۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت ششم/کاردر تعمیرگاه ویادی از ترکیه)


ساعت 7 صبح بیدار شدم، هرکاری که میکردم یک ساعت دیگر بیشتر بخوابم نمیتوانستم. چون قبل ازخواب هیجان زیادی داشتم  که فردا زودتر فرا برسد و بروم تعمیرگاه شوهر خاله ام و پیش شهرام کار کنم. برای همین خواب سبکی داشتم بلند شدم و به کتابی که در کنارم گذاشته بودم نگاه میکردم .در همان لحظه مادرم مرا صدا زد و گفت چه شده که امروز سحرخیز شدی؟ مگرتعطیلات مدرسه ات شروع نشده؟ گفتم میخواهم چند روزی پیش پسر خاله شهرام کارکنم و بعدش چند روزی با جعفر به شمال میرویم. برای همین شوهرخاله را باید یه جوری راضیش کنم که ویلایش را به ما بدهد، مادرم گفت خب یک طرف قضیه را که داری روبراه میکنی ولی رضایت بابات را چطور؟ گفتم مادر جان تو راضی باشی تمام است. بابا به خاطر نگرانیها و بی تابیهای شما که اگر چند ساعت کنارتان نباشم شروع به بیتابی و نگرانی و اینکه پسرم الان چی میخوره؟ اتفاقی برایش نیفته و اینجور حرفها، به من اجازه نمیده وگرنه بابا که حرفی نمیزنه از خداش هم هست و بارها گفته بچه جان کمی به آینده و عاقبت خودت فکر کن،  دنبال یک شغل تخصصی باش. همیشه مثال زنده را برایم میزند که مثل شهرام باش. حالا این فرصت پیش آمده، بروم پیش مثال زنده تا نمرده. مادرم گفت تو به خاطر تعطیلات شمال است که  میخواهی بروی کار کنی نه اینکه علاقه به چنین کاری داشته باشی.  گفتم نه مادر عزیزمن طبق برنامه ریزی که کردم عمل میکنم، اول کار، دوم  تعطیلات در شمال.
به جعفر زنگ زدم گفتم چند روزی برای کمک به شوهر خاله ام به خانه آنها میروم و بعد کلید ویلا را میگیرم و با هم هماهنگ میکنیم چه زمانی به شمال برویم.
بعد از صبحانه به شهرام زنگ زدم گفت من الان دارم به تعمیرگاه میروم بابا خواسته امروز کمی زودتر بروم تو  هم مستقیم بیا آنجا. به طرف تعمیرگاه رفتم وقتی رسیدم شوهر خاله ام خوش آمد گفت، یک دست لباس کار که برایم آماده کرده بود به من داد تا بپوشم. رنگهایی که از بازار تهیه کرده بود را نشانم داد و گفت که آنها را توی قفسه کارگاه بچینم. بعد رو به من و شهرام کرد و گفت که امروز چند تا وقت ملاقات دارم، تو و شهرام توی تعمیرگاه هستید ومراقب باشید .من لباس پوشیدم و رنگ ها را سرجایش گذاشتم . شهرام وقتی لباس کار را به تنم دید گفت نگاه کن لباس آشخوری چه بهش میاد، بیا اینجا کمی رنگ به سرو صورت و لباست بریزم تا از آشخوری در بیایی کمی شکل نقاش بشی، خنده ام گرفت و گفتم لازم نیست معمولا استاد نقاش تمیز و مرتب است و شاگرد مثل توست که رنگارنگ است مثل رنگین کمان . خندید و گفت دارم این ماشین را برای نقاشی آماده میکنم. برای همین زیر بنایش که این بتونه هست را با دستهای ظریفت با سمباده آرام و با دقت سمباده بکش. برای این کار باید ورقه سمباده را مرطوب میکنی و روی کف دست بگذاری و یک گوشه اش را لای انگشتت نگه داری و بعد روی بتونه بکش. گفتم دستکش نداری این کاغذ سمباده دستم را زخمی میکند، شهرام گفت نه جونم یه کمی دست نرمت باید شبیه کاغذ سمباده بشه، دست کارگری.
 البته بعضی از جاهایی که بتونه ضخیم و کلفت روی ماشین زدیم، از دستکش استفاده میکنیم، ولی اینجور کار، باید با احساس دستت، صاف شدن بتونه را که با بدنه ماشین هم سطح میشود را تشخیص بدی که برآمد گی نداشته باشد. 
شروع به کار کردم بعد از ناهار، به شهرام گفتم تا چه ساعتی تعمیرگاه باز است ؟ گفت بستگی به کارمون داره ولی معمولا ساعت 7 عصر تعطیل میکنیم.  شروع به کار کردیم، شهرام روی ماشین دیگری کار میکرد، انگار رنگ میکرد ازش پرسیدم داری ماشین را رنگ میزنی؟ گفت نه،این آستراست که قبل از اینکه ماشین را رنگ کنیم میزنیم. در ضمن برای رنگ کردن ماشین، اتاق کوچکی  داریم که تمیزاست و نباید در آنجا گرد و خاک باشد. بعد از 2 ساعت کار، شهرام آمد و گفت یه استراحت کوتاهی میکنیم وبعدش آخرین کار را انجام میدهیم و بعد به خانه میرویم. شهرام در یخچال را باز کرد و پرسید چه میخوری؟ گفتم هرچه که داری،کوکا کولا ،کاندا، شربت، شهرام 2 تا بطری سبزرنگ آورد و گفت بفرمایید، گفتم این چیه؟ گفت نوشابه اسلامی، بدون الکل!گفتم نه مرسی، شهرام گفت تعارف نکن. من هم برای اینکه مزه اش را امتحان کنم قبول کردم. زیاد خوشم نیآمد، تلخ بود. شهرام گفت در پارتی ها از این میخوریم. گفتم شهرام شنیدم شراب خانگی هم مثل این بدمزه هستند. گفت ولی فرقش این است که الکل دارد و از لحاظ سلامتی هم قابل اعتماد نیست که چطوری درست کردند. شنیدم کسانی بودند که جانشون را از دست دادند. به خاطر ترکیبی که بوجودآمده بوده مسموم شده بودند.
بعد به کارمون ادامه دادیم و تا آخر وقت یک ضرب کار کردیم. در راه بازگشت به خانه شهرام به من گفت با یکی از دوستاش به ترکیه رفته بود، کاملا با اینجا فرق میکنه اکثر مردم مسلمان هستند ودر خیابان وکوچه صدای اذان میشنیدیم، مسجد بود ودر جای دیگر، دیسکو. در شهرهای کوچکش هتل های قشنگی که در کنار ساحل دریا بود ومسجد هم داشتند. در هتل مشروبات وجود داشت ولی همه چیز طبق قانون انجام میشه، کسی مزاحم کسی نمیشه، کسی به دلیل مزاحمت و زورگوی ویا دلیل های دیگر مشروب نمیخوره. مست شدنشون هم با کسانی که در ایران مشروب میخورند.مست میشند فرق میکنه،فقیر دارند ولی مردمشون خوش تیب ولباس های قشنگی به تن دارند.یه تعداد کمی من دیدم که حجاب داشتند. مردم با اراده خودشون انتخاب میکنند، چون جلوی چشمشون مسجد و دیسکو و مشروبات و کتاب های مذهبی است.حجاب و بدون حجاب که هرکس خودش تصمیم میگیره، مثل کشور ما از روی ترس مثل اسلحه ای که روی سرشون بگیرند که این کاررا بکن این را نخور توی این مکان نرو و همه اش با مجازات سروکار داشته باشی. سرت را درد نیآورم همه چیز برعکس اینجاست، در ترکیه  برای انتخاب گزینه های مختلفی دارند که شخص با دیدن و شناختن انتخاب میکند. اگر بخواهم تفاوتها را ویا مشکلات ایران را بگم حتی اگه  با ماشین کره زمین را دور بزنیم باز از بدبختی که به سرمون دارند میآورند کم گفتم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر