۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

بازگشت ونگاهی دیگر به زندگی



هرانسانی درمسیر زندگیش با اتفاقاتی  روبرو میشود. که باعث میشه مسیر زندگیش تغییر کند. میخواهم واقعیتی از آنچه که در زندگی گذشته ام پیش آمده، برای شما عزیزان بازگو کنم .وقتی که بچه بودم مثل بچه های دیگربازی کردن را دوست داشتم، همیشه در این سنین بچه ها در دنیای خودشون شهربازی دارند وهمبازی. فرقی نمیکنه ازکدام طبقات جامعه باشند، بازی و شادی را در همه جا پیدا میکنند. وقتی به دوران نوجوانی میرسیم تنها روش بازی کردن عوض میشه وگردش و تفریح هم بیشتر میشه. دوران نوجوانیم دوست داشتم بیشتر اوقات با دوستانم باشم وبا هم به گردش وتفریح برویم وبا آنها صحبت کنم.سعی میکردم در میان دوستانم کسی را انتخاب کنم و بیشتر با او همصحبت شوم که مورد اعتماد باشد. ولی همیشه در دو راهی قرار میگرفتم که کدامیک ازدوستانم بیشتر مورد اعتماد است ؟ احساس غریبی وگمشدگی  میکردم وانگارازچیزهایی آنقدر فاصله دارم که نمیدانم چگونه این مسافت را به هم نزدیک کنم.هروقت که در جستجوی یکی ازدوستانم در میان دیگر دوستانم بودم با مشکل بر طرف میشدم تا اینکه به این نتیجه رسیدم که با هرکدام از دوستانم تک تک تفریح بروم وهمصحبت باشم تا شناخت لازم را پیدا کنم. آنوقت انتخاب آسانتر میباشد. بعد از گذشت مدتها نتوانستم به نتیجه ای برسم. از خودم میپرسیدم چرا؟! با داشتن چند تا  دوست  انتخاب کردن که اینقدر نمی تونه سخت باشه! انگار باید در همین دوران نوجوانیم این انتفاق بیفتد فردا که بزرگ بشوم، تشکیل خانواده ومسئولیت زندگی فرصتی برایم نمیگذارد. بعد ازمدتی یکی از دوستانم که خیلی از دیگران به من نزدیک بود رابطه دوستیم با او بیشتر شد واورا به عنوان دوست صمیمی وقابل اعتمادم انتخاب کردم وبیشتروقتم را با او میگذراندم. در ابتدا احساس آرامش وخوشحالی داشتم که اینچنین دوستی را که درفکرم بود پیدا کردم. رابطه خوبی با هم داشتیم.اما بعدازچند ماهی دوباره همان فکرو احساس قبلی به سراغم آمد. هر روز روحیه ام ضعیفتر میشد ویکجوری این انگیزه را درخودم نادیده میگرفتم تا اینکه به مرور زمان با این شرایط عادت کردم. هرچند که بعضی اوقات با خودم درگیر میشدم ولی ترجیح میدادم فراموش کنم. روزها میگذشت ومن با شرایط زندگی سرگرم بودم.  به سنی رسیدم که خودم رابرای یک زندگی شخصی ومستقل شدن آماده میدیدم. احساس میکردم که به سفری میخواهم بروم در دنیای جدیدی که در آن زندگی جدید و مردم جدید میباشند. منظور ازجدید؟، متفاوت بودن بود. یعنی روی پای خودم ایستادن، دوراز خانواده. که این اتفاق برایم افتاد و به خارج از کشورمهاجرت کردم. وقتی خودم را تک وتنها دیدم غمگین شدم ولی خودم را دلداری میدادم که شاید باعث اعتماد به نفسم بشود. بعد ازمدتی  شرایط زندگیم در کشوری که زندگی میکردم مرا سرگرم و مشغول کرد. با کار و تحصیل شرایط زندگی برایم در اینجا راحت تر شد و این باعث آرامش در درونم شده بود.تا اینکه در روزی خاطره زندگی کودکی ام جلوی چشمم آمد به همراه احساس دلتنگی همیشگی. در آنروزها درجستجوی دوستی بودم ولی نتوانسته بودم به این ارزویم برسم و همین مسئله مرا دوباره نگران کرد. به خودم میگفتم حال در اینجا چگونه میتوانم به نتیجه ای که درکودکی و نوجوانیم نرسیدم، برسم. با افراد زیادی از کشور های مختلف و مخصوصا هموطنانم در اینجا آشنا شده بودم ولی دیگر آن انگیزه را نداشتم که به دنبال دوستی واقعی بگردم وحال یکدفعه با به یاد آوردن آن خاطره دوباره علاقه مند شدم. مدتها گذشت ولی موفق نشدم دوستی را که در انتظارش بودم پیدا کنم. بعد از آن باز هم نا امید شدم وترجیح دادم این مسئله را فراموش کنم وبا همین دوستانی که داشتم با اخلاق و خصوصیات متفاوت روابطم را حفظ کنم. روزها میگذشت ودرتنهایی خودم به فکر فرو میرفتم، چه چیزی را باید در زندگیم یاد بگیرم که درس زندگیم باشد.به دلیل مشغولیت کاری و کمبود  وقت آزاد، دیگرزیاد با دوستانم نبودم.  تمام وقت کار میکردم وخسته به خانه میآمدم. زمان به سرعت میگذشت واتفاقات زیادی برایم می افتاد .تا اینکه روزی اتفاق عجیبی افتاد. آن دوستی را که در انتظارش بودم پیدا کردم. بنا بر شرایط شغلی ام با شخصی اشنا شدم که با وجود اینکه او را نمیشناختم، احساس اشنای غریبی نسبت به او داشتم. در یک لحظه احساس کردم شخصی که با تمام وجودم درجستجوی او در طول این مدت بودم را یافته ام. دل بی قرارم آرام گرفت. هر چه بیشتر با او در ارتباط بودم بیشتر مطمئن میشدم که او همان دوستی است که سالها در جستجویش بودم. دوستی ما بیشتر و صمیمی تر میشد.ومن احساس شادی میکردم که داشتن دوست واقعی چقدر ارزش دارد.....