۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت نهم/قهرمانی در جشن عروسی)



پنچ شنبه صبح ساعت 8 بعد از خوردن صبحانه به شهرام گفتم قبل از رفتن  با جعفر تماسی بگیرم.
جعفرتلفن را برداشت گفتم جعفر جان من امروزعصربه خانه میآم ولی بعداز یک ساعت به جشن عروسی پسرخاله ام میرویم، وآخر شب قرار است کلید ویلا را از شوهر خاله ام بگیرم،و روز بعد با هم هماهنگ میکنیم.

با شهرام به تعمیرگاه رفتیم مثل هر روز، کارها را انجام دادیم وغروب به طرف خانه رفتیم. وقتی  به خانه رسیدم مادرم خیلی خوشحال بود.گفتم امروزدر عروسی ، فامیل ها به دور هم جمع اند، چه برنامه ای میشه . خانواده عروس مذهبی هستند ودر ضمن خاله  وشوهرخاله هم با این خانواده جور درمیآیند. شوهر خاله  متعصب و مذهبی وقتی با خانواده عروس درکنار هم قرار میگیرند، میشه حوزه علمیه ومن وشهرام طلبه میشویم وجشن به روضه خونی تبدیل میشه، ویه قسمت از خانه هم به پادگان تبدیل خواهد شد. مادرم گفت داستان نساز،و بهانه هم نگیر. گفتم، مادر در جشنی که مردمش چند گروه و یا فرقه هستند چه کار میتوان کرد؟ نه موزیک ونه رقص ،اونکه دیگه جشن نیست عزاداریست. فقط با این فرق که لباس سیاه به تن نداریم .ولی دلمان لباس سیاه به تن میکند.  اصلا حوصله آمدن را ندارم، شما برید من خانه میمانم. مادرم گفت بلند شو، لباست را عوض کن، الان بابات میآد و اگه آماده نباشی عصبانی میشه.
 بعد به سمت خانه خاله ام رفتیم خانه دوطبقه بود، طبقه پایین خانم ها و طبقه بالا آقایون. دم در شوهرخاله ام
 وپدر عروس ایستاده بودند و به مهمانان خوش آمد میگفتند. رفتیم طبقه بالا به شهرام گفتم بهتر نبود طبقه اول را به آقایون  اختصاص  میدادند؟  الان که ما طبقه بالا هستیم که سقف روی سر خانم ها میریزه ، شهرام گفت شر به پا نکن در ضمن نوار موزیک هم نیاوردم، پس مشکلی برای سقف پیش نمی آد. داخل سالن شدیم، به طرف داماد رفتیم تبریگ گفتیم.
نشستیم و به اطرافمون نگاه کردیم، گفتم شهرام به پادگان امام حسین خوش آمدید دورتا دور خانه همه نشسته وگرم حرف زدن بودند. فامیل های عروس چند تایی که قیافه شان به نیروی انتظامی میخوردند، ریش بلند و مدل لباسهایشون و تسبیح  که در دست داشتند داد میزد که چه گروه مردمی هستند.  شهرام به من گفت صدای موزیک از طبقه پایین را میشنوی ؟ گفتم آره بلند شدم رفتم پیش داماد (پسر خاله ام) داود جان مجلس کمی به شکل جلسات اداری شده، ضبط صوت کجاست کمی موزیک گوش کنیم. داود گفت شاهرخ فامیل های زهرا همسرم چند تا حزب الهی هستند و بابا هم که دست کمی از آنها نداره، گفتم خیالت راحت باشه هیچ اتفاقی نمیافته در ادامه داود گفت به شرطه اینکه موزیک ایرانی باشه نه خارجی ورقص هم......توقف داود جان تو به خواسته دلت رسیدی عاشق شدی و حال همسرت در کنارت است واین مراسم جشن باید با سرور و شادی و رقص برپا بشه. همینطور که مراسم عزاداری برنامه خودش رو داره، تولد ومرگ انسانها، شادی وغم را با خودش داره، واین لحظه یکی از قشنگترین لحظات زندگیتان است که یاد و خاطراتش میمانند. لبخندی زدم داود گفت امان از تو، بروم ببینم چه کار میتونم بکنم.  من هم آمدم پیش شهرام که سرش گرم صحبت بود. بعد از چند لحظه ای داود آمد و گفت از همه مهمانان عزیز که لطف کردند آمدند در جشن عروسیم تشکر میکنم وحال با اجازه شما اگر موافق باشید مجلس را کمی بیشتر خودمونی تر کنیم. شهرام به من گفت نگاه کن اون دو نفرکه ریش بلند دارند چه سرخ شدند ازشدت عصبانیت، حواست جمع باشه خرابکاری نکنی . در همان لحظه آهنگی گذاشته شد از آهنگهایی که در رادیو میشنیدیم.  به داود نگاه کردم،  سری  تکان دادم و به شهرام گفتم ضایعم کرد، این همه رو انداختم، این چه آهنگیست؟ شهرام از خنده دل درد گرفت.  گفت آهنگران است، میگویند بلبل خمینی، که در جبهه قبل از عملیات آهنگی میخواند و چنان روحیه ای به رزمندگان میداد که شروع عملیات مثل تانک  به دشمن حمله میکردند. گفتم شهرام اینجا که منطقه جنگی نیست، شهرام گفت فکر میکنم برنامه ای است که داود این کاررا میکنه، صبورباش. بعداز چند آهنگ دو تا دختر بچه از فامیل های عروس که در کنارپدرشون نشسته بودند بلند شدند که برقصند. در آن لحظه داماد موزیک را قطع کردو گفت واقعا آهنگ های آهنگران بسیارجذاب ودلنشین است و به انسان روحیه میدهد که این دو دختربچه  میخواهند برقصند. من هم به احترام شماها وآقای آهنگران، آهنگ را قطع میکنم و به جایش که این دو دختربچه عزیز خانواده همسرم از هنرشون واز رقص زیبایشون فیض ببریم نوار را عوض میکنم و یک آهنگ دیگر میگذارم.  به شهرام گفتم عجب تاکتیکی زد، حرف زدنش هم  فیلم بود . فیض ببریم، مگر زیارتگاه هستیم یا در فیضیه قم که فیض ببریم.
آندو دختربچه خیلی زیبا میرقصیدند.وآهنگ هم ازحمیرا بود. در همان لحظه، دو نفر دیگه از بچه ها که کمی بزرگتر بودند بلند شدند و شروع به رقصیدن کردند.  به شهرام گفتم داود چشمک میزنه، بلند شو، که در همان لحظه یکی از دوستان داود که همسایه شان است آمد دستمون رو گرفت و به وسط سالن برد.  شروع به رقصیدن کردیم. شهرام به من اشاره میکرد به سمت آقایون متعصب نگاه کنم، چه نگاهی به ما میکردند. من هم قر کمروگردن را مثل چرخ و فلک میدادم. شهرام هم انگار برق 2000 ولت بهش وصل کرده بودند با رقصی که میکرد.بعد از چند آهنگ خسته شدم و تشکر کردم از داود و تماشاگران و بعد نشستیم. به شهرام گفتم چه خوب میشه اگرموزیک خارجی هم ..... که حرفم تمام نشده بود که موزیک خارجی هم گذاشتند و داود گفت به افتخار2 پسرخاله ام دست بزنید. من شوکه شده بودم، شهرام فکر کنم این رقص آخرین ما است که وصیتمون هم با این موزیک تایید شد. شوهر خاله به پسرش داود و به ما نگاه میکرد، ولی انگار شرایط اونجور نبود که چیزی بگه. شهرام هم سنگ تمام گذاشت و مفصل رقصید. من هم همانقدر که بلد بودم رقصیدم. بعدش وقت شام شد غذا را خوردیم ومن به داود گفتم مرسی آقای شجاع، خاطرات و یادبود مراسم ازدواجت را در دفتر خاطراتم مینویسم که قهرمانی در سرزمین طلسم شده، با شجاعتش طلسم را شکست. داود جان الان همه سرشون گرم  صحبت است، من و شهرام میرویم، کمی دیگه هوا گرد وخاک میشه، وما هم که حساسیت داریم . در همان لحظه  دو آقایی که نگاهمون میکردند آمدند و گفتند شما دو تا گل سرسبد مجلس بودید، موزیک و رقصتون هم که عالی بود. فقط یک موضوع است، این که موزیک و رقص بیگانگان در کشورمون نباید ترویج پیدا کنه، شما با این کارتون دارید تبلغ میکنید، ولی چون مراسم جشن عروسی است مدارا میکنیم. ولی  جشن و پارتی خصوصی، یک موضوع دیگری که با آن شدیداً برخورد میکنیم. البته این صحبت برای امشب نبود، یادآوری و نصیحتی بود برای شما. به هر حال ما الان یک نسبتی با هم داریم . گفتم مرسی از مسئولیت تان نسبت به ما که آگاهمان کردید. من و شهرام خداحافظی کردیم و مجلس را ترک کردیم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر