۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت دهم/در مسیر چالوس)



نزدیک ظهر بود که با جعفر تماس گرفتم و قرار شد که فردا صبح به ترمینال برویم. اتوبوس به سمت چالوس را سوار شویم.
شب بعد از شام، لوازم مسافرتم را جمع کردم. پدرم گفت فردا صبح تا ترمینال با ماشین میبرمتون، بعد از کمی صحبت با مادرم به اتاقم رفتم و استراحت کردم. صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه با جعفر تماس گرفتم و گفتم با پدرم میآیم تا 10 دقیقه دیگرآماده باش. بعد از اینکه جعفر سوار ماشین شد به طرف ترمینال رفتیم و پدرم از ما خداحافظی کرد و گفت مراقب خودتتان باشید،و حتماً هر روز یه تماس با ما بگیر و از حالتون مارا با خبر کنید.  سوار اتوبوس شدیم. من به جعفر گفتم، شهرام هم فردا شب خودش با ماشین با یکی از دوستانش برای 2 یا 3 روزی به ویلا میآیند. حالا شانس بیاریم سالم برسیم. این اتوبوس با این وضعش خدا به ما رحم کنه. وقتی اتوبوس حرکت کرد جعفر پرسید، چند ساعت در راه هستیم؟ گفتم نمیدانم اولین بارم است که با اتوبوس به چالوس میروم با ماشین که رفتیم حدود چهار ساعت طول کشید، ولی با اتوبوس فکر میکنم شش ساعتی طول میکشه، ولی بستگی به توقف اتوبوس هم داره. درراه به جاده های سرسبزوپر پیچ وخم با منظره های زیبا نگاه میکردیم. به جعفر گفتم مسافرت را خیلی دوست دارم،در سفر تجربه های جدیدی را کسب میکنی و یادش، خاطره قشنگیست که هر بار به آن فکر میکنی و یا درباره اش صحبت می کنی، احساس شادابی  را در خودت میبینی. کوچک که بودم مسافرت خانوادگی را بیشتر به سفرهای زیارتی میرفتیم . به جعفر گفتم میدانی تنها چیزی که باعث میشه من کمی از اینگونه مسافرتها خوشم بیاید چیست؟ جعفر نگاهی تعجب آور به من کرد و گفت البته که میدانم، از خوردنی و اسباب بازی گرفته تا و عطرو گلاب زمانی که بچه بودیم زرق و برق بازار ها هم کم نبود . خنده ام گرفت، آره جعفر جان مشهد و قم و شاه چراغ شیرازو امامزاده داود و دیگر امام زاده ها.  یادم میآید یک روزی   که بزرگتر شده بودم و 2 پسرعمویم که چند سالی از من یزرگتر بودند،از پدرو مادرم اجازه گرفتند، که من را با خودشون به امامزاده داود ببرند. پسرعموهایم چند باری رفته بودند و وقتی برایم توضیح میدادند که راه کوهستانی ایت و چند ساعت طول میکشه، که باید  الاغ و قاطرکرایه میکردند و سوارش میشدند تا به زیارتگاه برسند. برایم جالب بود چون تنها جایی بود که خیلی جوانها برای تفریحشون میرفتند. وقتی مادرم میخواستند به مشهد ویا قم بروند من مخالفت میکردم که نمتونم بیآیم مادرم میگفت چرا نمیآی؟میگفتم الان وقت ندارم به جایش امام زاده داود با پسرعمو ها میروم. مادرم عصبانی میشد و نگران که خطرناک است چون راه کوهستانی داره و دره. میفتی توی دره،من هم میخندیم و میگفتم نگران نباشید،معجزه امام زاده داود تمام آن منطقه را در برداره. مادرم گفت اینطور نیست شنیده کسی از کوه به پایین افتاده و تیکه تیکه شده. گفتم مادرجان خب شهید شده. جعفر گفت شاید در همان پایین دره، یک امام زاده تاسیس میکنند برای آن شخص.
 در همان هنگام راننده اتوبوس برای چند لحظه نگه داشت که مسافران پیاده بشوند و کمی استراحت کنند و یک فروشگاه بود تا خرید کنند. من وجعفر از جایمان تکان نخوردیم، ترجیح دادیم تا مقصد پیاده نشیم. مگر رستورانی برای خوردن غذا باشه. درادامه صحبتهایم به جعفر گفتم، پدرم به من میگه بچه جان راحت توی ماشین مینشینی و مقابل زیارتگاه پیاده میشوی، زیارت میکنی و بعدش سوار ماشین به خانه برمیگردی. حال امام زاده داود راه ماشین رو که نیست با الاغ و قاطر چند ساعت در کوه آواره میشی دوباره موقع برگشتن هم همین قضیه تکرار میشه . آخه فرقی که نمیکنه همه این اماما با هم فامیلند و نسبتی دارند، مخصوصا آنهایی که در ایران هستند. من به پدرم گفتم، این مسیربا تمام زحماتش است که ثوابش چند برابر میشه، خب تکلیف این امام زاده چی میشه؟ تقصیری که نداره که اینجا راه ماشین رو دولت برایش درست نکرده.
 درهمان لحظه راننده صدا زد همه مسافرین هستند؟ پس حرکت میکنیم. جعفر گفت میان حرفت شاهرخ جان، حتماً یادمون باشه زمانیکه رسیدیم، با خانه تماس بگیریم. مادرم منتظر تماسم هست.
 اتوبوس به پیچی رسید که ناگهان مقابلش یک کامیون میآمد ومجبور شد کمی به کنار جاده بکشه، که یکباره از جاده خارج شد. سریع سرعتش را پایین آورد، ولی چون از جاده آسفالت خارج شده بودیم و کنار جاده هم ناهموار بود، به بالا و پایین میپرییدیم. سر وکله به سقف وصندلی اصابت میکرد. راننده همینطور با صدای بلند فحش میداد واز آن طرف صدای مسافرین که هر کدام شخصی از امامان یا امامزادگان را صدا میکرد و از آنها کمک میخواستند. یکی فریاد میزد یا ابوالفضل، یا فاطمه زهرا، یا قمر بنی هاشم و.... 
صدای گریه کودکان توی اتوبوس بلند شد . راننده به آرامی ترمز گرفت و ماشین را نگه داشت وبرگشت به همه مسافرین نگاه کرد و پرسید اتفاقی برای کسی نیفتاده؟  یک نفر از مسافرین گفت به خیر گذاشت اتفاقی برای کسی نیفتاده فقط بچه ها کمی ترسیدند. شاگرد راننده یک کلمن بزرگ آب را آورد به مسافرین میداد. من به جعفر نگاه کردم و گفتم به خیر گذشت، وگرنه مسافرتمون به جای چالوس به دنیای دیگری ختم میشد. ساعتم را نگاه کردم حدوداً یک ساعت دیگر مانده بود تا برسیم، جعفر به من گفت چشمانم در حال رفتن است گفتم آره بهتره کمی استرحت کنیم تا وقتی رسیدیم سرحال باشیم، چون باید ویلا را کمی جمع و جور کنیم. فعلاً استراحت کنیم. چشمان جعفربه سختی باز بود ومن هم خسته بودم سرمون را روی صندلی تکیه دادیم و به خواب رفتیم.  بعد از نیم ساعت جعفر تکانم داد، بلند شو شاهرخ داریم میرسیم که در همان لحظه راننده به مسافرین گفت به شهر چالوس خوش آمدید. همگی خسته نباشید وهمه هم گفتند آقای راننده شما هم خسته نباشید وشروع کردیم به پیاده شدن.......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر