۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت چهارم/آموزش رزمی)

در یکی از روزهای هفته بود که با جعفر تماس گرفتم و خواستم از خانواده اش اجازه بگیره که چند روزاز تعطیلات تابستان را باهم باشیم و مسافرتی رابه شمال برویم. شوهرخاله ام ویلایی دارد که میتوانیم برای یک هفته قرض بگیریم.
نزدیک امتحانات شد و مجبور بودیم تمام وقت را برای امتحان خودمون را حاضر کنیم. ساعت درسی کلاسمان کم شده بود به همین دلیل در خانه به جایش در حال درس خواندن بودم. در یکی از روزها که از درس خواندن خسته شده بودم، فکر میکردم الان با جعفر یه قدمی میزدیم چه حالی میداد. در همان لحظه زنگ تلفن به صدا در آمد وقتی گوشی را برداشتم جعفر بود. گفتم همین الان در فکر تو بودم. جعفر گفت فردا قرار است آقا رضا برای تماشای فیلمی دعوتمون کنه. البته توی فضای باز و فیلم جنگی است.
روز بعد جعفر تماس گرفت و گفت آماده باشم که نیم ساعت دیگر به همراه آقا رضا به دنبالم می آیند.
در راه آقا رضا گفت آقا شاهرخ امروز یک برنامه هیجانی را خواهی دید.  لبخندی زدم و گقتم البته.
 وقتی رسیدیم، پارک کردیم وبه طرف محل قرار رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم من شوکه شدم، به جعفرو آقا رضا نگاه کردم و گفتم اینجا چرا مثل منطقه جنگی شده؟! چند ماشین وانت بارارتشی، 2 تا چادر بزرگ درآنجا مستقل کرده بودند. زمین فوتبالمان تبدیل شده بوذ به یک اردوگاه کوچک نظامی ،تقریباً 20 نفری بودند.
 
زمین فوتبالمان بزرگ ووسیع بود، چمن نداشت، خاکی بود ولی در عین حال، با صفا.

آقا رضا گفت تعدادی از بچه های  پایگاه محله دیگری هستند که اینجا هر چند وقتی تجمع میکنیم و آموزش های را که در پایگاه مون یاد میگیریم، به نمایش میگذاریم. به اصطلاع یک مانور رزمی میدهیم. سپس از میانمان تعدادی انتخاب میشوند. در همان لحظه شخصی آقا رضا را صدا کرد. ماشینی وانت باری آمد جلویمان ایستاد و هر سه تا یمان را سوارکرد.3  نفر دیگر کنارمان نشسته بودند. ماشین به سرعت 10 کیلو متردر ساعت حرکت میکرد. شخصی از آن سه نفرایستاد و گفت بایستید. همه بلند شدیم. دو نفراز آنها اسلحه داشتند. به آنها گفته شد تمرین را آغاز کنید. اولی اسلحه را محکم به سینه اش فشرد و پرید پایین، زمانیکه با زمین برخورد کرد غلط خورد و بلند شد. من کمی خنده ام گرفته بود، چون در ذهنم داشتم یک گربه را تجسم میکردم که از ماشین پرت کنی به پایین، چه اتفاقی می افتد؟ جدش را صدا میکند؟  چند لحظه دیگر، به دومی گفته شد که بپرد، دومی هم پرید ولی قبل از برخورد به زمین اسلحه اش از دستش رها شد و خودش با کله به زمین خورد. آهی کشید، ماشین ایستاد و آقا رضا و شخص دیگر به سمتش رفتند.  خوشبختانه صدمعه ای ندیده بود. من به جعفر گفتم مگر پرنده هستند که میگویند بپر؟ آقا اسلحه اش بال در آورد و زودتر از خودش پرید  اینطوری ندیده بودم که مثل توپ خودشان را از ماشین پرتاب کنند. جعفر گفت کافیست، اگر بشنوند آبرویمان میرود.  آقا رضا گفت از ماشین بیاید پایین. کنار ماشین ایستادیم، تعدادی سینه خیز میرفتند و تعدادی از مانعی که مثل دیواربزرگی بود بالا میرفتند و چند نفر دیگر، به سمت یکدیگر شلیک میکردند که گلوله های رنگی بود، و هر کدام به رنگی در آمده بودند. در حال نگاه کردن بودیم که به جعفر گفتم برای رفع بیحوصله گی وبازی و تفریح، این رزمندگان چه کارهایی میکنند. تفریح ما هم وقتی بیرون میریم، این است که حواسمان را جمع کنیم و مراقب باشیم که نیروی کمیته به دلیل آزار و اذیت دیگران یا طرز لباس پوشیدن و یا سرو صدا در منطقه و غیره نگیرند.
در همان لحظه صدای سوتی شنیدیم و همه ایستادند. آقا رضا به طرفمان آمد وگفت کمی وقت استراحت داریم. از من پرسید ایا از آموزشهای رزمی خوشتان می آید؟ گفتم بله ولی انگار که جعفر زخمی شده و از شما میخواهم برگه مرخصی را بدهید تا من جعفررا به بیمارستان پشت جبهه ببرم.  آقا رضا خندید و گفت حتماً، ولی برای حمل مجروح آمبولانسمون تاخیر کرده.
 بعد از چند دقیقه آقا رضا گفت که امیدوارم بهتون خوش گذشته باشد و میتوانید بروید.
در راه به جعفر گفتم خدا رحم کرد دست و پایمان را از دست ندادیم ولی انگار یک چیزی از دست دادیم! میدانی چیست؟ جعفر گفت اگرجزوی از بدنمان باشد، مخمون را از دست دادیم. شدیم بی مخ.  نگاهش کردم و گفتم خدا نکند، نداشتن دست وپا بهتر ازاین است که بی مخ باشیم چون به لیست شبان بی مخها اضافه میشویم. گفتم وقتمان را از دست دادیم، ولی  تجربه ای هم کسب کردیم. 
به قول  شاعر، من از بیگانگان هرگزننالم /که با من هر چه کرد آن آشنا کرد. ما دشمنمان را عراق میدانیم چونکه با آن در جنگ هستیم، ولی در اصل دشمن واقعی، کسانی هستند که در خیابان به  مادر و خواهر ایرانی خود گیر میدهند و ایراد میگیرند و دستگیر میکنند. چه کنیم دل خواست حرفی بزند نتوانستم جلویش را بگیرم.

در راه از همدیگر جدا شدیم وهر کدام، به سمت خانه رفتیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر