۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت یازدهم /کوهنوردی)



وقتی به چالوس رسیدیم، هوا تاریک شده بود. تا ویلا 10 دقیقه پیاده روی داشت که ازمیان جنگلی میگذشتیم درمیان درختان صدای پرندگان به گوش میرسید، به جعفر گفتم نگاه کن اینجا چه صداهایی را میشنویم و درمحله مان چه صداهایی. جعفر گفت بله صدای بوق ماشین و جیغ و دادوفریاد مردم و صدای نوحه هیئت ها.  در ادامه گفتم بگذریم الان که اینجا هستیم، پس لذت ببریم.  بعد از چند دقیقه به درب ویلا رسیدیم .درب را باز کردم رفتیم داخل. جعفر گفت نگاه کن چه حیاط بزرگی داره،استخر هم که داره دیوارهایش هم که بلند است ماموران نمی توانند ایراد بگیرند. رفتیم داخل و وسایلمون را مرتب در اتاق گذاشتیم .جعفر گفت خانه تلفن داره،گفتم بله اینجاست سریع زنگ بزن ومن بعدش زنگ میزنم. بعد ازتماس با خانواده هایمان به جعفر گفتم شام را امشب توی رستوران بخوریم وازفردا مواد غذایی از فروشگاه میخریم ودرحیاط منقل که هست جوجه کباب و ماهی کباب نوش جان میکنیم. جعفر یه نگاهی به حیاط انداخت و گفت به شرطی که درختان را آتش نزنی، گفتم نه بابا بیچاره میشیم خودمون با تشت و قابلمه آب پر کنیم تا آتش راخاموش کنیم. مسئولیت و امنیتی کشورمان آنقدرسریع و روی حساب است که مثلا اگر جایی آتش سوزی اتفاق بیفته،  تا خودشون را برسونند که آتش را خاموش کنند باید به جایش خاکسترهارا جمع کنند. جعفر نگاهی به من کرد و گفت همه کس مسئول هستند.چه قبل از وقوع و چه بعداز وقوع ،  حال هر اتفاقی به هر دلیلی که می افتد عکس العمل ما نسبت به آن حادثه نقش مهمی داره. گفتم این حرفها را از پدرت شنیدی؟ گفت نه ازدائی ام که یک انسان معمولی و با تجربه است. بعدش من گفتم جالب بود.برویم رستوران گرسنه ام شده. به سمت رستوران حرکت کردیم. در راه گرم صحبت بودیم که یکباره یک جیپ کمیته ای  در مقابلمان ایستاد. 2 ماموردر ماشین بودند، یکی پیاده شد و گفت شما از کجا میآید وبه کجا میروید؟  گفتم از طرف خانه به سمت رستوران در همین نزدیکی میرویم که غذا بخوریم. مسافریم، از تهران به اینجا آمدیم. در همان لحظه اون یکی مامور پیاده شد وگفت به به چه شبی، شما از کدام کروهک ها هستید؟ از کدام اعلا میه ها پخش میکنید؟ جعفر شوکه شده بود گفت بله ما محصل هستیم وتعطیلات مدارسمان شروع شده و برای تفریح به اینجا آمدیم.  یکی از مامورین پرسید محل سکونت؟ کسی را میشناسید در محل؟ گفتم بله شوهرخاله ام ویلای تابستانی داره که ما قرض گرفتیم. یکی از مامورین گفت لطفاً سوار ماشین بشوید تا در پاسگاه ما جستجو کنیم ودرضمن لباس هایتون هم باید عوض کنید، این تیشرت ها که پوشیدید آستین کوتاه است و برچسب روش است که مارک خارجیست.  به جعفر نگاهی کردم وگفتم چه اشتباهی کردیم همان خانه میماندیم سنگ میخوردیم بهتر از این بود که اینطور بازجویی بشیم. سوار شدیم و به پاسگاه آمدیم شماره تلفن پدرم را خواستند و بعداز تماس با آنها و تماس با شوهر خاله ام ، ما را تا در ویلا بردند وما رفتیم داخل. جعفر گفت نگاه کن فقط گفتند برای امنیت کشورو انجام وظایفمان ماموریم که هرکسی را که مشکوک است را بازجوی کنیم یکی نیست بگه داشتند مارک یه گروه سیاسی را به ما می زدند ودرضمن شاهرخ این همه لباس با خودت آوردی مجبور بودی لباس رقاصی بپوشی که اینجور بشه، من خنده ام گرفت، بابا جانم این یک لباس معمولی هست که توی خارج مردم توی خانه و به عنوان یک لباس خیلی معمولی میپوشند، حالا ما ندید بدیدم میپوشیم که باهاش پُز بدیم و قیافه بگریم که از شانس بدمان گیر دو مامورافتادیم. به جای جلوگیری چرا مانع ازفروش درمغازه و یا قاچاقش نمیشند؟! لباس آستین کوتاه ممنوع،  لباس مارک دار خارجی ممنوع،  نمیدانم چرا یک لیست مشخص شده تهیه نمیکنند که بدانیم دقیقاً چی بپوشیم وچی نپوشیم. جعفر گفت نگران نباش، برگشتیم تهران آقا رضا من و تو را در پاییگاه ثبت نام میکنه و بعدش همه چیز را یاد میگیریم، میریم تو خط و مسیر امام اونوقت کمی پارتی دار میشیم. کسی کارمون نداره،من لبخندی زدم گفتم بریم طلبه بشیم که حداقل وقتی میخواهیم حرفی بزنیم یه پله از دیگران بالاتریم، به همین دلیل منبردرست کردند. بعد از مدتی به جعفر گفتم  که خیلی خسته ام با این همه برنامه امشب مان گرسنگی از یادم رفت و حالا خستگی سراغم آمده ،ترجیح می دهم بخوابم. فردا صبح فروشگاه میرویم و مواد غذایی را فراهم میکنیم تا از گرسنگی نمیریم و اگرکه یک دفعه حکومت نظامی شد غذا داشته باشیم. جعفر هم گفت فکر خوبی است یک شب هم مثل بیچاره هایی که محتاج یک لقمه نان هستند و گیرشون نمیآید وازگرسنگی میخوابند، بخوابیم. صبح زود با صدای پرندگان دیگه نمیتونستم بیشتر بخوابم، برخاستم و جعفررا صدا کردم بلند شو تو چطوری با وجود این همه صدا میتونی بخوابی؟ جعفربا صدای خواب آلودش گفت با صدای شما بیدارشدم، پرندگان با صدای زیبایشون  آهنگیست که به انسان آرامش میده .
 به قهوه خانه ای که در نزدیکیمون بود رفتیم و صحبانه  خوردیم وبعد مواد غذایی خریدیم وآوردیم ویلا.
 لوازم کوهنوردی را با خود برداشتیم وبه کوه که تقریبا با ما نیم ساعت پیاده روی داشت حرکت کردیم خوشبختانه تا مسیری که بالای کوه رفتیم مشکلی پیش نیآمد.از کنار 2 جوانی که نشسته بودند و میوه میخوردند و  به آرامی موزیک گوش میدادند گذشتیم ، که یکی ازآنها در حالی که به ما نگاه میکرد،  به دیگری گفت صدایش را کمتر کن. گفتم راحت باشید مشکوک نیستیم.  به ما تعارف کردند بفرمایید خوشحال میشیم.ما هم نشستیم و گفتم داداش ما هم اهل موزیکیم نگران نباش یکیشون گفت هیچ جا آرامش نداریم ، بیرون از خانه از ترس اینکه الان مامور نگیردمون اگر نوار موزیک داشته باشی بدبختت میکنند و در خانه از دست خانواده. درکوه و جنگل هم اگر مامور نبینی بسیجی های لباس شخصی که نمیشه تشخیص داد. جعفر در همان لحظه گفت نگران نباشید ما هنوزشستشوی مغزی نشدیم که بسیجی یا لباس شخصی باشیم. همه خندیدیم من گفتم شما هم به نظر مسافرید، گفتند بله ما از تهران میآییم ویا دقیق تر از گوهردشت کرج همراه با خانواده مان اینجا آمده ایم که این قسمت از تفریح مجردیست، کوه و موزیک. بعد از نیم ساعتی که با آنها بودیم خیلی تشکر کردیم و گفتم واقعاً زمانیکه انسانها به دامن طبیعت میآیند به هم نزدیکترند تا زمانیکه در شهرهستیم همه اش میان ترافیک ومشغولیت کاری و مشکوک به همدیگر که مامور نباشه وبه هزار دلیل دیگه از همدیگر دورمیشیم. چون کاری به کارهمدیگر نداریم. ولی اینجا، طبیعت همه را در آغوش خودش میگیره. خداحافظی کردیم و به راه افتادیم. بعدازچند ساعتی که بالای کوه بودیم تصمیم گرفتیم که برگردیم وسرازیر شدیم آمدیم پایین کوه وبه طرف خانه حرکت کردیم که ترجیح دادیم در حیاط ویلا منقل روشن کنیم و کبابی بخوریم. وقتی به چند قدمی ویلا رسیدیم، جعفر گفت شاهرخ یک ماشین درویلا پارک کرده، گفتم آره........

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر