۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت هشتم/دخترگل فروش)


روز بعد ساعت 8 صبح بعد ازخوردن صبحانه به سر کار رفتیم. بعد از چند ساعتی، برای خوردن ناهاربه ساندویچی که در کنار تعمیرگاه بود رفتیم. در حالی که ساندویچ میخوردیم ، به عبور ماشینها ومردم نگاه میکردم که یکباره نظرم به طرف پسر ودختر کوچکی که تقربیا 10ساله بودند جلب شد، که در کنار خیابان ایستاه بودند. یک دسته گل در دستان کوچکشون بود و به سمت ماشینهایی که در حال عبور بودند و یا پشت ترافیک منتظربودند میرفتند تا گل بفروشند. چهره شان به نظر نگران میرسید.به سمت ماشینها و مردم اطراف در حرکت بودند و دسته گل ها را نشان میدادند، تا شاید کسی از آنها گلی بخرد. لحظه ای دخترک  برگشت و صورتش را دیدم، اشک در چشمانش حلقه زده بود! در آن لحظه سکوتی  تمام وجودم را فرا گرفته بود. هیچ چیزنمی توانستم ببینم، همه چیزدراطرافم سفید شد.  لقمه ای از ساندویچ را که قورت دادم و صدایی شنیدم، انگار به یک جایی در معده ام اثبات کرده بود، صدای شکستن در درونم به گوشم خورد و در همان لحظه دستم هم به طرف لیوانم رفت وازمیز به زمین افتاد و شکست. صدای شکستن دومی، مرا از آن حالت در آورد. شهرام فریاد زد مواظب باش چه کردی!با دستمال میز را خشک کرد وگفت کجایی ؟  نگاهی کردم، گفتم ببخشید از اتفاقی که افتاد، داشتم به بیرون نگاه میکردم که دستم به لیوان برخورد کرد. شهرام گفت یکباره لرزیدی و دستت به لیوان خورد، انگاراز چیزی شوکه شدی وقتی بیرون را نگاه میکردی؟!
آره بیا نشانت بدهم، آمدیم بیرون. من به طرف دختر کوچلو رفتم زانو زدم و گفتم خانوم کوچلو 2 تا از گل هایت را به من بده ،گفت خودت انتخاب کن 3 رنگ گل رز به طرفم آورد سفید،قرمز و زرد.  من نگاهی به دستان قشنگش کردم، چشمان زیبایی داشت با موهای بلند. من یک گل رز قرمزوسفید برداشتم وپول اونها را بهش دادم وگفتم این هم مال تو، که بتونی بیشتر گل بخری . پسر کوچولو هم آمد، وشهرام هم از او گل خرید.  پسربچه گفت من و خواهرم امروز قرار شد که در اینجا گل بفروشیم، ولی مشتری نداشیم. شهرام گفت گل فروختن در جاده ای که ماشینها موقعیت ترمز زدن ندارند سخت است، ولی در پیاده رو راحتر است. دختر کوچولو گفت توی خیابان وقتی که زیاد ماشین است به هم نزدیک میشوند ومیایستند وما لابه لای ماشینها به آدمهای توی ماشینها گل میفروشیم، ولی امروز ماشینها بد و ناراحت بودند وسریع میرفتند. من به دختر کوچولو گفتم راستی اسمت چیه؟ گفت پروانه وبرادرم علیرضا. شهرام گفت چه اسم قشنگی. دخترکوچولو لبخند زد ورفتند. من به شهرام گفتم چه مملکتی داریم، بچه ها در این سن به جای مدرسه و تفریح ویادگیری، به دلیل فقروگرسنگی و مشکلات مشغول کار میشوند.وازطرف دیگر خطر جانی، تصادف با ماشین و موتور هم برایشون وجود داره،
داخل تعمیرگاه شدیم ومشغول کار. بعدازاینکه کارمان تمام شد به طرف خانه حرکت کردیم رسیدیم ماشین پدرم در خانه خاله ام بود. شهرام گفت انگارخبریست! رفتیم داخل،  بله پدرم و مادرم به من نگاه کردند سلام به جوانان کارکن، مهندسین. نشستیم گفتم چه خبر دلتون برایم تنگ شده بود؟ مادرم گفت بله پسرم چطوری؟ بد نیستم بعدازساعتی خاله ام به مادرم گفت،  فردا شب از خانه شما به طرف جشن عروسی حرکت میکنیم..... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر