۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر (قسمت اول/فوتبال و مسجد)

در دوران نوجوانی دوستی داشتم به اسم جعفر، بسیارشاد وسرحال وباتحرک بود.من بعضی اوقات  او را جعفری صدا میزدم چون کارتونی میدیدم به نام باغچه حیوانات،که شیری در آن کارتون بود به اسم جعفری. من خیلی از اون شیر خوشم میآمد برای همین دوستم را جعفری خطاب میکردم.البته زمانیکه میخواستم اذیتش کنم ویا شوخی .
در مدرسه با هم آشنا شدیم همکلاسی نبودیم ودر یک محل هم نزدیک هم نبودیم ولی رابطه دوستی مان  خوب بود.بعد از تعطیل شدن مدرسه هم بیشتر وقتمان را با هم میگذراندیم.  خیلی دوست داشتم تعطیلیم را با جعفر باشم  اگر که روز جمعه را به مهمانی با زور بوسیله خانواده نمیرفتم و همچنین شرایط جعفر هم روبه راه بود حتماً باهم به سر میبردیم. یک روز جمعه 9 صبح خانواده ام قرار شد به مهمانی بروند ومن هم با هزاردرد و بیماری وبهانه درس داشتن وانمود کردم که اصلاً امکان آمدن نیست  شاید که برگه معافی را از پدرم بگیرم . پدرم گفت مثل همیشه راه فرار را پیدا کردی همانطوری که من درجوانیم انجام میدادم .مراقب خانه باش بلایی سر خانه نیاد.من ازحرف پدرم خندم گرفت که به جای نگرانی من نگران خانه است! پدرم گفت چرا خندیدی چه نقشه ای داری؟ 
در پاسخ گفتم که برای این بود که نگرانیت از بابت خانه بیشتر از من بود واگر اینطور نیست بهتربود میگفتی مراقب خودم باشم چون زمانیکه مراقب خودم باشم باعث میشود، که خرابکاری نکنم ودر نتیجه خانه در امان است.  پدرم گفت آقای فیلسوف من حرفم را تصحیح میکنم به جای خانه مراقب خودتان باشید. با تعجب پرسیدم خودتان؟!!  من تنها هستم منظورتان چیست ؟ پدرم گفت الان بله ولی به محض اینکه برویم بعد از چند دقیقه دیگر تنها نیستی، دوستت اینجاست. گفتم پدر جان نگران نباش، دوستم مثل یک نگهبان مراقب من هست و من هم مراقب او. پدرم در پاسخ گفت بله میدانم به همین دلیل هم گفتم که مراقب خانه باش، چون بودن تو و جعفر در کنار هم مثل کبریت و مواد منفجره است.
پس از رفتن پدر و مادرم سریع با جعفر تماس گرفتم و یاد آوری کردم که عجله کند و مثل همیشه دیر نرسد، مثل سریال باز مدرسم دیر شد. جعفر گفت آمدم فعلاً خداحافظ. بعد از نیم ساعت رسید و زنگ درب را زد، از اف اف پرسیدم تو هستی؟ چه عجب تونستی خودت را امروز به اینجا برسانی بیا تو، در بازشد. آره این در خونه شما دروازه قلعه پادشاهی هست تا باز بشه نصفه جان شدم. گفتم بیا بالا تا من لباس ورزشی ام را بپوشم و بعد برویم سر میدان، جعفر گفت آنجا چه کار کنیم؟ گفتم در کوچه مقابل میدان، زمینی هست که بچه ها آنجا جمع میشوند و فوتبال بازی میکنند. آماده شدم و با جعفر به سمت میدان حرکت کردیم. در بین راه با هم صحبت میکردیم، گفتم جعفر اگر الان بابات رو ببینیم بیچاره میشیم، لبخندی زد و گفت نگران نباش آنوقت هر دومان را از گمراهی به راه درست هدایت میکند و من خنده ام گرفت و پرسیدم منظورت چیست؟ جعفر گفت خیلی آسان است دوست گرامیم، دست هر دویمان را میگیرد و میبردمان به مسجد و به جای اینکه به گمراهی برویم به راه درست در مسجد حضور پیدا میکنیم، پس در نتیجه سر به راه شدیم. من گفتم جعفر عجله کن سریعتر این قسمت از راه را برویم که بابات ما را ببیند روزگارمان و خورد و خوراک و لباس پوشیدنمان هم به کل عوض میشود، عجله کن. جعفر در پایان صحبتهایم گفت که نگران نباش معمولاً هنگام غروب آفتاب برای نماز به مسجد میرود.
در اطراف میدان شهر یک کوچه بود که مسجدی در آن واقع شده بود و بابای جعفر آخوند و پیشنمازآن مسجد  بود. آن روز هم جمعه بود که حتماً برای نماز مغرب و اشاء به مسجد میرفت. جعفر برادری داشت به اسم جواد، این دو تفاوت بسیاری با هم داشتند، طرز لباس پوشیدن و صحبت کردن و از لحاظ اخلاقی هم فرق میکردند، مسلماً که همه اشخاص با هم فرق دارند ولی به این دلیل گفتم که خانواده بسیار مذهبی بودند و پدرشان هم آخوند بود و این دو برادر خیلی با هم فرق داشتند. جعفر جوانی امروزی بود، مدل لباس و مو و اخلاق و رفتارش، ولی برعکس برادرش شخصی آرام و ساده بود، و طرز لباس پوشیدنش مثل بسیجیها بود. من وقتی به خانه شان برای دیدار جعفر میرفتم و فقط به اندازه احوالپرسی با برادرش صحبت میکردم و گاهی مواقع سر به سرش میگذاشتم و میگفتم چه خبر از بسیج محل؟ نگاهم میکرد و میگفت خبری نیست، نیاز به خبررسانی و افراد زحمت کش و خدمتگذاری مثل شما دارد. من به شوخی پاسخ میدادم که هر وقت هنگام ثبت نام شد خبر بده تا جعفر را بیاورم و ثبت نامش کنیم. بعد  به جعفر گفتم عجب سرنوشتی داری.
در وسط میدان نیمکتهایی بود که ما بر روی یکی از آنها نشستیم و منتظر بودیم تا دیگر بچه ها هم از راه برسند. به یکباره ماشینی در مقابلمان نگه داشت و پدر جعفر از درون آن ماشین جعفر را صدا کرد، جعفر به سمت ماشین رفت و بعد از چند دقیقه صحبت با پدرش برگشت و گفت شاهرخ بیچاره شدیم، بابام گفت که همین الان برویم به مسجد با ما کار دارد.
با جعفر به مسجد رفتیم، بابای جعفرکه در حال صحبت با شخصی بود زیر چشمی به ما نگاهی انداخت، ما هم آرام مثل بچه های با ادب کنار هم نشستیم. چند دقیقه بعد بابای جعفر رفت بالای منبر و شروع کرد به سخنرانی کردن. به جعفر با شوخی گفتم گوش کن به حرفهای بابات شاید که فرجی شد و به راه آمدی. نماز جماعت شروع شد و من و جعفر از ترس اینکه بابای جعفر دعوامون نکنه همراه دیگران نماز خواندیم!  پس از اتمام نماز منتظر ماندیم. پس از چند دقیقه شخصی به طرف ما آمد و پرسید که آیا میتواند پیش ما بنشیند؟ ماهم قبول کردیم. آن شخص نگاهی به من انداخت و گفت که چند باری شما را در این نزدیکیها دیده ام، احتمالاً ساکن همین محله هستید، پاسخ دادم بله در همین نزدیکیها زندگی میکنیم. به جعفر نگاهی انداخت و گفت که به آقای جعفر هم که ارادت خاصی داریم. جعفر با شنیدن این حرف شوکه شد و پرسید شما من را از کجا میشناسید؟ آن شخص در پاسخ گفت که من پدر شما را میشناسم، از شما تعریف کرده، دوست داشتم ازنزدیک شما را زیارت کنم. آن مرد در ادامه گفت اسم من رضا است و یکی از فعالین اینجا هستم، من پرسیدم منظورتان از اینجا مسجد است؟ آقا رضا گفت البته که اینجا هم فعالم ولی چند قدمی آنطرف تر بیشتر فعالیت دارم. جعفر پرسید منظورتان حیات مسجد است؟ آقا رضا لبخندی زد و گفت که بله در سمت راست حیاط مسجد، راهرویی است که در انتهای آن راهرو از پله ها که بالا بیایی یک سالن بزرگی است که آنجا پایگاه بسیج محله است، من در آنجا فعالیت میکنم، به ما سری بزنید. جعفر گفت حتماً تشریف می آوریم، ممنونم از دعوتتان.
پس از چند دقیقه من و جعفر از پدرش خداحافظی کردیم و از مسجد رفتیم بیرون. من با خنده به جعفر گفتم امام زاده سیار شنیده بودم ولی ندیده بودم، جعفر پرسید منظورت چی است؟ گفتم زمانیکه آقا رضا به تو گفت دوست داشت از نزدیک تو را زیارت کند، یعنی شدی امامزاده سیار دیگه. هر دو با هم خندیدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. در بین راه به جعفر گفتم روز تعطلیمان هم صرف مسجد رفتن و صحبت کردن با یک بسیجی شد به جای فوتبال، امیدوارم قرار هفته آینده توی این محله نباشه و برویم جای دیگری. وسط راه از هم جدا شدیم و هر کدام به سمت خانه حرکت کردیم.
ساعت 8 شب بود که به خانه رسیدم، چند دقیقه بعد تلفن زنگ خورد، پدرم بود و گفت که تا نیم ساعت دیگر به خانه می آیند.بعد به اتفاقات امروز فکرکردم که چگونه گذشت، برنامه ریزی که کرده بودیم به انجام نرسید و در عوض سر از مسجد درآوردیم و صحبت کردن با یک فرد بسیجی !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر