۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

خاطرات روزهای جمعه شاهرخ و جعفر(قسمت سوم/تبلیغات)

فردای آن روز بعد از تعطیل شدن از مدرسه با یکی از همکلاسیم تا میدان شهر قدم زدیم. همکلاسیم پرسید 2هفته دیگه امتحانات شروع میشه، بعداز امتحانات هم که تعطیلات تابستان شروع میشه،چه برنامه ای برای تعطیلات  داری؟ گفتم هنوزبرنامه خاصی را مشخص نکردم، به احتمال زیاد در همین محله خودمان با دوستانم فوتبال بازی میکنم ویا به کوه میرویم که یکی از بهترین تفریحاتم است.همکلاسیم گفت من ترجیح میدهم با دوستانم باشم تا خانواده ام ،چون بیرون رفتن با خانواده با مقرارت اخلاقی خانوادگی سروکار داری تا تفریح.  دخترها شوخی نکند، بلند نخند ند، آبرو و حیثیتمان میرود، مردم حرف در می آورند و هزاران ایراد و مشکل دیگر. پسرها باید با کلاس باشند، جدی باشند ناسلامتی مرد هستند یک مرد اینکار را نمیکنه،ودرنتیجه انگار در خانه به سر میبری پس بهتر است بدون خانواده به تفریح رفت.من خنده ام گرفت و گفتم البته بعضی خانواده ها بسیار مهربان و خوش سفرند.
همینطور که با هم در رابطه با تعطیلات و برنامه هایمان صحبت میکردیم به سمت خانه رفتیم.
 وقتی رسیدم مادرم گفت جعفر زنگ زده بود. سریع با جعفر تماس گرفتم. جعفرگفت شاهرخ جان آقا رضا بلیط برایمان فرستاده، پول جیبی را جمع، کن تخمه و پسته و پوفک بخریم که برای تماشا کردن فیلم سینمای نیاز داریم. خندیدم و گفتم بلیط را نامه رسان آورد؟ جعفر گفت جمعه ساعت 2 بعدالظهر حاضر باش.

روز قرارمان فرا رسید وطبق قراربه طرف میدان شهر حرکت کردیم. وقتی رسیدیم آقا رضا منتظرمان بود، به طرف پایگاهشان رفتیم. من در راه فکرم مشغول شد که مبادا خانواده ام از این موضوع با خبر شوند و امیدوارم اتفاقی نیفتد. وقتی رسیدیم آقا رضا گفت از پله ها بالابرویم در سمت چپ دریست که وارد آن شویم .رفتیم بالا و وارد اتاقی شدیم، دو نفر نشسته بودند، بلند شدند وبه طرفمان آمدند، سلام کردند و خوش آمد گفتند و به آقا رضا گفتند بچه ها تا 10دقیقه می آیند.  نشستیم وکمی صبحت کردیم در همان لحظه یکی یکی جماعت رزمنده وارد میشدند وبه سالن ورزشگاه میرفتند. پس از چند دقیقه آقا رضا گفت برویم داخل سالن. وقتی داخل شدیم همه ایستاده بودند ویکنفرشان گفت سه ردیف چهار نفره بشویم. همه به ردیف ایستادند ومن وجعفرهم کناریکدیگر ایستادیم . سپس مردی با لباس رزمی وارد شد و خودش را معرفی کرد. آقای خسروی هستم من هر2 هفته یک جلسه تمرینات رزمی به شما تعلیم میدهم، اگر که دوست داشته باشید شرکت کنید در خدمتتان هستم.
 
فنون رزمی برای دفاع کردن  از خود می باشد، حتی اگر شما سلاح حمل میکنید، باید قادر باشید به جای سلاح  از نیروی بدنی تا آنجایی که امکان دارد استفاده کنید. الان یکنفر از شما را انتخاب میکنم که در مقابلم قرار بگیرد وبه شما طریقه دفاع کردن ازخود را یاد دهم. بعد یک نفررا انتخاب کردند و تکنیک ها را نشان میدادند. بعد دو به دو مقابل هم قرار گرفتیم من وجعفربا هم بودیم، من به جعفریواشکی گفتم لباس ایمنی برای جای حساس نمیدهند گفت نه با خودشون برادرانه رفتار میکنند .ولی با مردم عادی خدا رحم کند. بعد ازیک ساعت تمرین آقای مربی گفتند برای امروز کافیست درضمن مدت تمرین یک ساعت و نیم میباشدو بعد رفتند با آقا رضا صبحت کنند در آن لحظه شخصی آمد به من و جعفر خوش آمد گفت ودر ادامه توضیح داد که ما هرروز به اینجا می آییم و برنامه های هفتگی را مشخص میکنیم. ازلحاظ امکانات هم هیچ جای نگرانی نیست، هیچ  کمبودی نداریم و هفته دیگر قرار است به کوه برویم اگر مایل بودید با ما میتوانید بیایید. جعفرگفت حتماً که خوشحال میشویم.اگر تونستیم با خبر میکنیم. در همان لحظه آقای خسروی خداحافظی کرد ورفت. آقا رضا آمد وگفت دوستان تازه وارد اینجا منزل دومتان است، احساس غریبی نکنید.نوشابه و کیک ومیوه بسیاردر یخچال است از خودتان پذیرایی کنید،ودر ضمن برنامه دومی لغو شد.در وقت دیگر با خبرتان میکنم. خب آقا شاهرخ نظرت درباره تمرینات چیست؟دوست داری بیایی؟ گفتم باید با خانواده ام صبحت کنم واز لحاظ وقت هم باید با تکلیف های مدرسه ام هماهنگ کنم.آقا رضا گفت مسلماً، ولی این تکلیف با برنامه هایش ارزش بالایی و اجر بزرگی دارد، جعفر گفت، بله دقیقاً این نعمت بزرگ شامل حال خانواده ما شده که پدرم آن را گرفته،و خوب است که ذره ای از عنایات ائمه معصومین و مسئولین خدمتگذاربه دوستم شاهرخ هم برسد. نگاهی به جعفر کردم و توی فکرم آمد یک آشی برایت بپزم که یک وجب روغن داشته باشد. خندیدم و گفتم آقا رضا جعفر درست میگوید نعمتی که به خانواده شان عنایت شده همین لباس مقدس روحانیت است که پدرش بر تن دارد وبه صورت میراث به فرزندان پسر خانواده به ارث میرسد.  لباسی که از ائمه مقدسین تا حال  نسل به نسل  پوشیده میشود.لطفاً آقا رضا زمینیه تغییرات را حتما با برنامه ای که شما مد نظر دارید هماهنگ کنید کمک بزرگیست به جعفر و حتماً پدرش خوشحال میشود و شما را دعا میکند ودر آخرت ثواب میبرید. آقا رضا گفتند دعوا نکنید برای هر دو شما برنامه دارم، بعد گفت وقت ندارم من باید بروم شما اگر دوست دارید بمانید. ما هم گفتیم نه مرسی ما هم با شما بیرون می آییم.

به جعفر گفتم ما با حرف هایمان یک روز سرمان به بالای دار میرود، چون میفهمند که داریم مسخره میکنیم و حرفهای خودشان را به گوش خودشان میرسانیم، که چقدر مزخرف است. فعلا غیر مستقیم حرف و منظورمان را میرسانیم، فردا با مشت گره شده جواب حرفشان را میدهیم.خانواده ها از فقر و گرسنگی درد و رنج میکشند . این امت خط امام چه تبلیغی از امکاناتی که دارند میکنند
به سمت خانه حرکت کردیم ودر نیمه راه از هم جدا شدیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر