۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

خاطرات شاهرخ(قسمت هیجدهم،صحبت با سلیم/روابط دوستی،کریسمس)


نزدیک یک ماه به عید کریسمس مانده بود. در شهری که زندگی میکنم از یک ماه قبل خیابانها را چراغانی میکنند. تمام فروشگاهها با تزیینات مخصوص کریسمس آراسته شده اند. در کوچه ها وخیابان ها خانواده ها با فرزندانشان برای خرید کریسمس با خوشحالی از این مغازه به مغازه دیگرمیروند. خوشحالی وشادی در چهره های همه دیده میشود.  در این مراسمها نه تنها رنگ و فضای محیط عوض میشود، بلکه شادی را در چهره مردم میتوان مشاهده کرد.این ایام برای مردم اینجا خیلی دوست داشتنی است. با ساز و موزیک سنتی عیدشان را در خیابان ها برگزار میکنند....
افرادی هم لباس بابانوئل به تن میکنند و در خیابانها به بچه ها شیرینی میدهند. بابانوئل یک شخصیت تاریخی وداستانیست که درفرهنگ کشورهای مسیحی وغربی است. بابانوئل عمدتا چاق وبا ریش بلندوسفید وبا لباس قرمزکه در روز کریسمس ویا قبل ازآن برای بچه ها هدیه میآورد...

صبح که از خواب بیدار شدم زنگ تلفن زده شد. یکی از دوستانم بود که اسمش سلیم است. بعداز احوالپرسی قراری گذاشتیم که باهم برای خرید به بازار برویم. سلیم اهل کشورفرانسه بود. پدرش مسلمان ومادرش مسیحی  وسیاهپوست است. خیلی مهربان وخوش صحبت است . بعداز دوساعتی با هم به مرکز شهررفتیم. خیابان ها و پاساژ ها شلوغ بود. مردم  شاد و خندان با فرزندانشان در حال خرید بودند. دوستم سلیم گفت نگاه کن مردم چقدر خوشحالند و این روزها برایشون مهم وارزشمند است. گفتم بله جذابیت وصمیمیت در روابط دوستانه مردم در رفت وآمد خیابانها وفروشگاه ها هم مورد تحسین است ودر برگزاری این مراسم  همه با هم در شادی ورقص سهیم هستند. سلیم گفت نقطه مشترک انسان ها با وجود این روزها مشخص میشود و معنا ومفهوم میگیرد. نگاه کن به اطرافمان ازهرنژادی وجود دارد.خیلی زیباست وقتی میبینی ازهررنگ ونژادی درکنارهم با خوشحالی زندگی میکنند وهیچ انسانی با هر رنگی که هست احساس حقارت نمیکند .گفتم بله واقعاً رنگهای مختلف انسانها در کناریکدیگر مثل تابلونقاشیست که با رنگ های مختلف نقاشی شده. سلیم گفت آفرین شاهرخ جان روابط دوستی تنها از نزدیک نیست که پیش هم باشید تا دوست شوید امروزه میتوان از راه دورارتباط سالم وروابط دوستی صمیمانه را از طریق اینترنت انجام داد که چه بسا از روابط دوستی نزدیکان هم محکمتر میباشد. درادامه صحبت به پاساژی که در مرکز شهر است رفتیم وتعدادی مغازه های لباس فروشی را نگاه کردیم. بعدش به طرف میدان شهررفتیم. درخت بزرگی که به آن تزئینات کریسمس وصل کرده بودند ودروسط میدان گذاشته بودند در آنجا خودنمایی میکرد. بر روی یکی از نیمکتی هایی در میدان شهر وجود داشت نشستیم. سلیم گفت در ایران عیدی که دارید 13 روزتعطیل میباشد. اینجا فقط 3 روز است پس جشن شما طولانی تر است. گفتم 20 سال پیش که ایران بودم را به یاد دارم. تعداد فامیلها و آشنایان اینقدر زیاد است که تنها برای دیدن همه آنها در این ایام  حتی این مدت هم کم است ولی دلیل اصلی اینکه برای نوروز 13 روز تعطیل میباشد چیز دیگری است و برمیگردد به آداب و رسوم قدیمی. اما در این دوران این رفت وآمد ها باعث آزردگی ورنج برای خانواده های فقیر میباشد.  چون چشم هم چشمی، پٌزدادن که کدام بهتر توانسته مراسم عید را برگزار کنه، ومشکلات دیگر.. ولی امروزه در ایران به جای جشن و تزئین خانه برای بسیاری از خانواده ها همچون مراسم عزاداری است زیرا فرزندانشان را در تظاهراتهای مخالف رژیم از دست داده اند و یا خانواده هایشان در زندان هستند و به جای تزئینات سال نو،  قاب عکس های عزیزانشان را که از دست داده اند برروی  دیوارهای منزلشان نصب کردند. دولت مخالف این مراسم است چون اصلاً با مراسم های خودشون جور درنمیآید. زیرا به قول خودشون باید لباس عزا برتن کنی وبه سروکله ات بزنی همچون مراسم مذهبی. شادی وخوشحالی مردم را گرفتند وبه جایش نه تنها عزاداری برای 12 امام را ،بلکه از فرزندانشان ونوه ونتیجه شان را درروزهای سال تعیین کردند. سلیم کمی از این مراسم مطلع بود، چون پدرش مسلمان بود. ولی هرچند مسلمانی در هر کشوری قانون خودش را دارد و قوانینی که در ایران است دست همه را از پشت بسته. سلیم گفت پس با این اوصاف مردم تمام سال را با غم واندوه میگذراند. گفتم بله تازه مشکلات جامعه و خانواده ومحدویت آزادی مردم هم است چه از طرف خانواده برای مثال دختری که پدر وبرادرش مثل مامور انتظامی ایستادند و مانع آزادی او گشته اند و چه خود ماموران دولت که با باتوم بر سرشون میزنند. من اتفاقاتی که در ایران میگذرد را از طریق اینترنت میخوانم و آنقدراین رژیم دیکتاتورستم میکند که نه تنها متعرضین در خیابان فریاد میزنند، بلکه نامه های زندانیان سیاسی را هم درسایت ها میخوانم که متاسفانه چه به سرشون میآورند. این دولت دیکتاتور همچون کبکی است که سرش  را زیر برف کرده و فکر میکنه هیچکس از جنایتهاشون خبردار نمیشه. وبلاگ های دوستانی که از وضعیت ایران مینویسند را میخوانم. در یکی از وبلاگها  داستانی در مورد یک جوان ایرانی به نام کسری که وضعیت زندگیش با خانواده اش ودوستانش نوشته میشود را میخوانم وبعدش فکر میکنم که در چنین خانواده هایی که کم هم نیستند، فرزندان نه تنها قربانی  قوانین دولتی هستند بلکه در خانه هم که دورازچشم نظام دیکتاتوری است اگر بخواهند نفسی بکشند با پدر ویا مادری که ذوب شده ولایت است روبه رو میشوند. مثل این جوان نازنین کسری وخواهرش معصومه که پدرشان با تمام سختگیریهایش جدیداً به فکرقوانین جدید و سخت تری در خانه شان هست.خدا صبری به کسری این جوان نازنین بدهد...... 

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

خاطرات شاهرخ (قسمت هفدهم، صحبت با توماس / تورم، نگاهی دوباره به دنیایمان)



  دریکی از روزهای پاییزی در خانه  نشسته بودم وتلویزیون را روشن کردم. طبق معمول کانال ها را عوض میکردم که یکباره دریکی از کانالهای آشپزی، غذای ایتالیای را آموزش میداد. به نظرم جالب آمد، در حال تماشا بودم که  تلفن زنگ زد. دوستم توماس بود. بعدازاحوالپرسی گفتم دارم برنامه آشپزی نگاه میکنم . توماس گفت پس باید حرفه ای باشی وعلاقمند به آشپزی که برنامه آشپزی نگاه میکنی. گفتم تا حدی بلدم البته تنهایی حوصله میخواد ولی اگر مهمانی دعوت کنم حوصله درست کردنش هم بوجود میآید، ویا اگر شکمم سروصدا کنه مجبور میشم یک غذایی درست کنم. اگر دوست داشته باشی غذای ایرانی برایت درست میکنم. توماس با خوشحالی پذیرفت وقرار گذاشتیم که فردا شب به خانه ام بیاید.....
صبح از خواب بیدارشدم وکارهای در خانه داشتم که باید انجام میدادم. بعدازظهربرای خرید به سوپرمارکتی که در
نزدیکی خانه ام بود رفتم وموادی که برای غذای شب لازم داشتم را خریدم وشروع کردم به درست کردن غذای ایرانی ...... 
ساعت هفت عصر بود که توماس آمد . گفت باید غذای خوشمزه ای شده باشد. گفتم تو که هنوز نخوردی، گفت از بووعطری که در فضای خانه پیچیده اینطور تشخیص دادم. لبخندی زدم و با هم میز غذا را آماده کردیم. به توماس گفتم برای خوردن برنج ازقاشق استفاده میکنیم. لبخندی زد وگفت ما با چنگال میخوریم. تنها برای خوردن سوپ مجبوریم که ازقاشق استفاده کنیم. خندیدم و گفتم توماس با چنگال نصف یک بشقاب راهم تمام نکردی که میبینی من دو تا بشقاب برنج تمام کردم.  اگر میخواهی میتونی با چنگال بخوری بعدش میفهمی که چقدر عقب افتادی:) خندید وگفت مگردر خوردن غذا مسابقه میگذاری:) شروع به خوردن کردیم. قرمه سبزی با برنج بود. خوشش آمد وگفت خیلی خوشمزه است به نظر میآید که در ایران برنج زیاد میخورند همراه با گوشت مرغ و ماهی....ما به جای برنج از سیب زمینی زیاد استفاده میکنیم. گفتم غذاهایی هم داریم که با سیب زمینی درست میشه، ولی بیشتر غذاهای ایرانی با برنج است. اما درایران در حال حاضر متاسفانه، تهیه مواد غذایی به علت تورم و گرانی، برای مردم بسیار مشکل شده.
توماس مرد با احساس و بامحبتی بود که خیلی دوست داشت با فرهنگ وتمدن کشورها آشنا بشه. برای همین سالی دو یا سه بار مسافرت میکرد ومیگفت حس قشنگی به من دست میده. تفاوت رنگها، مردم وغذاها ولباسهایشون و زبانشان مرا شاد میکند.
 بعدازاینکه غذا خوردنمون تمام شد، قهوه درست کردم ودر سالن پذیرایی نشستیم. توماس گفت خیلی دوست دارم در این سفرهایم به ایران هم سفر کنم. لبخندی زدم وگفتم، امیدوارم  روزی که به ایران سفر میکنی، مثل دیگر سفرهایت خاطره قشنگی با خود همراه داشته باشی. توماس با تعجب به من نگاه کرد!و گفت انگاربرای یک توریست هم جای دیدن نداره! گفتم داشت یک روزی ولی امروز،آه  ..... چه بگویم........ ؟؟؟ بعضی از مردم ایران، نان خشک هم برای رفع گرسنگی شان ندارند. من وقتی نوجوان بودم بیشتر وقتم بعد از مدرسه یا در تعطیلات در صف مرغ و گوشت وشیر وتخم مرغ به عنوان کپونی که یک سهمیه بندی بود در ماهانه ساعت ها  می ایستدم، البته آزادش هم بود، ولی با مخارج مالی که پدرم با پنچ فرزند داشت تهیه این اجناس به صورت آزاد در توانش نبود. ولی باز میتوانستیم دریک هفته یا ده روز، یک مرغ را یک خانواده هفت نفره بخوریم. ولی به اطمینال میگویم خانواده هایی هستند که یک ماه ویا بیشتر رنگ مرغ وگوشت را نمیدیدند. توماس گفت چرا؟! گفتم فقر، نداری، بیکاری، گرانی، تورم.درآمد کارگر،نه تنها ثابت است، بلکه پایین تر هم میآید.تورم در ایران قابل مقایسه با اینجا نیست اینجا هرچند سال یکباردولت نرخ تورم را بالا میبره،به خاطر ارزش واحد پولشان،ولی در ایران به خاطراختلاس ونبود ثبات اقتصادی وحتی موارد سیاسی قیمت ها یک شبه چندین درصد بالا میره،  من دراین چند سالی که اینجا زندگی میکنم، میبینم اکثر مردم، برای فراهم کردن خوراک و پوشاک مشکلی ندارند. ولی در ایران اختلاف طبقات بسیار است. توماس گفت در اینجا نرخ جنس ها طبق درآمدها برنامه ریزی میشه. یک کارمند معمولی را هزینه پرداخت زندگیش را حساب میکنند. و یا یک بیکارچقدر ماهانه باید حقوق بگیرد با هزینه ای که داره وقیمت کرایه خانه، خورد وخوراک  را حساب میکنند. به همان اندازه بهش حقوق بیکاری تعلق میگیره. تازه درصد تورم در دو وسه سال را یکباردرصد  خیلی کمی بالا میبرند وبه همان اندازه درآمدها را نیز بالا میبرند. مگردر ایران اینگونه نیست؟ گفتم اصلا اینگونه نیست،یکدفعه درصد تورم بالا میره ،وفروشندگان هم که ضررنکنند قیمت ها را بالا میبرند.ودرنتیجه سختی و مشکلاتش برای مردم میشود. هستند کارگرانی که حقوق چندین ماهشان پرداخت نشده،توماس گفت پس این مشکلات برای دولت هیچ دردسری نداره،گفتم این توضیحاتی که تو دادی توی سیستم جمهوری اسلامی معنا نداره. البته توی سیستم خودشون جد در جدشون را حساب بانکی برایشون باز میکنند. توماس خندید وگفت پس این دولت دشمن مردمش است به جای اینکه خدمتگذارشان باشند! در اینجا هرشهروندی که زندگی میکند، مشاوری از خود شهرداری منطقه اش دارد.که هر مشکلی داشته باشندبه مشاورانشان مراجعه میکنند. کمک مالی، کمک مشکلات خانواده گی و غیره وهرنارضا یتی که یک شهروند دارد میتواند به مقامات دولتی شکایت کند .ودر ادامه گفت البته این را هم اضافه کنم که در اینجا هم مشکلات خاص خودش هست و نمیتوان گفت که سیستم اینجا صددرصد صحیح و یا بهترین است، اما به طور کل با توضیحاتی که از تو در رابطه با ایران شنیدم و اخباری که خودم دنبال میکنم، میتوانم بگویم که تفاوت بسیار زیادی در این زمینه است.

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

خاطرات شاهرخ ( قسمت شانزدهم ، نگاهی دوباره به دنیای مان|صحبت با توماس،راه حل مشکلات)



دریکی از روز های تابستان، وقتیکه صبح از خواب بیدار شدم پنجره های اتاقم را باز کردم. هوای تازه وصدای پرندگان مرا بیشتر سرحال آورد. آمدم در آشپزخانه چای درست کنم که تلفن زنگ زد. دوستم توماس بود. از من خواست که اگر وقت دارم با هم قدمی بزنیم. با خوشحالی پذیرفتم و بعد ازیک ساعت همدیگر را ملاقات کردیم. به طرف دریاچه ای که در نزدیکی خانه مان بود رفتیم. جای بسیار قشنگی است. دورتا دور شهر دریاچه قرار دارد و ساحلی  که برای پیاده روی عالیست وهمینطور برای دوچرخه سواری . منظره قشنگی است وقتی آفتاب غروب میکند، مرغابی ها وقوها در آب کنار ساحل شنا میکنند.  در حال قدم زدن بودیم که توماس گفت شاهرخ ایران جای که زندگی می کردی چگونه محیطی بود؟ گفتم زمانیکه من در ایران زندگی میکردم، آن روزها خیلی مشکل بود، ولی حال اصلا ً قابل تحمل نیست. خیلی تغییر کرده، وضعیت بدتر از قبل شده. البته الان هرچند که در ایران نیستم ولی بوسیله کسانیکه تازه از ایران خارج شدند و با آنها آشنا شدم، توضیحاتی درباره وضعیت کنونی ایران را گفتند. در ضمن از طریق رسانه های خبری وشبکه های اینترنتی تمام اطلاعات را با خبر میشم. هر روز در حال تغییر است، بدتر از روزهای قبل. فقر وگرسنگی، اکثریت جامعه را در برگرفته. توماس گفت تا آنجائی که من اطلاعات دارم سرمایه و منابع کشور ایران ازنفت وگازوتولیدات صنعتی وکشاورزی است و چیزی کم ندارند، پس چرا باید مردم گرسنه باشند؟! چرا باید کسی برای یک لقمه نان در خیابان  گدائی کند؟ درخبری شنیدم که احمدی نژاد گفت در ایران ما گرسنه نداریم، فقیرنداریم؟! گفتم توماس غارتگری و دزدی در ایران زیاد است. حق وحقوق مردم را میخورند. میدانی اگرازمنابعی که در ایران وجود دارد دزدی وغارت نکنند، این کشور قادر خواهد بود هر خانواده را تامین کند. ولی افسوس که دزدان در لباس خدمتگذار مردم در حال بلعیدن هستند. توماس گفت در کشور ما گرسنگی وجود ندارد. کسی در خیابان  گدائی نمیکند. همه کس دارای حق وحقوقی هستند حتی آن کسانیکه کار نمیکنند ماهیانه حقوقی را ازصندوق دولت دریافت میکنند، ویا کسانیکه بیمار هستند. حتی فرزندان هم کمک مالی میشوند یعنی همه کس دارای حقوق هستند. کشور ما از لحاظ سرمایه کشوری سطح پایین است ولی درآمدی که داریم بین همه  تقسیم میشه . گفتم بله بعداز 20 سال زندگی در اینجا همه سیستم دولتی و مردمی را آموختم. حتی یک درصد هم قابل قیاس با ایران نیست. واقعاً جای تاسف است آنچه که در ایران میگذرد. فقر و گرسنگی کمترین درد و حادثه بر مردم است. مردم ایران نه تنها امنیت وتامین مالی ندارند، بلکه حتی در خانه شان هم امنیت جانی ندارند، چه برسد دربیرون ازخانه. دراینجا کشورتان حصار و دیوار اطراف خانه ها اصلاً وجود ندارد. دور تا دور خانه درخت وگل کاشته شده .به راحتی میتوان درحیاط خانه ها وارد شد و گاهی اوقات خانه هایی میبینم که پارکینک ماشین درکنار حیاط خانه باز است در شب، ولی کسی چشم به مال دیگری نداره ولی ایران دور تا دور خانه دیوار که چه عرض کنم دوربین وآلارم وهزارچیز دیگر وجود داره، بازامنیت نیست. تنها نگرانی مادیات نیست که به غارت میبرند، حتی روز روشن مردم را میربایند چه برسه به شب! توماس گفت این حرف های که میزنی توی فیلم های جنایی هم وجود نداره، کابوس داری تعریف میکنی؟!هر چند که کم وبیش از وضعیت ایران خبر دارم. اینجا شب و روزش مردم در امنیت کامل هستند. شب یک دختر تنها اگر بخواهد قدم بزند خیالش راحت است که اتفاقی نمیوفته خیلی ها در شب قدم میزنند. تنهایی یا با کسی دیگرو جای نگرانی وجود نداره. درحال صحبت بودیم که 2 دختر جوان در حال دویدن بودند در کنار ساحل که من گفتم توماس نگاه کن در ایران ورزش کردن درسالن هم برای جوانان دختر احساس امنیت وجود نداره،چه برسه در محیط باز،آن هم دویدن در لباس ورزشی. اینجا کسی توجه نمیکنه کسی در حال دویدن است، ولی در ایران آزار و اذیت در نگاه و متلک گفتن وجود دارد. چند قدمی که رفتیمم، رسیدیم به اسکله ای که قایق های زیادی در آنجا بود. اهالی منطقه قایقهای شخصی خودشان را در این اسکله میگذارند. گاهی اوقات به اینجا میآیم وبه قایق ها نگاه میکنم. به توماس گفتم نگاه کن، صاحب قایقها خیالشون راحت است، اینجا پارک کردند ودر خانه شان هستند.اگر کسی بخواهد این قایقها  بدزدد، به راحتی میتواند. بعد از کمی ایستادن و نگاه کردن به قایقها، برگشتیم به سمت خانه ودر نزدیکی خانه توماس گفت شاهرخ ما به عنوان انسان آزاد در اینجا  زندگی میکنیم، امیدواریم که کشورتان یک روزی مردمش بتوانند یک زندگی راحتی داشته باشند. همه ما در یک سیاره زندگی میکنیم، پس چرا باید اینقدر فرق باشه ؟!یا اینکه آن کسانی که باعث خرابی هستند موجودات دیگری هستند!یا راه حلی از برای مشکلات وجود دارد؟

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت پانزدهم / صحبت با توماس دوستم ،فرق واختلاف )




در حال نوشتن خاطراتم بودم که به یکباره زنگ در به صدا در آمد. دوستم توماس پشت در بود. دعوتش کردم که داخل خانه بیاید و او هم پذیرفت. نشستیم واز من پرسید به نظرمیآید در حال مطالعه بودی؟ گفتم داشتم خاطرات دوران نوجوانیم که در ایران بودم را مینوشتم. توماس گفت خیلی مشتاقم که اگر دوست داری کمی از خاطراتت را برایم تعریف کنی. گفتم البته، یادآوری خاطرات و بازگو کردنش در هر شرایط که باشه، تلخ وشیرین، یادبودی از هر انسانی میباشد. کتاب زندگی انسانها میباشد که مرور آن حس جدیدی به انسان منتقل میکند. توماس از من خواست که این قسمت از خاطراتم را که نوشتم برایش بخوانم من هم با خوشحالی گفتم با کمال میل. راحت تکیه بده و قهوه هم که جلویت است بنوش وبشنو خاطراتم را.......
قبل از خواندن خاطراتم، کمی از حال و هوای آن روزهای ایران و زمان جنگ برایش توضیح دادم و بعد شروع به خواندن این قسمت از خاطراتم کردم.

وقتی من ودوستم جعفر وارد پادگان شدیم انگار وارد منطقه جنگی شدیم. صدای نوحه و رفت آمد جیب ها و کامیونها و گردوخاک روی سروصورت نفراتی که سوار ماشینها بودند را گرفته بود. صدای مسئولین که میگفتند پیاده شوید و در حین پریدن از ماشین تعدادی دیگرسوار میشدند. من به جعفر نگاهی کردم و گفتم اینجا را نگاه کن چه جوی گرفتتشون. به اطراف نگاه میکردیم مراقب بودیم توی این شلوغی اتفاقی نیفته، چیزی به ما اصابت کند وجانمان را از دست بدیم که همانجا بر روی در بزرگ پادگان عکسمان را بزنند به عنوان جانباخته. در همان لحظه شخصی آمد و گفت خوش آمدید من مسئول راهنمای شما به قراگاه صدیق هستم. در ضمن سروصدا وشلوغی امروز به خاطر مانوری که برادران انجام دادند، است.  گروهی که الان مشاهده کردید برای پاک سازی منطقه حضور داشتند. هرروزاین صحنه ها را نداریم. به جعفر گفتم خدا را شکرکه هرروز اینطوری نیست، وگرنه حتما تلفاتی را در بر داشت . پس این گردوخاک بر سروصورتشان، خونه تکونی بود.  در همان لحظه وارد چادر بزرگی شدیم، نشستیم و منتظر فرمانده اصل شدیم.  یکی از جوانان در کنارم نشسته بود که گفت به نظر میآید شما اولین بار است که اینجا میآید، گفتم بله، به نظرمیآید شما دومین بارتون است. لبخندی زد و گفت خیر، چهارمین بارم است که اینجا میآیم. که در هر دوره، آموزشهایی  داشتم، از جمله، رزمی ،شناخت منطقه جنگی وعملیاتها، آموزش سلاح جنگی وشرکت در عملیاتی که مشابه خط مقدم جبهه  است. جعفر گفت در این عملیاتها تیرها و مهمات مشقی است؟! خندید و گفت البته وگرنه هر روز نیروهای جدیدی باید ثبت نام میکردند. این دوره ها یک ماه است که بعدش مدرکی میدهند وآنوقت حاضر هستید برای اعزام شدن به جبهه. در همان لحظه گفتم پس شما الان که چهارمین بارتون است هنوز تمام نکردید این دوره را، گفت تمام کردم ولی داوطلب میآیم. من در پایگاه های شهری در خدمتم. جعفر گفت پس شما رزمنده شهری هستید؟  در همان لحظه فرمانده آمد و همه بلند شدیم. گفت خوش آمدید من فرمانده شما هستم، در این مدت دوره آموزشی ،یک گروه شناسائی 9 نفره از شماها انتخاب میشوید که قبل از عملیات برای شناسائی منطقه جنگی ونیروهای دشمن فرستاده میشوید تا اطلاعات لازم برای گروه عملیاتی ضربت فراهم کنید. بعداز 2 ساعت وقت آزادی که داشتیم دوباره فرمانده آمد و9  نفر را برای شناسائی انتخاب کرد. و 6 نفر دیگه را برای پاک سازی یا همان پشتیبانی گروه شناسائی هم انتخاب کرد، و بعدش ساعت یازده شب قرار گذاشتند که آماده شویم. لباس هایمون تیره بود با لباس های پادگان فرق میکرد ودر ضمن دست و صورتمون هم رنگ تیره کردیم که در شب استتارباشیم. دو جیپ و یک کامیون آمد و سوار شدیم و به طرف بالای پادگان حرکت کردیم. به برج دیدبان رسیدیم که علامت رمز عبور را خواستند و بعدش که رد شدیم  به خاک ریزی رسیدیم. ماشین را نگه داشتند وپیاده شدیم. فرمانده گفت آن 9 نفر به سه گروه سه نفره  تقسیم شوند وآن 6 نفرهمین جا در کنارماشین وتجهیزات و مهمات، آماده باش، باشند. 9 نفرمان به طرف منطقه دشمن حرکت کردیم و فرمانده سه گروه را به راست وچپ ومستقیم  حرکت داد که خودش در گروه وسط قرار داشت. رسیدیم به نزدیکی منطقه دشمن واز هر گروه با دوربین نظارت میکردیم ویکنفرمان با بسیم صحبت میکرد. یک ساعتی منطقه را شناسائی کردیم. سنگرها ودیدبانشان و انبار مهماتشون و ...... بعدش با فرمان فرمانده برگشتیم در مرکز پادگان ورفتیم در چادرمان برای استراحت.  به جعفر گفتم  برنامه ای که برای ما گذاشتند اینجا،  به اردوگاه تفریحی بیشتر شباهت داره تا اردوگاه نظامی. این آموزش ها در این دوره ها تنها جنبه تبلیغاتی داره. همینقدرکه نیرو به منطقه اعزام میشه به همان اندازه هم درشهرها اعزام میکنند برای کنترل مردم. جعفر گفت شاید به خاطر امنیت شهروندان باشد. گفتم بله البته، ولی به این مضنون از کسانی که از خودشون باشند واگر کسی انتقاد کنه و مخالف نظراتشون باشه، دشمن است. تازه خطرناکترازدشمن در خط مقدم جبهه. پس از همین حالا دوست ودشمن رو خودشون انتخاب میکنند. به جعفر گفتم امیدوارم این 2و 3 روز زودتر تمام بشه تا برگردیم ......
درهمان لحظه به توماس گفتم قهوه ت را بخور که از شنیدن خاطراتم آرامش داشته باشی. خندید وگفت به نظر میآید در ایران آسایش و آرامش مردم را با این کارهایشون میگیرند و در عوض ترس و خشونت را به مردم میدهند. دراینجا در کشورما، مردم کاملاً درآرامش زندگی میکنند وترسی ازدولت ندارند ودولت هم در برابر انتقاد مردم با خوشونت رفتار نمیکند. اما ظاهراً دولت ونظام ایران، از آنچه که انجام میدهند در ترس هستند که شاید یک روزی مردم به علیه شان بلند شوند. برای همین امنیت داخلی برایشون مهم است. ولی تا آنجایی که من خبر های ایران را دنبال میکنم، جنگهای داخلی بیشتراز جنگهای مرزی و کشوری است، ولی وانمود میکند که همه مشکلات از کشور های بیگانه است. من گفتم توماس جان  دیدگاهت در این مورد برایم جالب است و با نظرت موافقم. خیلی مشتاقم درروز های آینده بیشتر باهم صحبت کنیم تا فرق واختلاف ( اینجا با ایران) را بیشتر بدانی. توماس هم گفت، خوشحال میشوم که ادامه خاطراتت را بشنوم .