۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت دوم/سینما وآقا رضا)

پنجشنبه ظهر که در مدرسه بودم یک ساعت تا پایان کلاس باقی مانده بود. از پنجره به حیاط مدرسه نگاه میکردم، در همان لحظه چشمم به جعفر افتاد که با کسی صحبت میکرد. پس ار تمام شدن کلاس به حیاط آمدم، ولی جعفر نبود! در حال قدم زدن بودم و خدا خدا میکردم که جعفررا ببینم و نگران بودم که نرفته باشد خانه. در همین فکر بودم که دیدم جعفر به همراه چند نفر دیگر از پله ها پایین می آیند. خوشحال شدم و به طرفش رفتم؛ سلام، حالت چطوره؟ جعفر در پاسخ گفت؛ خوبم و روبراه. از جعفر پرسیدم که آیا فردا با خانواده ات قراری داری؟ و پاسخ داد که نه. جعفر از من خواست که فردا به منزلشان بروم، من گفتم جعفر جان مشکل پیش می آید، بابات ما را میبرد به تفریح، همان جایی که خودت میدانی. لبخند زد و گفت مسجد؟ من هم با لبخند پاسخ دادم بله. جعفر گفت خوشبختانه بابام فردا چند ساعتی خانه نیست،همراه مادر و برادرم به دیدار یکی از دوستانشان میروند. قبول کردم که فردا به خانه جعفر بروم، از جعفر خواستم که هنگامیکه خانواده اش رفتند به من زنگ بزند.
وقتی به خانه رسیدم مادرم اعتراض کرد که دیر به خانه برگشتم، گفتم با جعفر صحبت میکردم و قرار گذاشتیم که فردا چند ساعتی با هم باشیم. شام را بابام از سر راه پیتزا گرفته بود، بعد از شام در اتاقم تنها بودم و به فردا فکر میکردم که کجا برویم و چه کار کنیم.
روز بعد ساعت 9 صبح بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه، جعفر تلفن زد و گفت که منتظرتم و من هم بلافاصله از مادرم خداحافظی کردم و به سمت خانه جعفر حرکت کردم.
هوای دلپذیری بود با جعفر هر دو در حیاط نشستیم و همینطور که در حال خوردن شربت آلبالو بودیم به جعفر گفتم که آه چقدر رمانتیک میشود که بابات یکدفعه از راه برسد و ما را در حال نوشیدن شربت آلبالوی شرابی رنگ ببیند. بعدش هم هر دومان را با عمامه اش دار میزند. جعفر گفت من چه میکشم از داشتن دوستی همچون تو، گفتم جعفر جان این از دوست داشتن بیش از حد است که اینقدر سر به سرت میگذارم. خب هرچه که ممنوع بشه دیگر هر چیز شبیه و یا همرنگ آن هم مشکوک و دردسر میاره.
جعفر گفت در این کشوری جایی برای تفریح نداریم که دور از چشم ماموران باشد، و اگر هم که ماموران نباشند بعضی از مردم زحمتش را میکشند و خبر میدهند، پس همین جا که هستیم دور از خطر نشستیم و داریم صفا میکنیم. گفتم جعفر جان جا خوش نکن آماده شو تا برویم سینما  فیلم جدیدی آمده.
نیم ساعت بعد همراه جعفر به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردیم. قرار شد برویم سینما. در ایستگاه منتظر اتوبوس بودیم که یک ماشین پژو در مقابلمان ایستاد و راننده گفت؛ بفرمایید بالا، کجا میروید؟ از شانس ما راننده همان آقا رضا که در مسجد دیده بودیم، بود. به جعفر گفتم؛ بختت از راه رسید و امروز شتر درب خانه تو نشست.
جعفر گفت؛ آقا رضا زحمتتان نمیدهیم، آمدیم کمی هوایی تازه کنیم و بعد هم برویم خانه. آقا رضا گفت فرصت خوبی شد که من هم با شما همراه شوم، البته اگر اشکالی ندارد؟ من و جعفرسوار ماشین شدیم و به سمت میدان شهر رفتیم.
نزدیکیهای میدان شهر، ماشین را پارک کردیم و پیاده شدیم و به سمت منطقه ای که با بچه ها فوتبال بازی میکردیم. منطقه بزرگ و وسیعی بود، به آقا رضا گفتم که من و جعفر خاطرات زیادی از این مکان داریم. اینجا ورزشگاه ما هست و تقریباً اکثر روزهای تعطیل اینجا فوتبال بازی میکنیم، اینجا برای ما استادیوم فوتبال است. جای دیگری برای تفریح و ورزش و بازی نداریم و اینجا دور از مداخله نیروهای ارشاد میتوانیم بازی کنیم و شاد باشیم.
آقا رضا گفت؛ شنیده ای که میگویند سرنوشت انسانها به یکدیگر ربط دارد،با تعجب پرسیدم چطور؟ در پاسخ گفت؛ زیرا این مکان برای من هم خاطره است، ورزشگاه من هم هست، فقط کمی ورزشهایمان با هم متفاوت است. من و جعفر نگاهی به همدیگر انداختیم و به اطراف نگاه کردیم. هرچه به اطراف نگاه می کردیم، به جز بازی فوتبال چیزدیگری به نظرمون نمی آمد.
آقا رضا که متوجه نگاه متعجبانه ما شده بود، گفت؛ یک کوچه آنطرف تر مسجد قرار دارد و پایگاه ما. روزهایی در هفته به اتفاق برادران به اینجا می آییم و تمرین میکنیم. به جعفر گفتم؛ آقا رضا ورزش کماندویی میکنند که کمی با ورزش ما فرق دارد. ما همه به دنبال یک توپ میدویم، ولی در تمرینات آقا رضا و دوستانش، توپها به دنبال انسانها شلیک میشوند. آقا رضا خندید و گفت؛ اختیار دارید، ما هم همچون امام که گفتند؛ ورزشکار نیستیم ولی ورزشکاران را دوست داریم.
جعفر وسط حرف آقا رضا پرید و گفت؛ فکر میکنم منظور امام از ورزشکاران، رزمندگان هستند. آقا رضا گفت؛ حرفت بامزه بود. درادامه گفت؛ در پایگاهمان در این هفته چند برنامه اجرا میشود، من شما را دعوت میکنم که به عنوان مهمان تشریف بیاورید.
از آقا رضا پرسیدم چه برنامه هایی؟ در پاسخ گفت؛ دو برنامه داریم، یکی در پایگاه و دیگری در اینجا اجرا میشود. هر دو برنامه ورزشی و رزمی هستند، بهتر است بیش از این توضیح ندهم تا خودتان بیایید و از نزدیک ببینید. قبول کردیم و به طرف ماشین حرکت کردیم. آقا رضا پرسید که مقصدمان کجاست تا ما را برساند، ما هم گفتیم میرویم خانه ولی میخواهیم کمی پیاده روی کنیم.
در راه با شوخی به جعفر گتم تو جانشین پدرت میشوی، خودت را آماده کن، خیاطی میشناسم که میتوانم به او سفارش دهم تا برایت لباس جانشینی بدوزد. جعفر خنده بلندی کرد و گفت؛ شاهرخ جان حداقل این روز جمعه را درست رفتار کن، و آبروی جدت را نبر، در ضمن سید حسینی هستی، یا جعفری و یا حسنی؟ گفتم؛ سید جعفری، وقتی دوستی مثل تو داشته باشم، خب میشوم سید جعفری دیگر، در ضمن حکایت این روز جمعه چی هست؟ مثل اینکه زیاد پای منبر بابات بودی، بگو تا من هم فیض ببرم. جعفر گفت؛ اگر پدر سید باشد همه بچه ها سید هستند و اگر مادر سید باشد بچه ها فقط روزهای جمعه سید هستند. با خنده به جعفر گفتم؛ چه جالب،پس زمانیکه من بچه دار بشوم، بچه های من چه روزهایی از هفته را سید هستند؟ جعفر با صدایی بلند خندید و گفت؛ بچه های تو یک بار در ماه سید میشوند.
در ادامه به جعفر گفتم ؛شدیم مثل دو طفلان مسلم، یکی فرزند حاج آقای والمسلمین و دیگری سید الشهدای روزهای جمعه، که ما هر دو معصوم و نازنین در این شهر نازل شدیم. هر دو خندیدیم و به راهمان ادامه دادیم. دربین راه جعفر گفت؛ برنامه امروزمان هم که به هم خورد، میخواستین برویم سینما که آقا رضا برنامه مان را به هم زد. با شوخی به جعفر گفتم، اشکالی ندارد ولی در عوض هفته آینده دو تا فیلم جنگی، مجانی میبینیم.
جعفر را تا خانه همراهی کردم و سپس به خانه بازگشتم.
در راه بازگشت به خانه در این فکر فرو رفتم که، قرار بود به سینما برویم، ولی انگار اتفاقات امروز یک فیلمی بود که خودمان بازیگران آن بودیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر