گفت نگاه کن اون دو نفرکه ریش بلند دارند چه سرخ شدند ازشدت عصبانیت، حواست جمع باشه خرابکاری نکنی . در همان لحظه آهنگی گذاشته شد از آهنگهایی که در رادیو میشنیدیم.  به داود نگاه کردم،  سری  تکان دادم و به شهرام گفتم ضایعم کرد، این همه رو انداختم، این چه آهنگیست؟ شهرام از خنده دل درد گرفت.  گفت آهنگران است، میگویند بلبل خمینی، که در جبهه قبل از عملیات آهنگی میخواند و چنان روحیه ای به رزمندگان میداد که شروع عملیات مثل تانک  به دشمن حمله میکردند. گفتم شهرام اینجا که منطقه جنگی نیست، شهرام گفت فکر میکنم برنامه ای است که داود این کاررا میکنه، صبورباش. بعداز چند آهنگ دو تا دختر بچه از فامیل های عروس که در کنارپدرشون نشسته بودند بلند شدند که برقصند. در آن لحظه داماد موزیک را قطع کردو گفت واقعا آهنگ های آهنگران بسیارجذاب ودلنشین است و به انسان روحیه میدهد که این دو دختربچه  میخواهند برقصند. من هم به احترام شماها وآقای آهنگران، آهنگ را قطع میکنم و به جایش که این دو دختربچه عزیز خانواده همسرم از هنرشون واز رقص زیبایشون فیض ببریم نوار را عوض میکنم و یک آهنگ دیگر میگذارم.  به شهرام گفتم عجب تاکتیکی زد، حرف زدنش هم  فیلم بود . فیض ببریم، مگر زیارتگاه هستیم یا در فیضیه قم که فیض ببریم.
آندو دختربچه خیلی زیبا میرقصیدند.وآهنگ هم ازحمیرا بود. در همان لحظه، دو نفر دیگه از بچه ها که کمی بزرگتر بودند بلند شدند و شروع به رقصیدن کردند.  به شهرام گفتم داود چشمک میزنه، بلند شو، که در همان لحظه یکی از دوستان داود که همسایه شان است آمد دستمون رو گرفت و به وسط سالن برد.  شروع به رقصیدن کردیم. شهرام به من اشاره میکرد به سمت آقایون متعصب نگاه کنم، چه نگاهی به ما میکردند. من هم قر کمروگردن را مثل چرخ و فلک میدادم. شهرام هم انگار برق 2000 ولت بهش وصل کرده بودند با رقصی که میکرد.بعد از چند آهنگ خسته شدم و تشکر کردم از داود و تماشاگران و بعد نشستیم. به شهرام گفتم چه خوب میشه اگرموزیک خارجی هم ..... که حرفم تمام نشده بود که موزیک خارجی هم گذاشتند و داود گفت به افتخار2 پسرخاله ام دست بزنید. من شوکه شده بودم، شهرام فکر کنم این رقص آخرین ما است که وصیتمون هم با این موزیک تایید شد. شوهر خاله به پسرش داود و به ما نگاه میکرد، ولی انگار شرایط اونجور نبود که چیزی بگه. شهرام هم سنگ تمام گذاشت و مفصل رقصید. من هم همانقدر که بلد بودم رقصیدم. بعدش وقت شام شد غذا را خوردیم ومن به داود گفتم مرسی آقای شجاع، خاطرات و یادبود مراسم ازدواجت را در دفتر خاطراتم مینویسم که قهرمانی در سرزمین طلسم شده، با شجاعتش طلسم را شکست. داود جان الان همه سرشون گرم  صحبت است، من و شهرام میرویم، کمی دیگه هوا گرد وخاک میشه، وما هم که حساسیت داریم . در همان لحظه  دو آقایی که نگاهمون میکردند آمدند و گفتند شما دو تا گل سرسبد مجلس بودید، موزیک و رقصتون هم که عالی بود. فقط یک موضوع است، این که موزیک و رقص بیگانگان در کشورمون نباید ترویج پیدا کنه، شما با این کارتون دارید تبلغ میکنید، ولی چون مراسم جشن عروسی است مدارا میکنیم. ولی  جشن و پارتی خصوصی، یک موضوع دیگری که با آن شدیداً برخورد میکنیم. البته این صحبت برای امشب نبود، یادآوری و نصیحتی بود برای شما. به هر حال ما الان یک نسبتی با هم داریم . گفتم مرسی از مسئولیت تان نسبت به ما که آگاهمان کردید. من و شهرام خداحافظی کردیم و مجلس را ترک کردیم. 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت هشتم/دخترگل فروش)


روز بعد ساعت 8 صبح بعد ازخوردن صبحانه به سر کار رفتیم. بعد از چند ساعتی، برای خوردن ناهاربه ساندویچی که در کنار تعمیرگاه بود رفتیم. در حالی که ساندویچ میخوردیم ، به عبور ماشینها ومردم نگاه میکردم که یکباره نظرم به طرف پسر ودختر کوچکی که تقربیا 10ساله بودند جلب شد، که در کنار خیابان ایستاه بودند. یک دسته گل در دستان کوچکشون بود و به سمت ماشینهایی که در حال عبور بودند و یا پشت ترافیک منتظربودند میرفتند تا گل بفروشند. چهره شان به نظر نگران میرسید.به سمت ماشینها و مردم اطراف در حرکت بودند و دسته گل ها را نشان میدادند، تا شاید کسی از آنها گلی بخرد. لحظه ای دخترک  برگشت و صورتش را دیدم، اشک در چشمانش حلقه زده بود! در آن لحظه سکوتی  تمام وجودم را فرا گرفته بود. هیچ چیزنمی توانستم ببینم، همه چیزدراطرافم سفید شد.  لقمه ای از ساندویچ را که قورت دادم و صدایی شنیدم، انگار به یک جایی در معده ام اثبات کرده بود، صدای شکستن در درونم به گوشم خورد و در همان لحظه دستم هم به طرف لیوانم رفت وازمیز به زمین افتاد و شکست. صدای شکستن دومی، مرا از آن حالت در آورد. شهرام فریاد زد مواظب باش چه کردی!با دستمال میز را خشک کرد وگفت کجایی ؟  نگاهی کردم، گفتم ببخشید از اتفاقی که افتاد، داشتم به بیرون نگاه میکردم که دستم به لیوان برخورد کرد. شهرام گفت یکباره لرزیدی و دستت به لیوان خورد، انگاراز چیزی شوکه شدی وقتی بیرون را نگاه میکردی؟!
آره بیا نشانت بدهم، آمدیم بیرون. من به طرف دختر کوچلو رفتم زانو زدم و گفتم خانوم کوچلو 2 تا از گل هایت را به من بده ،گفت خودت انتخاب کن 3 رنگ گل رز به طرفم آورد سفید،قرمز و زرد.  من نگاهی به دستان قشنگش کردم، چشمان زیبایی داشت با موهای بلند. من یک گل رز قرمزوسفید برداشتم وپول اونها را بهش دادم وگفتم این هم مال تو، که بتونی بیشتر گل بخری . پسر کوچولو هم آمد، وشهرام هم از او گل خرید.  پسربچه گفت من و خواهرم امروز قرار شد که در اینجا گل بفروشیم، ولی مشتری نداشیم. شهرام گفت گل فروختن در جاده ای که ماشینها موقعیت ترمز زدن ندارند سخت است، ولی در پیاده رو راحتر است. دختر کوچولو گفت توی خیابان وقتی که زیاد ماشین است به هم نزدیک میشوند ومیایستند وما لابه لای ماشینها به آدمهای توی ماشینها گل میفروشیم، ولی امروز ماشینها بد و ناراحت بودند وسریع میرفتند. من به دختر کوچولو گفتم راستی اسمت چیه؟ گفت پروانه وبرادرم علیرضا. شهرام گفت چه اسم قشنگی. دخترکوچولو لبخند زد ورفتند. من به شهرام گفتم چه مملکتی داریم، بچه ها در این سن به جای مدرسه و تفریح ویادگیری، به دلیل فقروگرسنگی و مشکلات مشغول کار میشوند.وازطرف دیگر خطر جانی، تصادف با ماشین و موتور هم برایشون وجود داره،
داخل تعمیرگاه شدیم ومشغول کار. بعدازاینکه کارمان تمام شد به طرف خانه حرکت کردیم رسیدیم ماشین پدرم در خانه خاله ام بود. شهرام گفت انگارخبریست! رفتیم داخل،  بله پدرم و مادرم به من نگاه کردند سلام به جوانان کارکن، مهندسین. نشستیم گفتم چه خبر دلتون برایم تنگ شده بود؟ مادرم گفت بله پسرم چطوری؟ بد نیستم بعدازساعتی خاله ام به مادرم گفت،  فردا شب از خانه شما به طرف جشن عروسی حرکت میکنیم..... 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت هفتم /جشن وپارک ملت)




روزبعد ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدیم وبعد از خوردن صبحانه به طرف تعمیرگاه حرکت کردیم .در راه شهرام به من گفت امروز زود تعطیل میکنیم و بعدش پیش یکی از دوستانم میرویم. دعوتمون کرده برای جشن.

بعد از اینکه کارمان تمام شد به خانه رفتیم و لباسهای شیک پوشیدیم وبه طرف خانه دوست شهرام حرکت کردیم. پارک ملت را رد کردیم، بعداز چند دقیقه در کوچه ای رفتیم و جلوی خانه بزرگی پارک کردیم. وارد خانه شدیم، داخل حیاط خانه چند نفری نشسته بودند،دوست شهرام به ما خوش آمد گفت: اسمم شاهین است امیدوارم که خوش بگذره به شما در جشنمون . بعد وارد سالن بزرگی شدیم، چند نفر نشسته بودند وخوش آمد گفتند. در همان لحظه زنگ خانه زده شد، پنچ نفر دیگر وارد شدند. که یکی از آنها پسرعمه شاهین بود که شاهین گفته بود خواننده ومجلس گرم کن امشب ماست. بعد از احوالپرسی با او، شاهین گفت دوستان خوش باشید خواننده محبوبمان آهنگی را میخواند و بعدش موزیک خارجی با رقص خارجی، جشن را گرم کنید. رقابت دوستانه است، هدف خوش گذراندن ویاد گرفتن تاکتیک جدید رقص  از همدیگراست.
 14 نفر در کل بودیم، من کمی استرس داشتم، شهرام به من گفت راه فراری نداری هر وقت اشاره کردم میآیی وسط. لبخندی زدم، گفتم شهرام بدبختت میکنم. بعداز 3 ساعت از جشن که بچه ها 2 نفر، 2 نفرمقابل هم قرار میگرفتند و میرقصیدند. خوشبختانه تا پایان جشن یک بار آهنگ ایرانی گذاشتند و من داوطلب به وسط رفتم ورقصیدم. بعد از اینکه همه رقصیدند، چند دقیقه ای تنها موزیک ملایم و صحبت بین بچه ها بود.  بعدش قرار شد همه گی یه سری به پارک بزنیم، بعد از نیم ساعت به طرف پارک حرکت کردیم .در راه به شهرام گفتم کدام پارک؟چرا؟!گفت پارک ملت، بعضی وقتها یه دیدی میزنیم و ادامه جشن را در آنجا برگذار میکنیم. از زیر سقف خانه به زیرسقف آسمان میرویم و با درخشیدن ستاره ها میرقصیم. پرسیدم، منظور ستاره های آسمان است نه ستاره های زمین؟ وقتی رسیدیم گروه فیلمبرداری در حال جمع کردن لوازمشون بودند، جمعیت زیادی هم که اطراف آنها جمع شده بودند در حال رفتن بودند. شاهین گفت خوب موقعی آمدیم.  برنامه فیلم برداری تمام شده. مواقعی که بعضی از صحنه های فیلمبرداری برای فیلم و یا سریال در این پارک صورت میگیره ،مردم زیادی برای تماشا میآیند، یک نمونه تفریح است برای مردم، چون اگر که تجمعی صورت بگیرد ماموران اجازه نمیدهند ولی چنین مواقعی مشکلی نیست، ولی اگر ما چند نفر دور هم در پارک جمع بشویم و مسابقه رقص بگذاریم و مردم هم به دور ما جمع بشوند و از تماشای رقص لذت ببرند، ولی این کار غیر قانونی و غیر اخلاقی است و مجازات دارد.
شهرام گفت میدانی شاهین جان، بیشتراز ما برای دخترهای جوان مشکل است. در خیابان یه عده جوان برایشان مزاحمت ایجاد میکنند واز طرفی دیگرمحدودیتهایی که ار طرف گشت کمیته برایشون ایجاد میشه. وقتی هم که به پارک برای تفریح و آرامش می آیند، اینجا هم بیشتر شک میکنند که چه کار میکنند.
ما راهم که اگربگیرند از این خوش تیپی تبدیل به اسیرهای جنگی میشیم، موها تراشیده، لباس و کفشها را پاره میکنند. ولی باکی نیست.
 همینطور که صبحت میکردیم به سمت بالای پارک رفتیم چون آنجا خلوت تر بود و بچه ها برای رقص جمع میشدند. نشستیم، اطرافمان خلوات بود، نیم ساعت با بچه ها  صبحت میکردیم. شاهین گفت انگار امشب خبری نیست معمولا این وقتها اینجا هستند، ولی امکان داره به خاطر فیلم برداری در پارک مردم زیا د بودند. مسلماً گشت کمیته برای امنیت محیط حضور داشتند، وبه خاطرهمین بچه ها نیآمدند.
خودمان رقصیدیم، من هم رقصیدم. یک قسمت از رقص بریک دنس، روی زمین میرقصند که شهرام متخصص این نمونه رقص بود و به من هم یاد میداد. من روی چمن بهتر می تونستم برقصم تا در خانه روی زمین.
بعد ازکمی رقصیدن، شهرام  گفت بچه ها اینجا فعلاً هستند، اگر بخواهی میتونی بمانیم. گفتم  ترجیح میدهم برویم فردا باید سرکارباشیم. خداحافظی کردیم وبه طرف خانه حرکت کردیم. در راه شهرام خنده اش گرفته بود، گفتم واسه چی میخندی؟ گفت خیلی باحال میرقصیدی. این رقص زمینیت تاکتیکش در یک کار دیگه هم به درد میخوره گفتم به چه کاری؟!گفت میشه به جای غلطک برای صاف کردن آسفالت در جاده از تو استفاده کنند.گفتم شهرام خیلی خوش گذشت جای دوستم جعفر خالیست .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

نه درس زندگی از آلبرت اینشتین


1- کنجکاوی‌تان را دنبال کنید: “من استعداد به خصوصی ندارم. فقط به شدت کنجکاوم.
درباره چه چیزی کنجکاو هستید؟ دنبال کردن کنجکاوی‌تان راز موفقیت‌تان است. ۲- پشتکار با ارزش است: “نه اینکه من خیلی باهوش باشم؛ بلکه با مسایل زمان بیشتری می‌مانم.
تا زمانیکه به هدف‌تان برسید، پشتکار دارید؟ اینشتین می‌خواهد بگوبد، تمام ارزش تمبر پستی به این است که با تمام نیرو به چیزی بچسبد، تا اینکه به مقصدش برسد. مانند تمبر پستی باشید، مسیری را که آغاز کردید به پایان برسانید. به یاد بیاورید که در جایی دیگر اینشتین گفته بود، “من برای ماه ها و سالها فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. ۹۹ بار نتیجه اشتباه است. صدمین بار حق با من است.

۳- تخیل قدرتمند است: “تخیل همه چیز است. تخیل پیش نمایشی از جذابیت‌های آینده زندگانی است. تخیل با ارزش‌تر از دانش است.
آیا از تخیل‌تان استفاده می‌کنید؟ اینشتین می‌گوید تخیل با ارزش‌تر از دانش است. به یاد بیاورید که توماس ادیسون می‌گفت: “برای ابداع، به یک تخیل خوب و کپه‌ایی از آت و آشغال نیاز دارید.
۴- اشتباه کردن اتفاق بدی نیست: فردی که هرگز اشتباه نکرده، هرگز چیز جدیدی را امتحان نکرده است.
از اینکه اشتباه کردید، نترسید. اشتباه شکست نیست. اشتباهات می‌تواند شما را باهوش‌تر، سریع‌تر و بهتر کنند. در واقع شما زمانی موفق خواهید شد که دو چندان اشتباه کرده باشید.
۵- برای اکنون زندگی کنید: من هرگز به آینده فکر نمی‌کنم – آینده به زودی فرا خواهد رسید.
شما نمی‌توانید فورا آینده را دست خوش تغییرات کنید، بنابراین بسیار مهم است که تمام تلاش‌تان را برای “اکنون” وقف کنید.
۶- انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید: حماقت این است که بارها و بارها کاری یکسان انجام دهید و انتظار نتیجه‌ای متفاوت داشته باشید.
شما نمی‌توانید کاری یکسان را هر روز انجام دهید و انتظار تفاوت در نتایجش داشته باشید. به عبارتی، برای ایجاد تغییر در زندگی بایستی در خودتان تغییراتی ایجاد کنید.
۷- حماقت و نابغگی: “تفاوت بین حماقت و نابغه بودن در این است که نابغه بودن محدودیت‌های خودش را دارد.

۸- یادگیری قوانین و سپس بهتر بازی کردن: “شما بایستی قوانین بازی را بیاموزید. و سپس بهتر از هر فرد دیگری بازی می‌کنید.
دو کار است که باید انجامش دهید: ابتدا باید قوانین بازی را که می‌خواهید بازی کنید بیاموزید. درست است، خیلی هیجان انگیز نیست اما حیاتی است. بعدا، شما بهتر از هر فرد دیگری بازی خواهید کرد.
۹- دانش از تجربه می‌آید: اطلاعات، دانش نیست. تنها منبع دانش، تجربه است.
دانش از تجربه می‌آید. شما می‌توانید درباره‌ی کاری بحث کنید، اما بحث کردن فقط درکی فیلسوفانه از آن کار به شما می دهد. شما بایستی در ابتدا آن کار را تجربه کنید تا بدانیدش. چه کنیم؟ تجربه بیاندوزید. وقت‌تان را خیلی بابت اطلاعات نظری صرف نکنید، بروید و کاری انجام دهید تا تجربه‌ایی با ارزش را کسب کنید.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت ششم/کاردر تعمیرگاه ویادی از ترکیه)


ساعت 7 صبح بیدار شدم، هرکاری که میکردم یک ساعت دیگر بیشتر بخوابم نمیتوانستم. چون قبل ازخواب هیجان زیادی داشتم  که فردا زودتر فرا برسد و بروم تعمیرگاه شوهر خاله ام و پیش شهرام کار کنم. برای همین خواب سبکی داشتم بلند شدم و به کتابی که در کنارم گذاشته بودم نگاه میکردم .در همان لحظه مادرم مرا صدا زد و گفت چه شده که امروز سحرخیز شدی؟ مگرتعطیلات مدرسه ات شروع نشده؟ گفتم میخواهم چند روزی پیش پسر خاله شهرام کارکنم و بعدش چند روزی با جعفر به شمال میرویم. برای همین شوهرخاله را باید یه جوری راضیش کنم که ویلایش را به ما بدهد، مادرم گفت خب یک طرف قضیه را که داری روبراه میکنی ولی رضایت بابات را چطور؟ گفتم مادر جان تو راضی باشی تمام است. بابا به خاطر نگرانیها و بی تابیهای شما که اگر چند ساعت کنارتان نباشم شروع به بیتابی و نگرانی و اینکه پسرم الان چی میخوره؟ اتفاقی برایش نیفته و اینجور حرفها، به من اجازه نمیده وگرنه بابا که حرفی نمیزنه از خداش هم هست و بارها گفته بچه جان کمی به آینده و عاقبت خودت فکر کن،  دنبال یک شغل تخصصی باش. همیشه مثال زنده را برایم میزند که مثل شهرام باش. حالا این فرصت پیش آمده، بروم پیش مثال زنده تا نمرده. مادرم گفت تو به خاطر تعطیلات شمال است که  میخواهی بروی کار کنی نه اینکه علاقه به چنین کاری داشته باشی.  گفتم نه مادر عزیزمن طبق برنامه ریزی که کردم عمل میکنم، اول کار، دوم  تعطیلات در شمال.
به جعفر زنگ زدم گفتم چند روزی برای کمک به شوهر خاله ام به خانه آنها میروم و بعد کلید ویلا را میگیرم و با هم هماهنگ میکنیم چه زمانی به شمال برویم.
بعد از صبحانه به شهرام زنگ زدم گفت من الان دارم به تعمیرگاه میروم بابا خواسته امروز کمی زودتر بروم تو  هم مستقیم بیا آنجا. به طرف تعمیرگاه رفتم وقتی رسیدم شوهر خاله ام خوش آمد گفت، یک دست لباس کار که برایم آماده کرده بود به من داد تا بپوشم. رنگهایی که از بازار تهیه کرده بود را نشانم داد و گفت که آنها را توی قفسه کارگاه بچینم. بعد رو به من و شهرام کرد و گفت که امروز چند تا وقت ملاقات دارم، تو و شهرام توی تعمیرگاه هستید ومراقب باشید .من لباس پوشیدم و رنگ ها را سرجایش گذاشتم . شهرام وقتی لباس کار را به تنم دید گفت نگاه کن لباس آشخوری چه بهش میاد، بیا اینجا کمی رنگ به سرو صورت و لباست بریزم تا از آشخوری در بیایی کمی شکل نقاش بشی، خنده ام گرفت و گفتم لازم نیست معمولا استاد نقاش تمیز و مرتب است و شاگرد مثل توست که رنگارنگ است مثل رنگین کمان . خندید و گفت دارم این ماشین را برای نقاشی آماده میکنم. برای همین زیر بنایش که این بتونه هست را با دستهای ظریفت با سمباده آرام و با دقت سمباده بکش. برای این کار باید ورقه سمباده را مرطوب میکنی و روی کف دست بگذاری و یک گوشه اش را لای انگشتت نگه داری و بعد روی بتونه بکش. گفتم دستکش نداری این کاغذ سمباده دستم را زخمی میکند، شهرام گفت نه جونم یه کمی دست نرمت باید شبیه کاغذ سمباده بشه، دست کارگری.
 البته بعضی از جاهایی که بتونه ضخیم و کلفت روی ماشین زدیم، از دستکش استفاده میکنیم، ولی اینجور کار، باید با احساس دستت، صاف شدن بتونه را که با بدنه ماشین هم سطح میشود را تشخیص بدی که برآمد گی نداشته باشد. 
شروع به کار کردم بعد از ناهار، به شهرام گفتم تا چه ساعتی تعمیرگاه باز است ؟ گفت بستگی به کارمون داره ولی معمولا ساعت 7 عصر تعطیل میکنیم.  شروع به کار کردیم، شهرام روی ماشین دیگری کار میکرد، انگار رنگ میکرد ازش پرسیدم داری ماشین را رنگ میزنی؟ گفت نه،این آستراست که قبل از اینکه ماشین را رنگ کنیم میزنیم. در ضمن برای رنگ کردن ماشین، اتاق کوچکی  داریم که تمیزاست و نباید در آنجا گرد و خاک باشد. بعد از 2 ساعت کار، شهرام آمد و گفت یه استراحت کوتاهی میکنیم وبعدش آخرین کار را انجام میدهیم و بعد به خانه میرویم. شهرام در یخچال را باز کرد و پرسید چه میخوری؟ گفتم هرچه که داری،کوکا کولا ،کاندا، شربت، شهرام 2 تا بطری سبزرنگ آورد و گفت بفرمایید، گفتم این چیه؟ گفت نوشابه اسلامی، بدون الکل!گفتم نه مرسی، شهرام گفت تعارف نکن. من هم برای اینکه مزه اش را امتحان کنم قبول کردم. زیاد خوشم نیآمد، تلخ بود. شهرام گفت در پارتی ها از این میخوریم. گفتم شهرام شنیدم شراب خانگی هم مثل این بدمزه هستند. گفت ولی فرقش این است که الکل دارد و از لحاظ سلامتی هم قابل اعتماد نیست که چطوری درست کردند. شنیدم کسانی بودند که جانشون را از دست دادند. به خاطر ترکیبی که بوجودآمده بوده مسموم شده بودند.
بعد به کارمون ادامه دادیم و تا آخر وقت یک ضرب کار کردیم. در راه بازگشت به خانه شهرام به من گفت با یکی از دوستاش به ترکیه رفته بود، کاملا با اینجا فرق میکنه اکثر مردم مسلمان هستند ودر خیابان وکوچه صدای اذان میشنیدیم، مسجد بود ودر جای دیگر، دیسکو. در شهرهای کوچکش هتل های قشنگی که در کنار ساحل دریا بود ومسجد هم داشتند. در هتل مشروبات وجود داشت ولی همه چیز طبق قانون انجام میشه، کسی مزاحم کسی نمیشه، کسی به دلیل مزاحمت و زورگوی ویا دلیل های دیگر مشروب نمیخوره. مست شدنشون هم با کسانی که در ایران مشروب میخورند.مست میشند فرق میکنه،فقیر دارند ولی مردمشون خوش تیب ولباس های قشنگی به تن دارند.یه تعداد کمی من دیدم که حجاب داشتند. مردم با اراده خودشون انتخاب میکنند، چون جلوی چشمشون مسجد و دیسکو و مشروبات و کتاب های مذهبی است.حجاب و بدون حجاب که هرکس خودش تصمیم میگیره، مثل کشور ما از روی ترس مثل اسلحه ای که روی سرشون بگیرند که این کاررا بکن این را نخور توی این مکان نرو و همه اش با مجازات سروکار داشته باشی. سرت را درد نیآورم همه چیز برعکس اینجاست، در ترکیه  برای انتخاب گزینه های مختلفی دارند که شخص با دیدن و شناختن انتخاب میکند. اگر بخواهم تفاوتها را ویا مشکلات ایران را بگم حتی اگه  با ماشین کره زمین را دور بزنیم باز از بدبختی که به سرمون دارند میآورند کم گفتم .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت پنجم/تعطیلات تابستان و تمرینات رقص)



امتحانات آخر سال  با موفقیت گذشت. خیلی خوشحال بودم وتعطیلاتم هم شروع شد. به فکر مسافرت افتادم، به جعفر تماس گرفتم خوشحال بود امتحاناتش را هم با موفقیت گذرانده بود . گفتم برای تعطیلات یک هفته به شمال میرویم در ضمن شوهرخاله ام به خانه مون میآیند و من با او صحبت میکنم که ویلایش  رایک هفته به ما بدهد و به تو خبر می دهم. یک هفته دور ازخانه وخانواده، ببینیم میتونیم زنده بمونیم.  جعفر گفت البته، اگر شیرخشکمون را با شیشه پستونک بیاریم زنده میمونیم.

ساعت 5 بعد از ظهربود که مهمانها مون آمدند. پسر خاله ام که اسمش شهرام است، با هم صمیمی هستیم خیلی توی مد لباس و آرایش موهست. خیلی به خودش میرسه، ورقاص معروفی است و به طور پنهانی، به چند تا از دوستانش آموزش رقص میده ودر مسابقات رقص، البته غیر قانونی به صورت مخفیانه شرکت میکنه. وقتی به خانه ماون میآد به اتاق میریم ومن موزیک میگذارم وبا هم میرقصیم.
دوره ای بود که آهنگ ورقص خارجی مد شده بود. رقص مایکل جکسون /بریک دنس/که مورد علاقه مون بود.من بلد نبودم و از شهرام خواهش میکردم به من یاد بده. شهرام به من گفت چه خبر هنوز زنده هستی. لبخندی زدم بله تا پسر خاله ای مثل تو دارم غمی نیست. به خاله و شوهرخاله ام خوش آمد گفتم و بعد با شهرام به اتاقم رفتیم. طبق معمول نوارش را هم با خودش میآورد. توی ضبط صوت گذاشت وشروع به رقصیدن کرد وتکنیکهای رقص را نشانم میداد و من هم تکرار میکردم. سرمون گرم تمرینات رقص میشد من زیاد در آغاز بلد نبودم و سعی میکردم تکنیکش رو یاد بگیرم. به من گفت به جای بالاوپایین پریدن، به من نگاه کن، مگرمی خواهی ورزش طناب بازی کنی یا کلاغ پر؟  من گفتم رقصیدن که دیگه این همه ادا واطفار نداره ، لباس ودستکش مخصوص رقص، مهم  قر دادن است، اونوقت قر توی کمرت موج میخوره رقص روی حالت بدنت مینشینه و تکان بدی رقصیدنت میگیره. مثل اسب سواری که مهم اینه که سوار اسب بشی، و وقتی سوار شدی اسب خودش حرکت میکنه. شهرام نگاهی به من کرد وخندید و گفت تو سوار اسب؟!! تو الاغ را سر و ته سوار میشی چه برسه به حرکت دادنش و بعد مثل فیلسوفها هنر رقص را تفسیر میکنی؟! هر دو از خنده غش کردیم. شهرام در ادامه گفت رقص هنریست که بعد از یادگیری حس و درک آن در شنیدن موزیک تو را به طرفش میکشه، رقص هنر زیبایست وقتی این هنر را یاد بگیری تو را قالب خودش میکنه. حرکات رقص در وجودت و احساساتت ودر حرکت بدنت موج میخوره ،یعنی با حس قشنگ و با صدای موزیک زیبا که در فضای اطرافت پخش میشود مثل موج دریایی که موج سوار بر روی آن شناوراست. به یکباره گفتم بس است آقا به من میگویی انقدر فیلسوف بازی در نیآر حالا خودش شناورشده یا غرق شده در فلسفه. خندید و گفت شاهرخ اگر رقص را دوست داری باید موزیک را هم دوست داشته باشی. لباس مخصوص نیاز نیست، مهم اینه که خجالتی نباشی.  اگراز موزیک خارجی خوشت نمیاد، آهنگ آهنگران را بزار و برقص.
به شهرام گفتم از جشن ها که میروی همان پارتی، برایم توضیح بده از محیطش،در همان لحظه مادرم صدا کرد شام حاضر است بیایید. شهرام گفت بعداز شام برایت توضیح میدهم. آمدیم و نشستیم سرسرفه، شروع به خوردن شام کردیم. شوهرخاله ام به من گفت خدا را شکر با موفقیت امتحاناتت را گذراندی، تبریگ میگم. اگر دوست داشتی درطول تعطیلاتت بیا پیش ما کنار شهرام کارکن ، گفتم چشم خوشحال میشم. حتما زمانش را با شهرام هماهنگ میکنم.
بعداز شام به طرف اتاقم رفتیم در ضمن شوهرخاله ام تعمیرگا ه ماشین داشت که کارش نقاشی ماشین بود و شهرام دیگه مثل استاد، خودش همه کار را انجام میداد و پدرش می خواست بازنشسته بشه و به این دلیل دنبال یک همکاری برای شهرام بود. وقتی وارد اتاق شدیم شهرام گفت من ودوستانم تنها تفریحمون جمع شدن در کنار هم و شنیدن موزیک و رقصیدن است و همین برنامه اگر گشت کمیته و نیروهای پایگاه بسیج ما را بگیرند هر کداممون یه بلایی سرمون میآورند که به سراسیران عراقی هم نیاوردند. پارتی ها را به مناسبت تولد دوستان ویا مسابقه رقص با بچه های محله دیگربرگزارمیکنیم. ولی باید خیلی مراقب باشیم که در مکانی این پارتیها برگزار بشه که امنیت داشته باشه. معمولا  خانه های ویلایی از لحاظ امنیت بهتراست. و باید مراقب همسایه ها و افراد رهگذر هم باشی، خلاصه در یک کلام، با ترس و لرز پارتی میگریم.
بیشتر جمع مارا پسرها تشکیل میدهند ولی در بعضی پارتی ها دخترها هم هستند ودر مسابقات هم شرکت میکنند. در این محیط ها بیشتر به خاطر عشق به موزیک و رقص است که با تمام وجود و با شادی دور هم جمع میشیم و محیط سالم است. پارتیهای مختلفی هست، یک گروه هستند که در پارتیها دور هم جمع میشند و مشروب میخورند و میرقصند، گروهی هم دور هم مواد میکشند و جشن میگیرن. ولی گروهی هم هستند مثل ما که فقط به خاطر علاقه به رقص و موزیک دور هم جمع میشوند و مسابقه میذارن. ولی از دید کمیته همه این کارها یعنی مشروب خوردن یا مواد کشیدن ویا موزیک گوش کردن و رقصیدن ممنوع است وهمه اینها را فساد میدانند و مجازات داره. من با شهرام قرار گذاشتیم که دفعه بعد که به پارتی دعوت شد، من را هم با خودش ببرد.