۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

خاطرات شاهرخ و جعفر(قسمت دوازدهم/ شاهرخ و چراغ جادو)



  
وقتی داخل حیاط ویلا شدم صدای شهرام را شنیدم. خوش آمدید.از بالکن دست تکان داد با یک نفر دیگرازدوستاش بود نزدیک شدیم و سلام کردم، شهرام دوستش مجید را به من و جعفر معرفی کرد. در حین احوالپرسی شهرام درمیان حرفمان پرید و گفت با عرض معذرت نیآمدیم که نگهبانی بدیم که همینطور ایستادید.بریم بنشینیم. در ضمن شاهرخ جان با شتر از تهران میاید؟!که تازه رسیدید. همه مان زدیم زیر خنده، گفتم بله دم در پارکشون کردم البته با طناب به دستگیره ماشینت بستمش اگر احیاناً درِ ماشین کنده شده بود نگران نباش مدل جدید ماشین جیپ های امروزیست.تابستانی و دختر کش. جعفر گفت کوهنوردی داشتیم جایتون خالی بود.شهرام گفت امروز به فکر غذایی منقلی بودم که وقتی در یخچال را باز کردم دیدم میوه و غذایی که مورد نظرم بود فراهم شده ، انگار توی این ویلا اجنه ها به فکر من بودند. نگاهی به شهرام کردم گفتم ، بله همینطور است فقط کمی موضوع فرق میکنه ما وقتی یخچال باز کردیم هیچ چیزی نبود مثل بیایان، دیر وقت بود و هیچ جا باز نبود. گفتیم امشب بدون شام میخوابیم که یکباره سماوررا دیدم و گفتم چای درست کنم. وقتی قوری را که گردوخاک گرفته بود، برداشتم تا بشویمش، یکدفعه یک غول بزرگی ازش بیرون آمد و گفت من در خدمتم هرکاری باشه انجام میدهم. من که شوکه شده بودم و کارتون علاءالدین هم که دیده بودم، گفتم پس جای ترس نیست الان که گرسنه هستیم خب اینجا همه مغازه ها بسته است. شهرهای دیگه شاید باز باشه ولی اگر همه مغازه ها هم درایران بسته باشه، برای این غول راحته از کشور دیگه برایمون غذا میاره که گفتم این یخچال را پر از غذا کن که آقا غوله گفت باشه در خدمتم بعد از من زنبیلی خواست، گفتم ندارم که یکدفعه گفت مشکل نیست یخچال را زیر بغلش گذاشت و برد . الان در مقابلتون است شهرام از خنده داشت میمرد. گفت کاش تخمه و پفک هم میآورد. حالا کجاست؟! توی قوریست؟ گفتم چون چراغ جادو ندارم توی قوری جایش دادم. در ادامه شهرام گفت من می روم منقل را آماده کنم. غذا را در حیاط خوردیم،  به شهرام گفتم میتونیم موزیک گوش کنیم اگرکه دیوار های اینجا موش نداشته باشه.  شهرام گفت راحت باشید فقط از من نخواه که برقصم.  تا آخر شب به خوشی گذشت، با موزیک و رقص، خوشبختانه مشکلی پیش نیآمد. شهرام گفت فردا صبح به یک جای قشنگی برای گردش می ریم. روز بعد صبح از خواب بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه همگی سوار ماشین شدیم. شهرام ما را به طرف جنگلی برد و همانجا پارک کرد وپیاده شدیم. شهرام گفت اینجا خاطرات قشنگی داشتم. 200 متری جلو رفتیم، صدای آب شنیدم نزدیکتر که شدیم رودخانه ای که در اطرافش درخت بود دیدیم و 2 جوان که در حال شنا کردن بودند.  به شهرام گفتم برای شنا کردن به اینجا آمدیم؟ شهرام لبخندی زد وگفت قرعه کشی میکنیم چه کسی اول بپره ، جعفر گفت من که شنا بلد نیستم ولی شاهرخ مثل خرچنگ شنا میکنه، مجید دوست شهرام گفت من اول میروم راه را برای شما باز میکنم. بعد از چند دقیقه جنگ و دعوا، همگی پریدیم توی رودخانه و شنا کردیم. خیلی با صفا بود و خوش گذشت و یک ساعتی از سرو کله هم بالا رفتیم و بعدش از آب آمدیم  بیرون.  گفتم جیگرمان خنک شد چه حالی داد. بیشتر از ساحل دریا به من خوش گذشت. شهرام گفت دقیقاً برای همین به اینجا آوردمتون، چون نه مزاحمتی است و نه احساس معذب بودن ویا خجالت کشیدنی هست. در ساحل خانواده میآید، از آن طرف مامور و چپ چپ نگاه کردن مردم  و هزار مشکل دیگر. بیچاره خانوم ها با لباس و مقنعه در آنجا باید باشند و خود ساحل رو هم با چادر بزرگی  دو نیمه میکنند، سرتون را درد نِیآورم، خودتتون اینجا را تجربه کردید. بعدش به رستورانی رفتیم شام را در آنجا خوردیم و بعد به ویلا آمدیم و یکی دو ساعتی صحبت گرمی داشتیم و بعدش شهرام گفت فردا صبح با مجید به رامسر میرویم کار مهمی داریم و بعدش بر می گردیم. به احتمال زیاد پس فردا شب ،و روز بعد هم برمیگردیم تهران.  به شهرام گفتم بسیار خوب با قرار ما هم جور در مآید. اگر میشه ما هم با شما بر میگردیم . روز بعد، شهرام با مجید به طرف رامسر حرکت کردند. من و جعفر هم به گردش رفتیم و تا شب بیرون بودیم. وقتی به ویلا آمدیم خسته بودیم و رفتیم خوابیدیم. روزبعد غروب در حیاط لوازم جشن به پا کردیم، جعفر گفت چی شده؟! اینقدر سنگ تمام میگذاری گفتم شب آخرمون در اینجا است وامشب شام شهرام با مجید هم مآیند. در حال آماده کردن غذا بودیم که شهرام آمد، تنها بود، گفتیم مجید کجاست؟ گفت در رامسر خانه عمه اش ماند ودر ادامه گفت، به به چه بوی غذایی میآید. جعفر خندید و گفت آره لذت ببریم که از فردا دود ماشین  در شهر تهران میخوریم. 
یکی از دوستام پسرعمویش دریکی از کشورهای اروپا زندگی میکنه که از حرف های پسرعمویش گاهی به من میگه از وضعیت زندگی در این کشور ها ،میگه در آنجا ماشینهای قدیمی را هر دو سه سال  از طرف دولت نامه ای میآید که باید به کارگاه برای معاینه کردن ماشین ببری که همه چیز ماشین را کنترل میکنند، اگر این نامه از طرف دولت بیآید و ماشین را به کارگاه نبری، بعدش جریمه بزرگی میکنند. اگر پلیس ماشین را در حال رانندگی بگیره  ماشین را میخوابونه پس باید این کار را کرد. حتی زمانیکه میخواهی ماشین را بفروشی اگر برگه معاینه ماشین که تاریخ و مهر میخوره، نداشته باشی، ماشین را خیلی زیر قیمت میخرند ودر ضمن اگر ماشین خیلی وضعش خراب باشه کارگاه قیمت بالایی را برای تعمیرمیگیره که اگر صرف نکنه صاحب ماشین، ماشین را به قبرستانی که ماشین ها را در آنجا می اندازند میبرند ودر عوض مقداری پول بابت بدنه ماشین دریافت میکنند. شهرام گفت عجب سیستم جالبی دارند، این باعث امنیت وعدم آلودگی هوا میشود. امنیت جانی برای راننده و شهروندان. خرابی ماشین و دود سیاه هوا را آلوده میکنند. جعفر گفت دقیقاً هر کاری را تا به آخرش فکر میکنند. همین کارشون باعث پیشرفت جامعه شان شده، البته مردمشون هم  قوانین و سیستم رانندگی را رعایت میکنند و مسئولیت پذیر هستند. بعداز ساعتی که سرگرم حرف زدن بودیم قرار شد که استراحت کنیم و فردا صبح زود به طرف تهران حرکت کنیم .... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر