۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت پانزدهم / صحبت با توماس دوستم ،فرق واختلاف )




در حال نوشتن خاطراتم بودم که به یکباره زنگ در به صدا در آمد. دوستم توماس پشت در بود. دعوتش کردم که داخل خانه بیاید و او هم پذیرفت. نشستیم واز من پرسید به نظرمیآید در حال مطالعه بودی؟ گفتم داشتم خاطرات دوران نوجوانیم که در ایران بودم را مینوشتم. توماس گفت خیلی مشتاقم که اگر دوست داری کمی از خاطراتت را برایم تعریف کنی. گفتم البته، یادآوری خاطرات و بازگو کردنش در هر شرایط که باشه، تلخ وشیرین، یادبودی از هر انسانی میباشد. کتاب زندگی انسانها میباشد که مرور آن حس جدیدی به انسان منتقل میکند. توماس از من خواست که این قسمت از خاطراتم را که نوشتم برایش بخوانم من هم با خوشحالی گفتم با کمال میل. راحت تکیه بده و قهوه هم که جلویت است بنوش وبشنو خاطراتم را.......
قبل از خواندن خاطراتم، کمی از حال و هوای آن روزهای ایران و زمان جنگ برایش توضیح دادم و بعد شروع به خواندن این قسمت از خاطراتم کردم.

وقتی من ودوستم جعفر وارد پادگان شدیم انگار وارد منطقه جنگی شدیم. صدای نوحه و رفت آمد جیب ها و کامیونها و گردوخاک روی سروصورت نفراتی که سوار ماشینها بودند را گرفته بود. صدای مسئولین که میگفتند پیاده شوید و در حین پریدن از ماشین تعدادی دیگرسوار میشدند. من به جعفر نگاهی کردم و گفتم اینجا را نگاه کن چه جوی گرفتتشون. به اطراف نگاه میکردیم مراقب بودیم توی این شلوغی اتفاقی نیفته، چیزی به ما اصابت کند وجانمان را از دست بدیم که همانجا بر روی در بزرگ پادگان عکسمان را بزنند به عنوان جانباخته. در همان لحظه شخصی آمد و گفت خوش آمدید من مسئول راهنمای شما به قراگاه صدیق هستم. در ضمن سروصدا وشلوغی امروز به خاطر مانوری که برادران انجام دادند، است.  گروهی که الان مشاهده کردید برای پاک سازی منطقه حضور داشتند. هرروزاین صحنه ها را نداریم. به جعفر گفتم خدا را شکرکه هرروز اینطوری نیست، وگرنه حتما تلفاتی را در بر داشت . پس این گردوخاک بر سروصورتشان، خونه تکونی بود.  در همان لحظه وارد چادر بزرگی شدیم، نشستیم و منتظر فرمانده اصل شدیم.  یکی از جوانان در کنارم نشسته بود که گفت به نظر میآید شما اولین بار است که اینجا میآید، گفتم بله، به نظرمیآید شما دومین بارتون است. لبخندی زد و گفت خیر، چهارمین بارم است که اینجا میآیم. که در هر دوره، آموزشهایی  داشتم، از جمله، رزمی ،شناخت منطقه جنگی وعملیاتها، آموزش سلاح جنگی وشرکت در عملیاتی که مشابه خط مقدم جبهه  است. جعفر گفت در این عملیاتها تیرها و مهمات مشقی است؟! خندید و گفت البته وگرنه هر روز نیروهای جدیدی باید ثبت نام میکردند. این دوره ها یک ماه است که بعدش مدرکی میدهند وآنوقت حاضر هستید برای اعزام شدن به جبهه. در همان لحظه گفتم پس شما الان که چهارمین بارتون است هنوز تمام نکردید این دوره را، گفت تمام کردم ولی داوطلب میآیم. من در پایگاه های شهری در خدمتم. جعفر گفت پس شما رزمنده شهری هستید؟  در همان لحظه فرمانده آمد و همه بلند شدیم. گفت خوش آمدید من فرمانده شما هستم، در این مدت دوره آموزشی ،یک گروه شناسائی 9 نفره از شماها انتخاب میشوید که قبل از عملیات برای شناسائی منطقه جنگی ونیروهای دشمن فرستاده میشوید تا اطلاعات لازم برای گروه عملیاتی ضربت فراهم کنید. بعداز 2 ساعت وقت آزادی که داشتیم دوباره فرمانده آمد و9  نفر را برای شناسائی انتخاب کرد. و 6 نفر دیگه را برای پاک سازی یا همان پشتیبانی گروه شناسائی هم انتخاب کرد، و بعدش ساعت یازده شب قرار گذاشتند که آماده شویم. لباس هایمون تیره بود با لباس های پادگان فرق میکرد ودر ضمن دست و صورتمون هم رنگ تیره کردیم که در شب استتارباشیم. دو جیپ و یک کامیون آمد و سوار شدیم و به طرف بالای پادگان حرکت کردیم. به برج دیدبان رسیدیم که علامت رمز عبور را خواستند و بعدش که رد شدیم  به خاک ریزی رسیدیم. ماشین را نگه داشتند وپیاده شدیم. فرمانده گفت آن 9 نفر به سه گروه سه نفره  تقسیم شوند وآن 6 نفرهمین جا در کنارماشین وتجهیزات و مهمات، آماده باش، باشند. 9 نفرمان به طرف منطقه دشمن حرکت کردیم و فرمانده سه گروه را به راست وچپ ومستقیم  حرکت داد که خودش در گروه وسط قرار داشت. رسیدیم به نزدیکی منطقه دشمن واز هر گروه با دوربین نظارت میکردیم ویکنفرمان با بسیم صحبت میکرد. یک ساعتی منطقه را شناسائی کردیم. سنگرها ودیدبانشان و انبار مهماتشون و ...... بعدش با فرمان فرمانده برگشتیم در مرکز پادگان ورفتیم در چادرمان برای استراحت.  به جعفر گفتم  برنامه ای که برای ما گذاشتند اینجا،  به اردوگاه تفریحی بیشتر شباهت داره تا اردوگاه نظامی. این آموزش ها در این دوره ها تنها جنبه تبلیغاتی داره. همینقدرکه نیرو به منطقه اعزام میشه به همان اندازه هم درشهرها اعزام میکنند برای کنترل مردم. جعفر گفت شاید به خاطر امنیت شهروندان باشد. گفتم بله البته، ولی به این مضنون از کسانی که از خودشون باشند واگر کسی انتقاد کنه و مخالف نظراتشون باشه، دشمن است. تازه خطرناکترازدشمن در خط مقدم جبهه. پس از همین حالا دوست ودشمن رو خودشون انتخاب میکنند. به جعفر گفتم امیدوارم این 2و 3 روز زودتر تمام بشه تا برگردیم ......
درهمان لحظه به توماس گفتم قهوه ت را بخور که از شنیدن خاطراتم آرامش داشته باشی. خندید وگفت به نظر میآید در ایران آسایش و آرامش مردم را با این کارهایشون میگیرند و در عوض ترس و خشونت را به مردم میدهند. دراینجا در کشورما، مردم کاملاً درآرامش زندگی میکنند وترسی ازدولت ندارند ودولت هم در برابر انتقاد مردم با خوشونت رفتار نمیکند. اما ظاهراً دولت ونظام ایران، از آنچه که انجام میدهند در ترس هستند که شاید یک روزی مردم به علیه شان بلند شوند. برای همین امنیت داخلی برایشون مهم است. ولی تا آنجایی که من خبر های ایران را دنبال میکنم، جنگهای داخلی بیشتراز جنگهای مرزی و کشوری است، ولی وانمود میکند که همه مشکلات از کشور های بیگانه است. من گفتم توماس جان  دیدگاهت در این مورد برایم جالب است و با نظرت موافقم. خیلی مشتاقم درروز های آینده بیشتر باهم صحبت کنیم تا فرق واختلاف ( اینجا با ایران) را بیشتر بدانی. توماس هم گفت، خوشحال میشوم که ادامه خاطراتت را بشنوم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر